پرش به محتوا

رضا براهنی

از ویکی‌گفتاورد
اثر هنری، نه فقط می‌تواند جانشین زندگی باشد، بلکه می‌تواند بدل به یک سلاح برای مبارزه در راه زندگی هم بشود… برای من، نوشتن یک مبارزهٔ دائمی و خستگی‌ناپذیر بوده‌است.

رضا بَراهِنی (۱۳ دسامبر ۱۹۳۵ – ۲۵ مارس ۲۰۲۲/ ۲۱ آذر ۱۳۱۴ – ۵ فروردین ۱۴۰۱) رمان‌نویس، شاعر، منتقد ادبی و کنشگر سیاسی ایرانی بود. نخستین مجموعهٔ شعری خود را با عنوان «آهوان باغ» در سال ۱۹۶۲م/ ۱۳۴۱ش و نخستین اثر داستانی خود را در ۱۹۷۲م/ ۱۳۵۱ش چاپ کرد که توقیف شد. زادهٔ تبریز از خانواده‌ای متوسط مسلمان آذری؛ پدرش محمدتقی، کارگری بود و مادرش زهراسلطان شکوه تازه نام داشت. تا هجده‌سالگی همزمان به کار در کارخانه‌های گوناگون و تحصیل پرداخت. به ترجمه و تدریس برای درآمد بیشتر روی آورد، فارسی آموخت و از دانشکدهٔ ادبیات تبریز، لیسانس انگلیسی گرفت. دو سال در ترکیه ماند تا دکترای ادبیات انگلیسی خود را از دانشگاه استانبول بگیرد.
پس از پایان سربازی، در دانشگاه تهران به تدریس در ادبیات انگلیسی از سال ۱۹۶۲ تا ۱۹۷۴ مشغول شد. از همان هنگام به نقد ادبی گرایید و برخی او را پایه‌گذار نقد ادبی مدرن در ایران می‌دانند. در سال‌های ۱۹۶۶م/ ۱۳۴۵ ش تا ۱۹۶۸م/ ۱۳۴۷ش برای تشکیل کانون نویسندگان ایران تلاش کرد. در سال ۱۹۷۲م/ ۱۳۵۱ش برای تدریس ادبیات انگلیسی و ادبیات تطبیقی به آمریکا رفت و در بازگشت از آنجا، در ۱۱ سپتامبر ۱۹۷۳/ ۲۰ شهریور ۱۳۵۲ از سوی ساواک دستگیر شد. سه ماه و دوازده روز در زندان کمیته به سر برد و با تلاش چند مؤسسهٔ حقوق بشری آزاد شد. در اکتبر ۱۹۷۴/ مهر ۱۳۵۳ به آمریکا بازگشت و در آنجا فعالیت ادبی خود را آزادانه پی گرفت و به یکی از چهره‌های مشهور مخالف شاهنشاهی ایران تبدیل شد و چندین جایزهٔ برجسته برد. به روزنامه‌نگاری نیز پرداخت و مقاله‌های بسیاری چاپ کرد. دو هفته پس از خروج شاه، به ایران بازگشت و توانست دوباره آثار خود را آزادانه چاپ کند. در تهران و تبریز اقامت گرفت. نویسندگی و ترجمهٔ ادبی را ادامه داد.[۱]اما در پیامدهای انقلاب ۱۳۵۷، از فعالیت سیاسی بازماند.
در سال ۱۹۹۶م/ ۱۳۷۵ش مجبور به ترک ایران شد و از سوی دولت کانادا پناهندگی سیاسی دریافت کرد. در سال‌های ۲۰۰۱–۲۰۰۳ رئیس انجمن قلم کانادا بود. بیش از پنجاه اثر به فارسی و انگلیسی نگاشت.[۲] او در سن ۸۶ سالگی در تبعید، تورنتو، درگذشت.

گفتاوردها

[ویرایش]

بیانیه‌ها

[ویرایش]
  • حاکمیتی که سلاح به سوی مردم می‌گیرد، جوانان را از دم تیغ می‌گذراند، از بیخ و بن فاقد صلاحیت است. اگر طبق ادعا، ملت طرفدار دولت است، چرا دولت این همه آدم می‌کشد؟
    • ۱۷ ژوئیه ۲۰۰۹/ ۲۶ تیر ۱۳۸۸، بیانیه برای اعتصاب جمعی در برابر دفتر سازمان ملل، نیویورک، در حمایت جنبش اعتراضی ۱۳۸۸ در ایران[۳]

سخنرانی‌ها

[ویرایش]
  • در تئاتر سرشتی که به دست می‌آوری، اساسی‌تر از سرشتی است که با آن به دنیا آمده‌ای.
  • من بر خانواده، جامعه، شهر و ایالت آذری در آذربایجان زاده شدم، اما ما حق داشتیم فقط یک سال به زبان مادری کتاب بخوانیم و مشق بنویسیم. از آذر ۲۴ شمسی تا آذر ۲۵ شمسی. بعد دولت محلی که منتخب مردم بود توسط دولت مرکزی سرنگون شد، و فارسی، زبان رسمی منطقه اعلام شد.
  • من هرگز جایزه‌ای نبردم. جشنی به نام من برپا نشده‌است. اگر در دوران شاه زندانی نشده بودم، جهان غرب از وجود من باخبر نمی‌شد. غربی‌ها همیشه به ما به چشم زندانیان سابق و نویسندگان تبعیدی می‌نگرند، اما کسی ارزشی برای آنچه ما نوشته‌ایم قائل نیست، به دلیل اینکه در غرب باید خود را به هدفی سیاسی که برای غرب جذاب باشد پیوند بزنی، تا به شهرت برسی. ولی آثار تو برای هزارهٔ دیگر نوشته می‌شود، چرا که غرب، شرق را باستان‌شناختی می‌بیند.
  • من شکمم را به «اتحادیهٔ بین‌المللی حقوق بشر» نشان دادم، پاهایم را به «کمیسیون بین‌المللی حقوق‌دانان»، و جای زخم گنده زیر سبیلم را به چند شعبهٔ «انجمن قلم جهانی» و اینها جای زخم‌های شکنجه‌های رژیم شاه بود. بعد شاه سرنگون شد. و روز بعد از خروج شاه از ایران، من با هواپیما وارد تهران شدم. تصور می‌کردم که کابوس تاریخ ایران تمام شده‌است. اشتباه می‌کردم. مرحلهٔ بعدی کابوس تازه داشت شروع می‌شد.
    • مه ۲۰۰۲/ اردیبهشت ۱۳۸۱، «کنفرانس بین‌المللی تئاتر و تبعید»، دانشگاه تورنتو، با عنوان «نابیناییِ تبعیدی، خودزندگی‌نامهٔ نامکتوب نمایشنامه‌نویسی در پاریس]»[۴]
  • مادر با زبانِ خود با بچه حرف می‌زند و بچه باید با زبان مادری خود با جهان روبرو شود. کشف زبان، کشف عطوفت و مهربانی مادر است… زبان مادر را من اساس رسوخ زبان به‌طور کلی در ذهن بشر می‌دانم. بوی زبان و بوی مادر در واقع همان بوی شیر مادر است… شما زبان زن را تعطیل کرده‌اید؛ یعنی دو سوم زنان کشور زبان مادری‌شان فارسی نیست و شما مجبور می‌کنید که فرزندان آنان پس از درس خواندن، با آنان بیگانه شوند. چرا باید آنان غبطهٔ اهالی آن سوی مرز را بخورند؟ و چرا زبانِ زن را که زبان مادری این همه دختر و پسر کشور است، مخفی نگه داشته‌اید؟ چرا یادگیری زبان‌های مادری و اشاعهٔ آن‌ها را جز در مورد زبان فارسی، خیانت به کشور، به سرزمین آبا و اجدادی همهٔ آدم‌ها می‌شمارید؟
    • ۲۱ فوریه ۲۰۱۰/ ۲ اسفند ۱۳۸۸ در «بنیاد ایرانی- کانادایی زبان و فرهنگ آذربایجان»[۵]

شعرها

[ویرایش]

آهوان باغ

[ویرایش]

«آهوانِ باغ» نخستین مجموعهٔ شعری و برگزیده‌ای از اشعار اوست که چهار دفتر «باغستان»، «داربست»، «یادگارها» و «آهونامه» را دربرمی‌گیرد. نخستین بار از سوی چاپخانهٔ سپهر در ۶ مارس ۱۹۶۳/ ۱۵ اسفند ۱۳۴۱ منتشر شد.

آن طرف خورشیدها در بستری تاریک در خوابند.
آن طرف در بستر آرام عشقی پاک یا ناپاک،
سایه‌های مردها با سایهٔ زن‌ها یکی گشته‌ست.
...
روح من دشت زمان جاودانی‌ست.
روح من روزی‌ست بی‌فرجام، در پیک غروبی جاودانی.
روح من شامی‌ست سرگردان، به امید طلوعی جاودانی.
  • سایهٔ مهتاب می‌ریزد به روی خندهٔ گل‌ها.
    شهر خاموش است.
    از میان شیشه‌های پنجره مهتاب می‌آید.
    راز تنهایی در اعماق سکوت شب نهفته‌است
    چشم می‌بندم.
    سایهٔ مهتاب می‌میرد.
    روح آرامم چو دست و پای خود را می‌گشاید،
    در سکوت خلوت شب،
    سدهای رازها را می‌شکافد.
    آن طرف پیداست:
    لحظه‌ای از عمر بی‌فرجام.
    برقی از یک نور بی‌پایان.
    قطره‌ای از آب‌های موج‌های جاودانی.
    ارتعاش وهمناک یک سکوت جاودانی.
    آن طرف امواج با شور صدای خویش در رقصند.
    آن طرف خورشیدها در بستری تاریک در خوابند.
    آن طرف در بستر آرام عشقی پاک یا ناپاک،
    سایه‌های مردها با سایهٔ زن‌ها یکی گشته‌ست.

    روح من در جست‌وجوی زندگانی‌ست.
    روح من یک سایه از یک خویشِ پنهانی‌ست.
    روح من عشق است؛ عشقی پاک یا ناپاک.
    روح من دشت زمان جاودانی‌ست.
    روح من روزی‌ست بی‌فرجام، در پیک غروبی جاودانی.
    روح من شامی‌ست سرگردان، به امّید طلوعی جاودانی
    .
    روح من درد است و درمان هزاران درد.
    روح من دریاست، خود مغروقِ این دریا.
    روح من فریاد می‌آرد:
    «خدایان سایه‌های وحشت مرگ‌اند، یزدان سایهٔ این سایه‌ها»
    چشم‌ها را می‌گشایم.
    روح من خاموش می‌گردد.
    سایهٔ مهتاب می‌ریزد به روی خندهٔ گل‌ها.
    شهر خاموش است.
    از میان شیشه‌های پنجره مهتاب می‌آید.
    راز تنهایی در اعماق سکوت شب نهفته‌ست.
    • «باغستان»، «روح»[۶]
آسمان آیا خیال دیده‌هاست؟
  • آسمان آیا خیال دیده‌هاست؟
    رعدها آیا خیال گوش‌هاست؟
    این خلاء آیا درون چشم‌های ماست، یا پشت شکوه ابرها؟
    این درخت آیا درون مغز من رسته‌است، یا در باغ‌ها، در دشت‌ها؟
    زنگ‌های کاروانی، شامگاهان،
    پردهٔ دیوارها را با صداها می‌شکافد.
    دست‌های نازک و سرد سحر،
    پلک شب را نرم نرمک می‌گشاید،
    شهرها را سایهٔ خورشید در خود می‌فشارد.
    کوچه‌ها را سایه‌های زنده‌ها پرشور می‌سازد.
    سایه‌ها بیگانه بر هرسایهٔ دیگر.
    دیده‌ها بیگانه بر هر دیدهٔ دیگر.
    آسمان بیگانه و خورشید بیگانه.
    زندگی بیگانه بر دیوارها، بیگانه بر دیوارهای شهرها.
    و درخت باغ‌ها بیگانه با من، برگ‌ها بیگانه با من.
    هر کجا باشم، جهان تکرار می‌گردد.
    لحظه‌ها در چشم‌های مغزها تکرار می‌گردد.
    و من از خود بازمی‌پرسم:
    «آسمان آیا خیال دیده‌هاست؟
    رعدها آیا خیال گوش‌هاست؟
    این خلاء آیا درون چشم‌های ماست، یا پشت شکوه ابرها؟
    این درخت آیا درون مغز من رسته‌است، یا در باغ‌ها، در دشت‌ها؟»
    هر کجا باشم، جهان تکرار می‌گردد.
    • «باغستان»، «کاروان»[۷]
  • و می‌گویند:
    «در آب نگاه سنگ تو یک قطرهٔ سرخ است، می‌سوزد»
    و می‌پرسند:
    «آیا شعله‌ای می‌رقصد آنجا بر فراز آب،
    آیا اختری خفته‌است در آغوش ناز خواب؟»
    و می‌خندند، می‌گریم.
    و می‌گریند، می‌خندم.
    نمی‌دانند،
    که این یک قطرهٔ خون است، می‌افتد همیشه بر فراز چشم من!
    نمی‌دانند
    که این یک قطرهٔ مرگ است، می‌سوزد همیشه بر فراز عشق من!
    • «باغستان»، «و می‌گویند»[۸]
گوش کن، بشنو
زنده‌ام با سنگ‌ها
زنده‌ام با کوه‌ها
زنده‌ام در چارچوب این جنون خویشتن.
  • گوش کن، بشنو
    زنده‌ام با سنگ‌ها
    زنده‌ام با کوه‌ها
    زنده‌ام در چارچوب این جنون خویشتن.

    زنده‌ام با خویشتن.
    سینه‌ام باز است چون دشتی به سوی آفتاب.
    دیدگانم می‌خزند آرام روی رنگ‌ها.
    موج‌ها خاموش، دستانم تهی، دریا تهی.
    زنده‌ام در چارچوب این جنون خویشتن.
    زنده‌ام با خویشتن.
    گوش کن، بشنو
    گفته بودی بر سر ویرانه‌های روزها.
    قلعه‌ای از نهرهای شعلهٔ خورشید می‌سازی
    قلعهٔ خورشیدها، کو، آه کو، کو؟
    گفته بودی شاخهٔ پربار شب را می‌تکانی.
    اختران را زیر پایم می‌نشانی.
    اختران کو، شاخهٔ پربار شب کو، آه کو، کو؟
    گوش کن، بشنو
    در کنار مردهایی که کنار هم نمی‌میرند، من
    زنده‌ام با سنگ‌ها
    زنده‌ام با کوه‌ها
    زنده‌ام در چارچوب این جنون خویشتن.
    زنده‌ام با خویشتن.
    • «باغستان»، «تنهایی»[۹]
  • مرا غم نیست در دل.
    سفر در جاده‌ها آغاز می‌گردد.
    سفر در دشت‌ها آغاز می‌گردد.
    مرا غم نیست در دل.
    سرود رنگ‌ها اینک،
    به سوی چشم‌هایم می‌شتابد.
    و عطر آبشاران طلایی، بر سرم آرام می‌بارد.
    و من مست سرود رنگ‌ها و عطرها، با پنجه‌هایم سینه‌ام را چاک می‌سازم
    و سطح پوستم را، گوشتم را، روی سنگ و خاک می‌ریزم.
    سفر در جاده‌ها آغاز می‌گردد.
    • «باغستان»، «سفر»[۱۰]
  • درختان،
    بلند؛
    بلندتر از تمام انسان‌های سربی شهر
    بلندتر از تمام دیوارهای سربی شهر
    درختان،
    بلند.
    و تو،
    بلندتر از تمام درختان جنگل،
    در من،
    روییدی.
    واکنون من توأم.
    من یک درختم؛
    بلندتر از تمام درختان دنیا.
    • «داربست»، «درخت»[۱۱]
  • من شمشیری دارم که گردن همه را می‌زند.
    بدن‌های بی سر در رؤیا فرومی‌روند
    من دستی دارم،
    که به هر صبح در آسمان به رقص درمی‌آید
    چشمان زندگانی را کور می‌کند.
    چشمان کورها در رؤیا فرومی‌روند.
    من پایی دارم،
    که در شهرهای گیتی راه می‌رود
    و هر شعله‌ای را که از هر معبدی برمی‌خیزد،
    خاکستر می‌سازد
    خاکسترها در رؤیا فرومی‌روند.
    من قلبی دارم که بر همه می‌تپد
    و بر زندگان و مردگان سکوت می‌بخشد
    مردگان و زندگان در رؤیا فرومی‌روند.
    که از چشمانم در حلقوم هر حیوانی می‌چکد.
    حیوان‌های مست در رؤیا فرومی‌روند.
    ومن چشمانی دارم که در تنهایی می‌گریند
    بر جسد قربانیانم می‌گریند.
    من، تنها یکی از قربانیانم هستم.
    چشمان گریانم در رؤیا فرومی‌روند.
    • «داربست»، «درخت»[۱۲]
ای زن
در وجود تو انسان با خاک می‌آمیزد
و در آیینهٔ وجود تو، انسان، خود را هم خدا می‌بيند و هم حیوان.
  • در شب سرودی هست که در روز نیست.
    در من عشقی هست که در ستاره‌ها نیست.
    در تو نوری هست که در خورشید نیست.
    ای زن
    من زادهٔ آشوب دنیا هستم،
    و زندگی از قلب من سرچشمه می‌گیرد.
    من کوه مقدّسی هستم،
    و بر پیشانیم معبد برف در انتظار پرستندگان تنهایی‌ست.
    من رود جاری هستم،
    و بسترم، اعماق سینهٔ کوهستان و سرودم، سرود رؤیای جنگل‌هاست.
    ای زن
    در وجود تو انسان با خاک می‌آمیزد
    و در آیینهٔ وجود تو، انسان، خود را هم خدا می‌بيند و هم حیوان.

    ای زن
    کبوتران سپید در آشیانه‌های سینهٔ تو می‌خوابند.
    و هر موجودی پیالهٔ شرابش را از خمرهٔ قلب تو پر می‌کند.
    رشتهٔ زندگی را به ناف سپید و گرد تو بسته‌اند
    و تو هنگام زاییدن، اقیانوس و دشت و کوه و انسان می‌زایی.
    امشب، در شب سرودی هست که در روز نیست.
    در من عشقی هست که در ستاره‌ها نیست.
    در تو نوری هست که در خورشید نیست.
    • «داربست»، «امشب»[۱۳]
من دنبال انسانی می‌گردم،
که دو پایش بر زمین فرورفته و دو دستش از آسمان
آویخته باشد.
ومرا از من بگیرد،
به همان گونه که افق، خورشید را از من می‌گیرد.
  • در بازی شکست خورده‌اند.
    رنگ گل را دیده‌اند
    اما گل را ندیده‌اند
    از جاده را افتاده، رفته‌اند،
    رفته‌اند، رفته‌اند.
    چشم‌ها را به غروب دوخته، رفته‌اند.
    رفته‌اند، رفته‌اند.
    اما سنگ زیرپای خود را، هرگز ندیده‌اند.
    من قلب خونینم را، کنار جاده
    به درختی آویخته‌ام
    آن‌ها خورشید را دیده، رفته‌اند،
    رفته‌اند، رفته‌اند.
    اما قلب مرا هرگز ندیده‌اند.
    من دنبال انسانی می‌گردم،
    که دو پایش بر زمین فرورفته و دو دستش از آسمان
    آویخته باشد.
    ومرا از من بگیرد،
    به همان گونه که افق، خورشید را از من می‌گیرد.
    • «داربست»، «لفق»[۱۴]
  • مردی از آسمان شناکنان آمد
    و زنی از زمین دامن‌کشان بپاخاست.
    در میان آسمان و زمین،
    زنی در آغوش مردی خفت.
    و بیدار که شد، بازوانش را گشود.
    و ستاره‌ها از چشمانش بیرون ریخت.
    و زن،
    دست به زیر دو پستانش کشید.
    و هنگامی که لبخند زد،
    ستاره‌ها گریخت.
    و ما خورشید را دیدیم و خندیدیم.
    و زن،
    هنگامی که پشت دستش را به ما نشان داد،
    ما در آیینهٔ مهتاب، گریستیم.
    • «داربست»، «آمیزش»[۱۵]
دو چیز، یاد هر کسی را در من زنده می‌دارد؛
یکی مرگ و دیگری عشق.
  • دو چیز، یاد هر کسی را در من زنده می‌دارد؛
    یکی مرگ و دیگری عشق.

    شهری بنا می‌گردد.
    و من وسط شهر، آتشکده‌ای، بر پا می‌کنم.
    دیوارها،
    و از حفره‌های دیوارها، دیوانه‌ها،
    چشم در شعله‌های آتش می‌دوزند.
    ولی نمی‌بینند.
    دو چیز در شعله‌های آتش خاکستر می‌گردد؛
    یکی مرگ و دیگری عشق.
    • «داربست»، «یکی مرگ و دیگری عشق»[۱۶]
اینجا من در شفقی جاویدان زندگی می‌کنم.
و کودکی که مخلوق قلب من است،
دستانش را به من نشان می‌دهد،
و من سرنوشت روزها را در دستان او می‌خوانم.
عروسک‌های کودکی که مخلوق قلب من است،
شکل آفتاب را دارد.
اینجا کسی ما را نمی‌شناسد
ولی او قلبش را به من نشان می‌دهد
و من در شفقی جاویدان زندگی می‌کنم.
  • اینجا من در شفقی جاویدان زندگی می‌کنم.
    و کودکی که مخلوق قلب من است،
    دستانش را به من نشان می‌دهد،
    و من سرنوشت روزها را در دستان او می‌خوانم.
    عروسک‌های کودکی که مخلوق قلب من است،
    شکل آفتاب را دارد.
    اینجا کسی ما را نمی‌شناسد
    ولی او قلبش را به من نشان می‌دهد
    و من در شفقی جاویدان زندگی می‌کنم.
    • «داربست»، «شفق»[۱۷]
  • چشم تو لانهٔ ماران،
    دست تو شاخهٔ خورشید.
    باید ز چشم تو نیشی خورد،
    باید ز دست تو صبحی چید.
    • «یادگارها»، «چشم»[۱۸]
  • او به قدری تنهاست،
    که اگر باران،
    سال‌های سال
    به زمین ریزد؛
    و اگر برف بریزد به جهان آرام، آرام؛
    و اگر برگ بریزد به هزاران سال،
    ز هرازان شاخه،
    روی دریاچهٔ آرام جهانی آرام؛
    سنگ خارای دلش آب نگردد هرگز.
    روح او شاد نگردد هرگز.
    او به قدری تنهاست.
    • «یادگارها»، «تنها»[۱۹]
  • من آن سنگم که جاویدم.
    من آن برگم که از شاخه نمی‌افتم
    درختی هستم و جاوید می‌رویم
    اگر دستی شکافد سینه‌ام را سخت
    به جای قلب کوه نور می‌بینند.
    من آن نورم که می‌مانم.
    من آن نورم که جاویدم
    • «یادگارها»، «جاوید»[۲۰]
چو شیر قلب من، عزم شکار تو قلب تو کرد،
رمید آهوی عشقت به تپه‌های سپید.
به آفتاب و به مهتاب می‌خورم سوگند،
که بید سبز بخشگید و چشمه‌های سپید.
  • چو شیر قلب من، عزم شکار تو قلب تو کرد،
    رمید آهوی عشقت به تپه‌های سپید.
    به آفتاب و به مهتاب می‌خورم سوگند،
    که بید سبز بخشگید و چشمه‌های سپید.
    • «آهونامه»، «شیر و آهو»[۲۱]
  • به آهوان تو گفتم، فراز تپه بیایند
    و خود صلیب به دوشم، فراز تپه رسیدم.
    به چار میخ کشیدندم آهوان، خاموش،
    - به چارمیخ بلند آفتاب پیکر عشق.
    ز چارچوبهٔ بی‌نور خاک، پاک رهیدم.
    • «آهونامه»، «شیر و آهو»[۲۲]

گل بر گسترهٔ ماه

[ویرایش]

«گل بر گسترهٔ ماه» با نام فرعی «یک تذکرهٔ کوچک تغزل مربوط به سال ۴۸» مجموعه شعری از اوست که نخستین بار در مارس ۱۹۷۰/ فروردین ۱۳۴۹ از سوی چاپخانهٔ کاویان منتشر شد، به ضمیمهٔ مقالهٔ ادبی «تصور من از شعر عاشقانه».

  • پرنده پر زد و با پر زدن تمامت خود را پراند در پرواز
    شعاع قامت سرخ مثلثش در نور
    تناسخ همهٔ اشکال هندسی در اوج
    تناسخ همهٔ اشکال آسمانی بود
    گرفتمش که نیفتد،
    بجای افتادن،
    پرید
    پرنده پر زد و با پر زدن تمامت خود را پراند در پرواز
    گرفتمش که نیفتد،
    که بال‌هایش را
    گرفتمش که نیفتد
    بجای افتادن
    پرید و پر زند و پرواز کرد
    گرفتمش که نیفتد
    که فکر می‌کردم
    که یک تلنگر ناچیز دست من کافی‌ست
    که بال‌هاش شکن در شکن شکسته شود
    ولی پرید
    پرید و پر زد و پرواز کرد
    گشود راه هوا را به نوک منقارش
    و سینه را پر از آفاق آفتابی کرد
    گرفتمش که نیفتد
    بجای افتادن،
    پرید و پر زد و پرواز کرد بی‌پروا
    پرنده پر زد و با پر زدن تمامت خود را نثار کرد به پرواز
  • نسیمی می‌وزد
    از طرف جوباران سیمابی
    الا یا أیها السّاقی!
    نسیمی کز بلندی‌های گیسوهای او کوتاه می‌آید.
خواب را می‌ماند،
اما،
در کنار من خاکستر خوابش،
خفته‌ست.
گل که بر گسترهٔ ماه قدم بردارد، اوست.
  • اعتباری‌ست برای تن آب،
    شست‌وشو دادن گیسوهایش.
    خنده‌اش - معجزه در معجزه‌اش -
    انفجار همه گل‌هاست سوی گل‌هایش.
    او که منصورزنان در همه جاست،
    چهره‌اش، نعرهٔ زیبای انا الحق‌هاست.
    مقطع قلب پرنده‌ست صمیمت او.
    خواب را می‌ماند،
    اما،
    در کنار من خاکستر خوابش،
    خفته‌ست.
    گل که بر گسترهٔ ماه قدم بردارد، اوست.

    و خداحافظی‌اش،
    آنچنان چلچله‌سانست که من می‌خواهم،
    دائماً بازگوید که: خداحافظ، اما نرو.
    و سخن گفتن او،
    مثل اسطورهٔ یک جنگل شیشه‌ست، که بر سطحش،
    بلبل از حیرت، دیوانه شده، لال‌شده‌ست.
    • «گل بر گسترهٔ ماه»، ص[۲۵]
  • لازمهٔ شعر عاشقانه گفتن، نه فقط عاشق بودن، بلکه عاشقانه شعر گفتن هم هست؛ یعنی شیفتگی به معشوق باید روح خود را در شیفتگی به کلام نیز، با نیروی تمام، نشان دهد؛ و شیفتگی به معشوق، احتیاج به بالیدن در هالهٔ یک فروتنی دارد.
    • «تصور من از شعر عاشقانه»[۲۶]

ظل‌الله

[ویرایش]

«ظِل‌الله» مجموعه‌ای ۴۷ گانه از شعرهای زندان رضا براهنی است که نخستین بار در سال ۱۹۷۵م/ ۱۳۵۴ش از سوی انتشارات ابجد و بار دوم در سال ۱۹۷۹م/ ۱۳۵۸ش از سوی مؤسسهٔ انتشارات امیرکبیر در تهران چاپ شد. مقدمهٔ چاپ اول را در نیویورک، ۲۳ ژوئیه ۱۹۷۵/ ۱ مرداد ۱۳۵۴ نگاشته‌است. در اینجا، گزیده‌ای از آن مقدمه و شعرهای مجموعه‌اش آمده:

  • … پس باید دقت کرد در آن چیزی که هست و واقعیت دارد؛ و واقعیتش هم لبالب از کثافت و فضاحت است از یک سو، و آکنده از مبارزه علیه این کثافت و فضاحت از سوی دیگر؛ آن سوی اولی دیواری است محکم، و سدی است سدید، با یک قشون تا خرخره مسلح و یک قشون زیرزمینی به نام سازمان جاسوسی ساواک، و با هزار نوع وسیلهٔ خیره‌کننده و خررنگ‌کن تبلیغاتی در داخل و خارج مرزهای خود، و با هزار پیوند تجاری و اقتصادی و نظامی، و با هزار لاس تر و خشک با همهٔ رهبران جهان از هر مسلک و مشرب؛ واین سوی دومی قومی است فلک‌زده و تحت اختناق، بدون روزنامه و خبر صحیح، بدون سواد دقیق، و بدون ابتدائی‌ترین مسائل یک زندگی بخور و نمیر…
مردم را به دو قسمت کرده بودند: توده‌ای و غیر توده‌ای. توده‌ای نمی‌توانست بنویسند و غیر توده‌ای، همه چیز را، گاهی بزبان استعاره و تمثیل و مثال و غیره، و گاهی بصراحتی باورنکردنی می‌گفت… و حقیقت این است که در شرایط حاضر، سلطنت ایران احلیلی است افراشته نگهداشته به‌وسیلهٔ پنتاگون و سیا، تا بر سراسر ملت ایران و خاک و زیر خاک ایران تجاوز کند…
  • مردم را به دو قسمت کرده بودند: توده‌ای و غیر توده‌ای. توده‌ای نمی‌توانست بنویسند و غیر توده‌ای، همه چیز را، گاهی بزبان استعاره و تمثیل و مثال و غیره، و گاهی بصراحتی باورنکردنی می‌گفت. چرا که کسی که به همهٔ بکارت‌ها و اصالت‌ها و ناموس‌ها و شرف‌ها تجاوز می‌کند، چگونه می‌تواند مدعی دفاع از آن‌ها باشد. و حقیقت این است که در شرایط حاضر، سلطنت ایران احلیلی است افراشته نگهداشته به‌وسیلهٔ پنتاگون و سیا، تا بر سراسر ملت ایران و خاک و زیر خاک ایران تجاوز کند…
  • … و به همین دلیل است که شاه با وقاحت تمام می‌گوید: «ما زندانی سیاسی نداریم، ما سه‌هزار کمونیست و تروریست داریم.» یعنی اول چهل و پنج الی شصت هزار نفر زندانی سیاسی را تخفیف می‌دهد به سه‌هزار تا، و بعد همه را تخفیف می‌دهد به تروریست، و بعد بر همه یک‌جا برچسب کمونیست می‌زند و می‌کوشد همه را یک‌جا بکوبد. درحالی‌که ایران فقط یک تروریست دارد و آن هم شخص شخیص شاه است که بر سی و چهار میلیون نفر حکومت تروریستیِ خود را تحمیل کرده‌است.
  • موقعی که مأمور دولت با بی‌شرمی تمام شلوار زندانی را در اتاق‌های تمشیت اوین و کمیته و قزل‌قلعه پایین می‌کشد و به مرد و زن تجاوز می‌کند، چگونه می‌تواند در بیرون از زندان با تجاوز به ناموس مردم مبارزه کند؟
  • آمریکا کشور مبارزات اقلیت‌های نژادی علیه برتری اکثریت سفیدپوست است. موضوعی که دولت ایران با تکیه بر شوونیسم فارس در قبال اقلیت‌های بزرگ چون کردها و ترک‌ها در پیش گرفته، از بعضی لحاظ‌ها بی‌شباهت به موضع سپیدان در مقابل سیاهان نیست. سفید آمریکایی معتقد بود که سیاه آمریکایی باندازهٔ «گامیش» هم چیزی سرش نمی‌شود؛ و فارسی‌زبان محترم هم معتقد است که ترک، مترداف خر است و خر مترداف ترک؛ و کیست که کلمهٔ ترک خر را، روزانه لا اقل یک‌بار، نشنیده باشد و با این حساب از ۳۴ میلیون نفر جمعیت ایران، در حدود ۱۰ میلیون نفر را خرها تشکیل می‌دهند، و تمام خیابان‌های سلسبیل و آذربایجان و جوادیه و نیمی از امیرآباد و گیشا را هم خرها تشکیل می‌دهند، به دلیل اینکه این محلات تهران اکثراً ترک‌نشین هستند و اصولاً قریب به یک سوم کل جمعیت تهران را ترکان تشکیل می‌دهند.
زندان شامهٔ آدمی را نسبت به شقاوت تیزتر می‌کند؛ و هر چیز ساده‌ای، با خشونت تصویری خود، به وسط گود پرتاب می‌شود و هر تصویری با برهنگی بُرّای خود کل زندگی را به مبارزه می‌طلبد. و حقیقت این است که در این شعرها من اصلاً سعی نکردم از تخیل خود مایه بگذارم؛ چرا که دوزخی که زندانی در آن زندگی می‌کند، خود آفریدهٔ تخیلی است شوم و جهنمی، که همان تخیل جلادان شاه باشد. دیگر احتیاجی نیست که تو خیال کنی. دوزخ مهیاشده آنچنان خیالی آفریده شده که تو اگر از واقعیتش گزارش بدهی، بزرگترین خیال‌ها را کرده‌ای.
  • چرا که زندان شامهٔ آدمی را نسبت به شقاوت تیزتر می‌کند؛ و هر چیز ساده‌ای، با خشونت تصویری خود، به وسط گود پرتاب می‌شود و هر تصویری با برهنگی بُرّای خود کل زندگی را به مبارزه می‌طلبد. و حقیقت این است که در این شعرها من اصلاً سعی نکردم از تخیل خود مایه بگذارم؛ چرا که دوزخی که زندانی در آن زندگی می‌کند، خود آفریدهٔ تخیلی است شوم و جهنمی، که همان تخیل جلادان شاه باشد. دیگر احتیاجی نیست که تو خیال کنی. دوزخ مهیاشده آنچنان خیالی آفریده شده که تو اگر از واقعیتش گزارش بدهی، بزرگترین خیال‌ها را کرده‌ای.
  • … ولی من استعاره و تمثیل و سمبول را در خدمت واقعیت مبکار می‌گیرم… شکل شعر را در آزادشده‌ترین صورتش بکار می‌گیرم تا واقعیت خفقان را در منتهای سماجت و وقاحتش ارائه داده باشم.
  • بیرون کبوتران همه جا را گرفته‌اند
    پیداست این
    از بَقبَقوی شادی و شیدایی
    پیداست این
    از فوج بال، بال، که انگار
    در خواب حبس می‌زَنَدَم باد، باد، باد،
    پیداست این
    بیرون کبوتران همه جا را گرفته‌اند
    آن سوی میله، شب، همه جا، چون روز!
    این سوی میله، روز، چنان چون شب!
چراست ملت من پشت پرده ناپیدا؟
و قرن‌هاست که سردارهای خون‌آشام
به جای ملت من طبل و سِنج می‌کوبند؟
چراست ملت من پشت پرده ناپیدا؟
چراست دربه‌دری اعتیاد دائمی‌اش؟
و چیست اینکه چنان بختکی‌ست،
افتاده
به روی سینهٔ ملت
و دست‌های پلیدش تمام ملت را
همیشه در ته دریا نگاه می‌دارد
کجاست ملت من؟
  • چراست ملت من پشت پرده ناپیدا؟
    و قرن‌هاست که سردارهای خون‌آشام
    به جای ملت من طبل و سِنج می‌کوبند؟
    چراست ملت من پشت پرده ناپیدا؟
    چراست دربدری اعتیاد دائمی‌اش؟
    و چیست اینکه چنان بختکی‌ست،
    افتاده
    به روی سینهٔ ملت
    و دست‌های پلیدش تمام ملت را
    همیشه در ته دریا نگاه می‌دارد
    کجاست ملت من؟
    • «چراغ خانه»، خلاصه‌شده[۳۴]
  • عضدی، عینهو چنگیزخان است
    راه که می‌رود، انگار،
    از روی جسدهای تازه عبور می‌کند
    چنگیزخان هم دندان‌هایش را مسواک نمی‌زند
    چنگیزخان هم آروغ می‌زند
    چنگیزخان هم پوتین‌هایش را درنمی‌آورد
    و عضدی امروز
    دهن بیست شاعر را با مشتش خرد کرده‌است
    عضدی کراوات می‌زند
    چیزی که چنگیزخان هرگز نمی‌زد
    تنها این نشانهٔ درخشان است که سیر حرکت تاریخ را نشان می‌دهد!
    • «دکتر عضدی، کتک‌زن حرفه‌ای»[۳۵]
  • بلند می‌شود به ناگهان زنی درون بند
    و جیغ می‌زند:
    نزن! نزن! نزن!
    اسیرهای بند
    بلند می‌شوند یک به یک
    و جیغ می‌زنند مرد و زن:
    نزن! نزن! نزن!
    و در اتاق‌های تمشیت
    زدن شروع می‌شود
    نزن! نزن! نزن!
    • «زدن یا نزدن»[۳۶]
  • جهان ما
    به دو چیز زنده است
    اولی شاعر
    و دومی شاعر
    و شما
    هر دو را کشته‌اید
    اول: خسرو گلسرخی را
    دوم: خسرو گلسرخی را
  • نوزده سال دارم
    در سه سالگی مادرم کتکم می‌زد
    در شش سالگی پدرم
    از پنج سالگی کار می‌کردم
    در هشت سالگی پسر شانزده سالهٔ صاحب‌خانه خواست به من تجاوز کند
    موفق نشد
    چون هر چیز اندازه‌ای دارد
    درخت توت بار هندوانه را نمی‌تواند بکشد
    و مورچه برای حمل الوار آفریده نشده
    کیر پسر شانزده‌ساله‌ای که شبانه‌روز کره و عسل و تخم‌مرغ و کباب و جوجه
    و بوقلمون می‌خورد
    در کون پسر کارگری که هیچ‌کدام از این‌ها را نمی‌ریند فرونمی‌رود
    در دوازده سالگی مالکی موفق شد انتقام پسر صاحبخانه را از من بگیرد
    پدرم خود را حلق‌آویز کرد
    سال‌ها بود که
    می‌خواست که خود را بکشد
    حالا بی‌آبرو شدن را بهانه قرار داد
    در چهارده‌سالگی، خشت‌های خانهٔ اربابی را
    به تنهایی بالا انداختم
    در پانزده سالگی، از کارخانهٔ قالیبافی به جوراب‌بافی و بعد به ریسندگی منتقل شدم
    در شانزده‌سالگی هوای سرد سُرب چاپخانه در سینه‌ام رسوب کرد
    من حروفچین هستم
    سه سال زنده باد شاه چیده بودم
    شش روز پیش تصمیم گرفتم بچینم، زنده باد آزادی!
    پنج روز پیش گرفتندم
    از هر ساعت یک ناخنم را می‌کشیدند
    من چهل ناخن دارم
    بیست تایش متعلق به دست و پایم
    و بیست تایش متعلق به دست و پایم، در مغزم
    سه روز پیش اردلان به من تجاوز کرد
    به شما که تجاوز نشده؟
    مهم نیست
    اردلان موقع جفتگیری به یک سگ در زمان جفتگیری می‌ماند
    جای دندان‌هایش، پشت شانه‌هایم مانده
    البته شلاق و گرز و سیلی و لگد و دشنام هم در کار بود
    شما شاعر هستید
    و می‌گویند، شاعرها خیلی چیزها می‌دانند
    می‌فرمایید من بعداً چکار بکنم
    آن‌ها بعداً چکار خواهند کرد
    می‌بخشید سرتان را درد آوردم
    خوب! چه می‌شود!
    زندگی کارگری است دیگر!
    • «زندگی خصوصی ف.م.»، خلاصه‌شده[۳۸]
وقتی که شما از کشتن ما فارغ شده‌اید
وقتی که دیگر پاهای ما از چوبهٔ دار آویزان نیست
وقتی که در برابر جوخه‌های اعدام دیگر چشم بسته‌ای نیست
شما چه خواهید کرد ای جلادان عالیمرتبهٔ من!
  • وقتی که شما از کشتن ما فارغ شده‌اید
    وقتی که دیگر پاهای ما از چوبهٔ دار آویزان نیست
    وقتی که در برابر جوخه‌های اعدام دیگر چشم بسته‌ای نیست
    شما چه خواهید کرد ای جلادان عالیمرتبهٔ من!

    ای جلادان عالیمرتبهٔ من!
    ای جلادان عالیمرتبهٔ من!
    وقتی که ما را دسته دسته چال کرده‌اند
    وقتی که ما دیگر اعتراف نمی‌توانیم کردن
    وقتی که ناخن، نه دندان، نه پا و نه دستی از ما باقی است تا شما را سرگرم کند
    شما چه خواهید کرد ای جلادان عالیمرتبهٔ من!
    ای جلادان عالیمرتبهٔ من!
    ای جلادان عالیمرتبهٔ من!
    تمام قدرت پیامبری و پیش‌بینی انسان، به شما که می‌اندیشد، عقیم می‌شود
    انسان در برابر شما می‌پژمرد، مثل گلی که به ناگهان بِپَژمرد
    به ما بگویید
    وقتی که ما مرده‌ایم و شما هنوز زنده‌اید
    شما چه خواهید کرد ای جلادان عالیمرتبهٔ من!
    ای جلادان عالیمرتبهٔ من!
    ای جلادان عالیمرتبهٔ من!
مردانی را می‌شناسم که
با یک پا از زندان بیرون خزیده‌اند…
زنانی را می‌شناسم که
شرافتمندانه دست به دست شده‌اند
در میان جلادان
زنی را می‌شناسم چادری که
جلادان جَلَب لختش کردند
دختر چارده‌ساله‌ای را می‌شناسم که
ترس از شکنجه
عادت ماهانه‌اش را مختل کرده بود
و پسری بیست و دو ساله را می‌شناسم که
سی و چهار کیلو وزنش بود و دوازده ساعت
کتک خورد و حرف نزد تا مُرد
و تازه این تمامی آن دوزخ نیست که
من می‌شناسم
  • مردانی را می‌شناسم که
    با یک پا از زندان بیرون خزیده‌اند

    و با قلبی که
    در آن رُماتیسم
    خانه‌نشینی است ابدی
    زنانی را می‌شناسم که
    شرافتمندانه دست به دست شده‌اند
    در میان جلادان

    و خواب تجاوز در مغزشان
    فریادکشی است ابدی
    کودکان شش ساله را می‌شناسم که
    زیر لگد و سیلی و شلاق اعتراف کرده‌اند که
    پدر مرد مشکوکی به خانه آورده
    یا
    مادر راه خانه‌ای را به مردی مشکوک نشان داده
    زنی را می‌شناسم چادری که
    جلادان جَلَب لختش کردند

    باتون برقی را بر پستان‌های آفتاب‌ندیده‌اش
    می‌نهادند
    ساعتی بعد در سلول
    زن همان پستان‌ها را در
    دهن طفل شیرخواره‌اش می‌نهاد
    دختر چارده‌ساله‌ای را می‌شناسم که
    ترس از شکنجه
    عادت ماهانه‌اش را مختل کرده بود
    {سخ}}یک بار
    از هر شش ماه عادتش می‌شد یک بار از هر چهار روز
    و پسری بیست و دو ساله را می‌شناسم که
    سی و چهار کیلو وزنش بود و دوازده ساعت
    کتک خورد و حرف نزد تا مُرد
    و تازه این تمامی آن دوزخ نیست که
    من می‌شناسم
  • مرا به بیرون از اینجا اگر می‌توانی هدایت کن! که در بیرون از اینجا باید آفتاب باشد، ستاره و زن و کودک و باد و ماهتاب باشد؛ مرا از اینجا اگر می‌توانی به بیرون هدایت کن! که دخمه جای انسان نیست، که دخمه‌ای که جای موش نیست، جای انسان نیست. چهرهٔ مردمم را، که با سرهای به زیر افکنده، به سوی کار، یا منزل یا بازار حرکت می‌کنند، و موقع حرکت به بیدهای مجنون سوکوار شباهت دارند؛ به من ازین دریچهٔ تنگ که عنکبوت بر آن تاری سیاه تنیده، نشان بده!
    • «آمین به خدایی که جز انسان نیست»[۴۱]
شعر
سوزنی است که برای دوختن لب‌های فرّخی یزدی تعبیه شده
شعر
قامت بلند صور اسرافیل است بر تارُک دار
و جامهٔ ژندهٔ میرزا رضای کرمانی است بر قامت تاریخ
شعر همین است جزین نیست جزین نیست.
  • شعر
    برش ظریف و دقیق دندان کوسه است بر گلوگاه زندانی
    شعر
    فشار دندان‌های تیز گرگی هار است بر گُردهٔ آهویی خسته
    شعر
    معنای دقیق احشاء زمین است که به هجاهای کوچک حجره‌های زندان تقطیع می‌شود
    شعر
    پرتگاهی است که از فراز آن دژخیمان، شاعران به اعماق دره‌ها پرتاب می‌کنند
    شعر
    درمان نیست
    درد مردی است که با سرعت دویست فرسخ در ساعت فاصلهٔ هلی‌کوپتر ارتش و دریاچهٔ
    حوض سلطان را عمودی طی می‌کند
    شعر
    فرود عمودی ماهواره‌ای از گوشت است در میان آبشن‌های شوراب حوض سلطان
    شعر
    مردابی است لبالب از جسدهای شاعران حماسی
    شعر
    تیرباران هزار شاعر است در صلاة ظهر بر دروازهٔ الله اکبر و بر روی مصلّای شیراز
    شعر
    سقوط شاعر از ارگ تبریز است
    شعر
    فشار عظیم چهار دست از پشت سر بر گردن شاعر است
    وقتی که شکم و دهان شاعر از آب پر می‌شود
    و روزنامه نامش را خودکشی یا اشتباه می‌گذارد
    شعر
    چشم‌بندی است که زندانبانان ایران مثل استعاره‌ای بر حقیقت چشمان تو می‌پوشند
    شعر دستبندی است که به جای دست بر لبت می‌زنند
    شعر
    سوزنی است که برای دوختن لب‌های فرّخی یزدی تعبیه شده
    شعر
    قامت بلند صور اسرافیل است بر تارُک دار
    و جامهٔ ژندهٔ میرزا رضای کرمانی است بر قامت تاریخ
    شعر همین است جزین نیست جزین نیست.
  • حالا من موجودی زیرزمینی هستم
    هرگز به روی زمین نخواهم آمد
    خدا، ادبیات، شعر به روی زمین تعلق دارند
    زبان من برای داستان‌های کودکان و قصه‌های بزرگان ساخته نشده
    من سرطان تاریخ هستم
    مرا می‌کوبند، می‌زنند، لعنم می‌کنند، و آخر سر
    شَرَّم را کم می‌کنند
    ریشم را در اعماق دوزخ گرو گذاشته‌ام
    خارهای سمّی قلمم، دستی را که به سویم دراز شود، خواهد گزید
    من برای کتاب‌های درسی مدارس و دانشگاه‌ها
    ساخته نشده‌ام
    اگر آرزوی دیدن مرا دارید
    از بالا اِوِرست در اعماق یک چاه نفت نگاه کنید
    کبریت را پایین بیندازید
    تا دنیا را به آتش بکشم
    من موجودی زیرزمینی هستم
    تنها آتشم بر روی زمین ظاهر خواهد شد
    • «موجود زیرزمینی»[۴۳]
روزی که چاه‌های نفت خشک شود، شما خواهید رفت
ما صبر نمی‌کنیم
...
در فاصلهٔ دو شلاق، یک سؤال مطرح می‌شود
چه بکنیم که پیش از خشک شدن چاه‌های نفت شما از اینجا بروید
  • هر شلاقی که فرود می‌آید دو صدا
    دارد
    یک صدا را شلاق‌زن می‌شنود
    صدای دیگر را شلاق‌شده
    ما صدای دوم شلاق هستیم
    کدام صدا قوی‌تر است
    نرون و رضاشاه صدای اول را می‌شنوند
    صدای دوم را ما می‌شنویم
    عرقش را شلاق‌زن پاک می‌کند
    ما نیز عرقمان را پاک می‌کنیم
    شلاق بعدی را که می‌زند، می‌گوییم:
    محکم‌تر ازین هم توانید بزنید آقا، ما شما را محکم‌تر ازین زده‌ایم
    ...
    یک نفر به کمک مادرش، خواهرش را کشته
    ابروهای مرده را به دقت تراشیده
    سرش را هم تیغ زده
    رفته یک چمدان بزرگ خریده
    جسد خواهر را در چمدان گذاشته
    چمدان را روی گاری انداخته
    خواهر کوچکترش را روی چمدان نشانده
    چوب‌های گاری را به‌دست گرفته
    و در خیابان‌های به راه افتاده
    می‌بینید که ما از سایگون، فلسطین یا بلفاست صحبت نمی‌کنیم
    از تهران که پایتخت شاهنشاهی است صبحت می‌کنیم
    شلاق را محکم‌کتر ازین هم می‌توانید بزنید آقا، ما شما را محکم‌تر ازین زده‌ایم
    روزی که چاه‌های نفت خشک شود، شما خواهید رفت
    ما صبر نمی‌کنیم
    عرقش را شلاق‌زن پاک می‌کند
    ما نیز عرقمان را پاک می‌کنیم
    او می‌زند
    ما می‌خوریم
    او صبر نمی‌کند
    ما صبر نمی‌کنیم
    در فاصلهٔ دو شلاق، یک سؤال مطرح می‌شود
    چه بکنیم که پیش از خشک شدن چاه‌های نفت شما از اینجا بروید
    شلاق را محکم‌تر ازین هم می‌توانید بزنید آقا، ما شما را محکم‌تر ازین زده‌ایم
    • «دو صدای شلّاق»[۴۴]
  • تو چه دوست‌داشتنی هستی ای زن!
    علی‌الخصوص
    زمانی که در فاصلهٔ دو شکنجه به خوابم می‌آیی
    قلبم، البته، تندتر می‌زند
    اما نمی‌دانم
    آیا به دلیل این رؤیای سبز شکوفان است؟
    یا به دلیل شکنجه‌ای که در انتظار شانه‌های لرزان؟
    همیشه از خود می‌پرسم:
    چرا لحظاتی را که با تو نبودم، با تو نبودم؟
    و در فاصلهٔ دو شکنجه
    این پرسش، پیوسته در برابرم مثل نگاه مرموزی می‌ایستد:
    آیا زمانی خواهد رسید
    که من باز به اختیار خود در کنار تو باشم، یا در کنار تو نباشم؟
    آنگاه چگونه ممکن است فکر کنم که نخواهم که حتی لحظه‌ای در کنار تو نباشم؟
از زندان که بیرون بیایم
- البته اگر بیرون بیایم -
خواهم ترسید که از زنم جدا باشم
خواهم ترسید که از دوستانم جدا باشم
خواهم ترسید که از کودکانم جدا باشم
خواهم ترسید که بیرون نیز زندان دیگری باشد
  • در خوابم چهار دوچرخهٔ آتشین در اطراف شما می‌رقصند
    آیا قدم در کهکشان بوسه گذاشته‌ایم؟
    آیا دریا در زیر بغل‌هامان موج می‌زند؟
    آیا موهای پربه به لبان ما چسبیده؟
    (بیدارش نکنید
    شما را به خدا بیدارش نکنید)
    این خواب، خواب من نیست، نمی‌تواند باشد
    زیباتر از آن است که خواب من باشد
    بین ما فقط فاصله‌ای از گل وجود دارد
    گوش یک آهو را بین انگشتانت گرفته‌ای
    و در تصویر دیگر
    از پله‌های یک ستاره پایین می‌آیی
    و در اطراف تو ستارگان دیگر مثل حباب می‌ترکند
    نه! این خواب، خواب من نیست
    زیباتر از آن است که خواب من باشد
    (بیدارش نکنید
    شما را بخدا بیدارش نکنید)
    بیدار که می‌شود تا چند ساعت گوشهٔ سلول کز
    بعد بی‌مقدمه حرفش را می‌زند:
    از زندان که بیرون بیایم
    - البته اگر بیرون بیایم -
    خواهم ترسید که از زنم جدا باشم
    خواهم ترسید که از دوستانم جدا باشم
    خواهم ترسید که از کودکانم جدا باشم
    خواهم ترسید که بیرون نیز زندان دیگری باشد
    • «رؤیایی دیگر»[۴۶]
او گفت: فقط بدان کمی پاهایم،
زخمی است
قدری هم قلبم، قلبم
اما
دیوار سفید ساده‌ای در مغزم هست
انگار شبیه آهنی مصقول
آنگاه بقیه‌اش سراپا معقول
یک روز اگر برای من فرصت شد
و حوصلهٔ شنیدنش را هم
تو
پیدا کردی
شاید خواهم گفت
و بعد کسی نبود در خوابش
مغزش
ویرانهٔ شهرهای شرقی بود
چون بلخ و چو نیشابور
یا ری
مغزش
ویرانهٔ شهرهای شرقی بود
  • تا اینکه شبی زنش به خوابش آمد
    چشمانش
    مثل دو بهار سبز، تازه
    تازه روییده
    مثل دو بهارِ ناگهان
    مثلِ
    شعری که به ناگهان بگوید شاعر
    و گفت:
    بازی
    تا کی؟
    از کی
    تا کی؟
    کی برده که می‌بازد در این بازی؟
    او گفت: فقط بدان کمی پاهایم،
    زخمی است
    قدری هم قلبم، قلبم
    اما
    دیوار سفید ساده‌ای در مغزم هست
    انگار شبیه آهنی مصقول
    آنگاه بقیه‌اش سراپا معقول
    یک روز اگر برای من فرصت شد
    و حوصلهٔ شنیدنش را هم
    تو
    پیدا کردی
    شاید خواهم گفت
    و بعد کسی نبود در خوابش
    مغزش
    ویرانهٔ شهرهای شرقی بود
    چون بلخ و چو نیشابور
    یا ری
    مغزش
    ویرانهٔ شهرهای شرقی بود
  • بودا بر روی پله‌های بانک نشسته. ماشین و تانک می‌گذرد. یک آمریکایی می‌گذرد. و سفته می‌گذرد در باد. و قسط از آب می‌گذرد. و روزنامه می‌گذرد. اخبار می‌گذرد. و جنگ می‌گذرد. و فیلم‌های جنگی در باد می‌گذرد. سرمایه تند می‌گذرد، در برو. و فقر خسته می‌گذرد، از پشت سر. و پله‌های بانک می‌گذرد. و ماه می‌گذرد، از چشم‌های خواب‌زده. و شاه و شهبانو با تاج‌های پرخون از آب می‌گذرد. تیمسارهای چاق، که بیشتر به آشپزباشی شباهت دارند، با چانه‌های تکیه‌زده بر گوشت، بر غبغب برهنهٔ دُمَل‌سان، آرام می‌گذرد از دور. و سینه با مدال می‌گذرد از آب. شمشیر و دستکش، چوب و تفنگ، وقبضه‌های خمپاره و مسلسل و موشک، از روح می‌گذرد. و پله‌های بانک می‌گذرد. و گرچه می‌گذرد پله‌های بانک از آب‌های مندر پرچرک، بودا، بر روی پله‌های بانک نشسته. بودا نمی‌گذرد. بودا تنها نشسته‌است.
    • «خواب احمدآقا در زندان»[۴۸]
آه اگر انسان ازینجا
بیرون بخزد، چون مار یا سوسماری، و برود، نه!
بال درآورد، بال
و پرواز کند پرواز
به جایی که دیگر جهان به شایعهٔ پلیدی نمی‌ماند
به جایی که سفرهٔ برشتهٔ شن‌ها گسترده
باشد.
...
و دریا مدام بشویدش
مثل هستیِ درخشان سنگی صاف
و دایره‌ای
دریا مدام بشویدش
  • آه اگر انسان ازینجا
    بیرون بخزد، چون مار یا سوسماری، و برود، نه!
    بال درآورد، بال
    و پرواز کند پرواز
    به جایی که دیگر جهان به شایعهٔ پلیدی نمی‌ماند
    به جایی که سفرهٔ برشتهٔ شن‌ها گسترده
    باشد. و انسان آنچنان تنها باشد که
    حتی بدون دست و پا، بدون سر، و بدون کیر
    باشد
    و دریا مدام بشویدش
    مثل هستیِ درخشان سنگی صاف
    و دایره‌ای
    دریا مدام بشویدش
  • پاییز جنایی زندان بدونِ
    آنکه ما نشانه‌هایش را
    ببینیم در بیرون فرا رسیده
    اگر در دَرَکِه
    بودیم حالا
    قبرستان زرد برگ‌ها
    را
    می‌دیدیم
    و حالا که در آنجا
    نیستیم چه بهتر که
    سر به روی کاشی سرد سلول
    بگذاریم
    بخوابیم
    تا
    صدای تیرباران در خواب ما را سراسیمه
    کند
    و بناگهان خیز
    برداریم به سوی سوراخ درِ آهنیِ سلول
    و اگر دریچه باز
    باشد عبور خاموش قافلهٔ معصومان را
    ببینیم
    مثل ارداویراف
    که دوزخ‌نشینان پیش از اسلام را
    دید
    مثل محمد
    که دوزخ‌نشینان بعد از اسلام را
    دید
    هویت قافلهٔ معصومان
    را
    کسی در طول زمان تعیین
    نخواهد کرد و باستان‌شناسان آینده
    تیر خلاص را که چون فندقی در جمجمهٔ خالی غِل
    می‌خورَد درآورده به آزمایشگاه خواهند فرستاد
    تا دست کم دروهٔ زمین‌شناسی جنایت
    شناخته شود
    و محققان طاس آینده
    یکی دو رساله دربارهٔ تعلق این فندق
    به دوران تاریک ما قبل تاریخ که
    همین دوران حاضر است
    بنویسند

خطاب به پروانه‌ها

[ویرایش]

«خطاب به پروانه‌ها» مجموعه شعری است از براهنی که در سال ۱۹۹۵م/ ۱۳۷۴ش از سوی انتشارات مرکز در تهران به ضمیمهٔ مقالهٔ «چرا من دیگر شاعر نیمایی نیستم» چاپ شد.

  • مرا ستارهٔ پولادینی کنار ماه نشانده‌ست
    و هیچ دستی قادر نیست که از درون این معماری
    عبور کند
    • «درونی»، ۲۶ آوریل ۱۹۹۰ /۶ اردیبهشت ۱۳۶۹[۵۱]
  • چیز غریبی کنار آینه مانده‌ست بهت زده
    شکل دهانی که خواسته‌ست به فریاد
    خواب شگفت‌آوری قدیمی و متلاطلم را باز بگوید
    عجز زبان بستگی، ولی
    مانع فریاد شده‌ست
    کی رسد آن روز و روزگار که فریاد را بشنویم؟
    این همه را بشنویم؟
    • «دهان»، ۲۹ اکتبر ۱۹۹۰/ ۷ آبان ۱۳۶۹[۵۲]
من با دهان بسته همیشه
فریاد می‌زنم
اما شما همیشه
فریادهای مرا
با گوش باز می‌شنوید
بین دهان و گوش
فریادهای من
تکمیل می‌شود
  • من با دهان بسته همیشه
    فریاد می‌زنم
    اما شما همیشه
    فریادهای مرا
    با گوش باز می‌شنوید
    بین دهان و گوش
    فریادهای من
    تکمیل می‌شود
    • «حرف»، ۳ ژانویه ۱۹۹۱/ ۱۳ دی ۱۳۶۹[۵۳]
  • این چشم‌های من از چشم‌های شما آخر چه سودی بردند
    از باغ‌های مرده صداهای گریه بازمی‌آمد
    و بعد گریه فروکش کرد
    سردم شد
    وقتی که پنره را بستم، برگشتم؛
    اما تلنگر انگشت مضطربی بر روی شیشه، باز برم گرداند
    از پشت شیشه بیرون را نگاه کردم
    دو مرد بودند که با شکلک و اشارهٔ دست می‌گفتند، پنجره را باز کن!
    وقتی که باز کردم و دیدم جنازهٔ سنگینی را بر روی آستانه نهادند،
    رفتند،
    پنجره را بستم
    حالا
    با این جنازه روزگار خوشی دارم
    دیگر صدای گریه نمی‌آید از باغ‌ها
    آخر جنازهٔ خودم است
  • «پنجره را باز کن»، ۲۹ ژوئن ۱۹۹۱/ ۸ تیر ۱۳۷۰[۵۴]

مصاحبه‌ها

[ویرایش]
شاه رفته، سلطنت او هم رفته، ولی شاهان نرفته‌اند، سلطنت‌ها هم باقی هستند، و تنها یک دموکراسی کامل اجتماعی، سلطنت‌های برون و درون را خواهد کشت.
  • در این مملکت دموکراسی سابقه ندارد… از همان زمان کورش و داریوش، ما دموکراسی نداشته‌ایم. این انقلاب می‌توانست دموکراسی را برای ما به وجود بیاورد…[۵۵]
  • مسئله این است که لازم است ما سلطنتی را که در وجود تک تما مردم ما، به‌ویژه آنانی که در این مملکت به شهرت و آب و نانی هم رسیده‌اند، خانه کرده، و سال‌ها شست‌وشوی مغزی، تا حدودی به صورت بخشی از خمیره و سرشت بعضی‌ها کرده، بکشیم. شاه رفته، سلطنت او هم رفته، ولی شاهان نرفته‌اند، سلطنت‌ها هم باقی هستند، و تنها یک دموکراسی کامل اجتماعی، سلطنت‌های برون و درون را خواهد کشت.[۵۶]
  • شاه از یک طرف می‌خواست مدرن‌ترین مرد دنیا باشد و از طرف دیگر، خودش را سایهٔ خدا می‌دانست. واین دو با هم اصلاً جور نمی‌آمد. حقیقت این است که شاه نه مدرن‌ترین مرد دنیا بود و نه سایهٔ خدا. شاه یک دلقک بود. در عین حال دلقک‌آفرین هم بود… دربار شاه یک سیرک به تمام معنا بود.[۵۷]
  • من شخصاً با حجاب مخالف هستم، ولی معتقدم که باید هر زنی، خود، مستقلاً دربارهٔ حجاب تصمیم بگیرد. ولی علّت مخالفت من با حجاب چند چیز است:
    ۱) حجاب در ایران زاییدهٔ استبداد شرقی و وجه تولید آسیایی است، و مربوط می‌شود به دوران پیش از اسلام…
    ۲) دوم مسألهٔ روابط است. زن در داخل حجاب، بکلّی بی‌هویت می‌شود، انگار زن شرم دادر از زن بودن خود و به همین دلیل باید پوشاندش تا کسی نفهمد که پشت سر پوشش چه چیز نفهته است…
    ۳) نکتهٔ سوم، مسألهٔ روابط است به صورت فرهنگی و هنری…
    ۴) نکتهٔ چهارم عبارت‌است از اینکه چون مردان و زنان باید از هم جدا باشند، چون زنان باید حجاب بر سراپاشان بکنند، رابطهٔ فرهنگی و هنری بین این دو ناقص است…
    ۵) نکتهٔ پنجم اینکه زن مرکز خلاقیّت است، بصورتی که مرد هرگز نمی‌تواند باشد…
    ۶) و نکتهٔ آخر اینکه اگر مردان محترم فکر می‌کنند که در صورت دیدن زنان ممکن است احساس تحریک جنسی یا گناه جنسی بکنند چرا به یک روانشناس مراجعه نمی‌کنند؟ و چرا در نقش شاهزادهٔ هزار و یک شب ظاهر می‌شوند که سر زنان را، می‌برید، باین بهانه که زنان ذاتاً خائن هستند؟[۵۸]
    • مصاحبهٔ دوجلسه‌ای با خبرنگاری ناشناس، ۲۶ آوریل ۱۹۷۹/ ۶ اردیبهشت ۱۳۵۸[۵۹]
  • زبانِ عشق زبانی نیست که آدم از عشق در آن حرف می‌زند. زبانِ عشق زبانی است که در آن کلمات، عاشق هم می‌شوند. این فقط زبانِ عاشقی نیست؛ زبانیّتِ عشق است.
  • در شعر، زبان وسیله نیست…
  • وظیفهٔ روشنفکر، پیدا کردن حقیقت نسبی واقعیت موجود تاریخی و اجتماعی و بی‌محابای آن است؛ تا این که گفتمان و گفت‌وگو هر دو دربارهٔ مسئله و مسائل آزادانه ظهور کنند.
  • از شعر نمی‌توانیم انتظار داشته باشیم که بتواند دنیا را متحول کند، چون ما هنوز زبان تحول اجتماعی را پیدا نکرده‌ایم. شعر هیچ‌گاه در زبان فارسی چنین وظیفه‌ای نداشته. فقط بیان کرده‌است. به‌دلیل ظلم و بدبختی‌ای که تاریخ ایران همواره با آن سروکار داشته‌است، شعر جلو افتاده و بیان کرده، ولی شعر ایجادکنندهٔ تحول در همهٔ ماجراها نیست و تصاویر خیلی مستمر و چندگانه و چندبعدی از مردم باید به‌وسیلهٔ رمان داده شود. شعر در تحول به صورت مستقیم شرکت نمی‌کند و دیگران را مجبور نمی‌کند که به جهان و جامعه توجه کنند.
    • ۳۰ اکتبر ۲۰۰۶/ ۸ آبان ۱۳۸۵ مصاحبه با «ایسنا»[۶۰][۶۱]

مقاله‌ها

[ویرایش]

نقل‌قول‌ها از مقالات مطبوعاتی یا مجموعه مقالات کتابی او

فرهنگ حاکم و فرهنگ محکوم

[ویرایش]

«فرهنگ حاکم و فرهنگ محکوم» مجموعه مقالاتی از براهنی است که در مطبوعات گوناگون در سال‌های ۱۹۶۹–۱۹۷۲م/ ۱۳۴۸–۱۳۵۱ش چاپ شد. نخستین بار به شکل کتاب از سوی نشر اول به ضمیمهٔ «تاریخ مذکر» در تابستان ۱۹۸۴م/ ۱۳۶۳ش چاپ شد.

ادبیات به معنای وسیع کلمه، مبارزه‌ای است برای بیداری… ادبیات به معنای وسیع کلمه، چیزی جز آزادی، چیزی جز نو و چیزی جز انسان جدید آزاد نیست.
  • به معنای وسیع کلمه، ادبیات، یک مبارزهٔ واقعی است، وجب به وجب، و کلمه به کلمه، در راه تسخیر واقعیت، کشف زندگی، مبارزه با مردگی و تمام عناصر و عوامل مردگی.
    • «ادبیات جهان و مفهوم آزادی»[۶۲]
  • ادبیات به معنای وسیع کلمه، مبارزه‌ای است برای بیداری… ادبیات به معنای وسیع کلمه، چیزی جز آزادی، چیزی جز نو و چیزی جز انسان جدید آزاد نیست.
    • «ادبیات جهان و مفهوم آزادی»[۶۳]
  • ولی برای یافتن آن انسان جدید آزاد، لازم است که ما شرایط بیمارکنندهٔ موجود در جهان را بشناسیم و پس از شناختن آن شرایط، دست ردی محکم بر سینهٔ مدافعان آن شرایط بزنیم… این انسان جدید آزاد را، ما باید به وسیلهٔ کلمه، کلمه‌ای پاک، هیجان‌انگیز و نترس و بی‌پروا، صریح و رک، جاندار و پرتحرک، بوجود آوریم. ما مسئول نه فقط آفریدن انسان جدید، بلکه پیش از آن مسئول آفریدن کلمه‌ای هستیم که به وسیلهٔ آن، انسان جدید آزاد، «آزادی» را، نه به معنای مسخ و کثیف‌شده‌اش، بلکه به معنای آزادش، تکلم کند.
    • «ادبیات جهان و مفهوم آزادی»[۶۴]
  • ادبیات مجبور است به نشان دادن واقعیت، تا به دگرگون کردن واقعیت بپردازد.
    • «ادبیات جهان و مفهوم آزادی»[۶۵]
  • … من یک حقیقت را می‌دانم و آن اینکه به حقایق بشریت بدگمان هستم… بدگمانی پایگاه من است. اساس را که به بدگمانی بگذارم، می‌توانم بنشینم و همه چیز را جزء به جزء برای خودم، با تمام بدبینی وجودم، امتحان کنم. برزگترین استعداد من بدگمانی است… می‌دانم که این بدگمانی منصافه نیست، ولی چه می‌توان کرد اگر من فکر کنم که همهٔ مردم خبرچین یکدیگر هستند؟ این دوستان و دشمنان مرا چنین عادت داده‌اند.
    • «معیار صداقت‌ها و خصومت‌ها»[۶۶]
  • فرهنگ احتیاج به همت شیفتگان واقعی دارد و فرهنگ، تها از طریق زبان واز طریق گسترش زبان در عمق و طول و عرض زنده می‌ماند. وسیلهٔ بیان زندگی، به شکل فرهنگی، ادبیات است. مطبوعات اگر می‌خواهند به فرهنگ این مُلک خدمت کنند، باید از وسیله قرار دادن ادبیات دست بکشند.
    • «شناسایی فرهنگ و ادبیات امروز»[۶۷]
  • سنت عبارتست از آهنگ یا مجموعهٔ آهنگ‌ها، وزن یا مجموعه وزن‌ها، دید یا مجموعهٔ دیدها، تصویر یا مجموعهٔ تصویرها که رودخانهٔ گذشته در بستر معاصر جاری می‌کند، ولی ما با رکود این مجموعه‌ها، یا با این مجموعه‌ها در حال سکون و رکود، کاری نداریم، بلکه با حرکت، رنگ به رنگ شدن، سیلان و انفجار این مجموعه‌ها سر و کار داریم. سنت، خون موزون و متحرک فرهنگ گذشته‌است و به علت همین تحرک و وزن و آهنگ، فقط موقعی براستی زنده است که انقلابی باشد. سنت اگر ذات تحول را نپذیرد، سنت اگر خود را با انقلاب در سنت توجیه نکند، سنت اگر نخواهد دگرگون شود و اگر نخواهد دگرگون کند، خود به خود از بین خواهد رفت.
    • «این آقایان هنوز معاصر «سعدی» و «حافظ» هستند!»[۶۸]
ادراک گذشته نباید مانع خلاقیّت امروزین انسان بشود. خلاقیت واقعی نمی‌تواند متکی بر سنت نباشد، ولی خلاقیّت واقعی نمی‌تواند روحیهٔ تحول را هم نادیده بگیرد…
  • ادراک گذشته نباید مانع خلاقیّت امروزین انسان بشود. خلاقیت واقعی نمی‌تواند متکی بر سنت نباشد، ولی خلاقیّت واقعی نمی‌تواند روحیهٔ تحول را هم نادیده بگیرد… سنتی که در خدمت انسان خلاق در نیاید، محکوم به مرگ است و دفاع از چنین سنتی، علامت زوال.
    • «این آقایان هنوز معاصر «سعدی» و «حافظ» هستند!»[۶۹]
  • من تمام خلاقیت‌های اصیل هنری را، در ذات عالی‌ترین داوری‌ها دربارهٔ موجودیت و موقعیت بشری که در داخل تاریخ زندگی می‌کند، در داخل طبیعت زندگی می‌کند، رنج می‌کشد و شاد می‌شود، می‌ایستد و حرکت می‌کند، سکوت می‌کند و می‌شورد و یاغی و عاصی می‌شود و می‌خواهد به مقام واقعی انسانی خود در تاریخ و در طبیعت دست بیابد، می‌دانم.
    • «نقاشی ایران، طفیلی نقاشی غرب»[۷۰]
  • دو چیز یک هنر را بی‌ریشه، عقب‌مانده و بی‌تحرک بار می‌آورد. یکی خارجی بودن آن از نظر مکانی؛ و دیگری خارجی بودن از از نظر زمانی.
    • «نقاشی ایران، طفیلی نقاشی غرب»[۷۱]
  • … عرفان ایران، آنتنی است برافراشته نه به سوی آفاق برون، بلکه به سوی حالات درون، و علت اینکه این آنتن به سوی اعماق برافراشته شده، و خود را در هوای زلال و ناب برون غرق نکرده‌است این است که بیرون آنچنان وحشتناک بوده، تاریخ آنچنان جبار و ظالم و قاهر و فاجر بوده که روح به سوی درون، به سوی مخفی‌گاه‌های اعماق و به سوی ناخودآگاهی‌های تحتانی خویش عقب رانده شده‌است. و چون تاریخ به آزادی روح بی‌اعتنا بوده، روح و ارواح آزاد نیز چشم به جهان خارج بسته، آزادی را در جهانی دیگر، در قطب درون جسته‌اند. هم از این نظر است که آزادی عرفان نتیجهٔ سرکوب شدن آزادی اجتماعی است و در واقع عرفان، جانشین آزادی اجتماعی ایران است.
    • «عرفان، جانشین آزادی اجتماعی»[۷۲]
من به این نتیجه رسیدم که باید تکیه کرد بر سنت، ولی اسیر آن نماند؛ باید در آن غرق شد، ولی در آن نمرد.
  • اصفهان… دوست‌داشتنی‌ترین شهر ایران است.
    آبادان… برایم عملاً خسته‌کننده بود. هیچ تصور نمی‌کردم که آبادان چنین باشد. البته نخل، تصویر ابتدایی زیبایی است و رود که آرام می‌گذرد و ساحل‌های ساکت و گرم و بناهای ساحلی آبادن بی‌بهره از زیبایی نیستند و حتی صداهای خشن و ماتم‌زده و دورگهٔ عزاداری که تمام شب از تکایای ساحل به گوش می‌رسید، و نسیمی که که زیر آسمان شفاف، نخل‌ها را، آهسته نوازش می‌کرد، زیبا، خوب و دلچسبن بودند، ولی روی هم آبادان تناسبی غربی دارد، اضلاع خیابان‌ها، برش‌های خانه‌ها و حتی آن نرده‌های پوشیده به شاخه و سبزی، همه آهنگ‌ها و ترکیبات غربی دارند و درون منازل، من احساس می‌کردم که در یک فیلم غربی، مؤقتًا شرکت کرده‌ام و بعد هنرپیشهٔ اصلی فیلم کارش را از سر خواهد گرفت…
  • شیراز هم شهری است بسیار خسته‌کننده. یک هفته بیشتر در شیراز نمی‌توان ماند… بعد شهر آن چنان خسته‌کننده می‌شود که باید ترکش کنی. این احساسی بود که به من دست داد… برای من شیراز اصلاً شهر تاریخی نیست. پسرک خوشگلی است که تازه از سلمانی بیرون آمده و خوش‌لبانس هم هست و یک قدری هم راه رفتنش قرتی است. اطراف شیراز هم برایم همین وضع را دارد.
  • معماران تخت جمشید از اعماق قرون مرا عفو خواهند اگر بگویم که من تخت جمشید را هم دوست ندارم، گرچه این گفته چیزی از عظمت این بنا نمی‌کاهد ولی حرف من یکی است. من تخت جمشید را دوست ندارم. خواهید گفت، قدمت؟ عظمت؟ اعصار کهن؟ شعور تاریخی‌ات کجاست مرد؟ ولی می‌گویم هیچ چیز قدیمی‌تر از رنگ‌های تو در توی آن جادهٔ سخت خطرناک بین آستارا و اردبیل نیست و هیچ چیز عظیم‌تر از زیبایی آن جنگل پر از کوه و دره نیست و جاده‌ای که از وسط کوه‌های بلند و پرتگاه‌های عمیق و رنگارنگ عبو می‌کند، شیاری است که پاهای انسان‌های امیدوار اعصار مختلف کوبیده‌اند تا راهی به سوی آسمان بزنند. من در اعماق آن جنگل رنگارنگ سال‌ها می‌توانم زندگی کنم، می‌توانم به سرنوشت خدا، به زیبایی زن، به اسطوره‌های کهن، به نور آفتاب، به کودکی و تغییرات نور در حجره‌های برگ‌ها، فکر کنم، در حریم جنگل بین آستارا و پهلوی [انزلی]، من می‌توانم بنشینم و سال‌ها به سعادت، به آزادی و عشق بیندیشم. ولی تخت جمشید در من هیچ‌کدام از این احساس‌های ضد و نقیض را برنمی‌انگیزد. می‌بخشید!
  • و اگر قدمت را می‌خواهید به رخ من بکشید، مرا به اصفهان ببرید. من از آن بنای قدیمی خوشم می‌آید که بوی مذهب از آن به مشامم بخورد… سلاله‌ها و سلسله‌ها و ادیان و مذاهب در اصفهان پوست در پوست بهم فشرده‌اند و تاریخ در این‌جا عینهو پیازی است لایه بر لایه افزوده و در حد کمال رسته و بیرون زده… اصفهان دلگشاست، انسان دلش نمی‌گیرد و بعلاوه به یک معنا اصفهان دیدی از وسعت به آدم می‌دهد…
    • «گزارس سال پنجاه» «۱. سفرها»[۷۳]
  • من به این نتیجه رسیدم که باید تکیه کرد بر سنت، ولی اسیر آن نماند؛ باید در آن غرق شد، ولی در آن نمرد.
    • «گزارس سال پنجاه» «۳. شعر»[۷۴]
  • ایران فرهنگ دارند و هنوز علم ندارد و این فرهنگ تنها پایگاهی است که در این دنیای آشفته، ایران و ایرانی به عنوان هویّت اصلی و اساسی خود در اختیار دارند… ایرانی، به معنای واقعی فرهنگ دارد ولی هنوز به معنای واقعی علم ندارد؛ گرچه هیچ مانعی نیست که بکوشد و علم هم داشته باشد، ولی این نکته روشن است که ایرانی هنوز شخصیت علمی، به معنای امروزین کلمه پیدا نکرده‌است و اگر روزی پیدا کرد، آن نیز خود به خود به صورت بخشی از هویت او درخواهد آمد. لکن در حال حاضر علم جزو شخصیت و هویت ایرانی نیست و این ولع ما برای علم نباید سبب شود که فرهنگ اصی و اساسی و هویت فرهنگی خود را تو سری خور علمی بکنیم که فعلاً متأسفانه سراپایش غربی است و ما غرب‌زدگانش.
    • «طرحی برای ایجاد دانشگاهی فرهنگی»[۷۵]
  • دانشگاه تهران به دنبال تجربهٔ جدید علمی نیست بلکه مصرف‌کنندهٔ علم غربی است و آن هم از آن مقدار از علم غربی که غرب اجازه می‌دهد که شرق و شرقی بدان دست بیابند.
    • «طرحی برای ایجاد دانشگاهی فرهنگی»[۷۶]
ایرانی باید هویت ایرانی داشته باشد و بعد از سکوی همین هویت ایرانی به سوی جهانی شدن نیز خیز بردارد، و اصولاً اگر شخصی هویت اصیل ایرانی داشته باشد، هیچ نیازی ندارد که به سوی جهانی شدن حرکت کند، او بی‌آنکه خود خواسته باشد، جهانی است.
  • ایرانی باید هویت ایرانی داشته باشد و بعد از سکوی همین هویت ایرانی به سوی جهانی شدن نیز خیز بردارد، و اصولاً اگر شخصی هویت اصیل ایرانی داشته باشد، هیچ نیازی ندارد که به سوی جهانی شدن حرکت کند، او بی‌آنکه خود خواسته باشد، جهانی است.
    • «تیشهٔ مدارس خارجی بر ریشهٔ فرهنگ ما»[۷۷]
اگر در عینیّت محیط دخالت کنید، در ذهنیّت انسان نیز دخالت کرده‌اید.
  • شعور هر انسانی که اساس هویت انسانی اوست، زاییدهٔ محیط است که آن فرد انسانی در هالهٔ تأثیر آن پرورش یافته‌است. این محیط را هم سنگ و نبات تشکیل می‌دهد و هم اشیاءِ بومی و غیر بومی از هر نوع. این محیط را هم آسمان تشکیل می‌دهد و هم سوابق و تلقینات فرهنگی، هنری، مذهبی، سیاسی و مقولاتی از این دست. اگر در عینیّت محیط دخالت کنید، در ذهنیّت انسان نیز دخالت کرده‌اید.
    • «هویت و ایمان ما در خطر است»[۷۸]
  • کشورهای صنعتی، محیط سرزمین‌های آسیایی و آفریقایی را به اشیاءِ مصنوعی خود آلوده کرده‌اند. زمین بومی، آسمان بومی، هوای بومی و به‌طور کلی جهان بومی ما، با اشیاء کشورهای صنعتی پوشیده شده‌است. همینکه دست به سوی دوست خود دراز کنیم اشیاءِ کشورهای صعنتی در فاصلهٔ دست‌های ماست.
    • «هویت و ایمان ما در خطر است»[۷۹]
  • و چون ذهنیت انسان زاییدهٔ محیط عینی اوست، و از طریق همین ذهنیت است که ما به هویت واقعی، بومی و شرقی دست می‌یابیم، و از آنجا که ذهن ما اکنون در تسخیر عینیت غربی است، ما شرقیان از نظر فرهنگی، شعوی و ذهنی دچار بحرانی شده‌ایم که در طول تاریخ شرق بی‌سابقه بوده‌است.
    • «هویت و ایمان ما در خطر است»[۸۰]
  • اسطورهٔ عظیمی که در طول قرن‌ها به عنوان هویت شرقی خود ساخته بودیم، در حال متلاشی شدن است؛ تکیه‌گاه‌های ما در حال متزلزل شدن است؛ اعماق ما در حال پوسیدن است. غربی میخی در ذهن ما فروکوبیده‌است که نسوج و ریشته‌های نسوج ما را از هم باز می‌کند. همه چیز از هم فروگسیخته می‌شود و کاخ هویت‌های پیشین ما در حال فروریختن است. چه باید بکنیم؟
    • «هویت و ایمان ما در خطر است»[۸۱]
  • آیا وقت آن نرسید هاست که با تجدید نظر کلی در روابط موجود جهان امروز، با دقت در گذشته و نگریستنی عمیق به امکانات آینده، به دنبال آفریدن ایمانی جدید و موقعیت و هویتی جدید باشیم؟ اگر این ایمان جدید را به دست نیاوریم، فاتحهٔ ما خوانده‌است.
    • «هویت و ایمان ما در خطر است»[۸۲]
  • گویا شرقی اصیل را این روزها باید در موزه‌ها جست، اگر البته موزه‌ها را هنر غرب‌زدهٔ ما پیش از این اشغال نکرده باشد.
    • «دوبله چهرهٔ ما را مسخ می‌کند»[۸۳]

در انقلاب ایران چه شده‌است و چه خواهد شد

[ویرایش]

«در انقلاب ایران چه شده‌است و چه خواهد شد» مجموعه مقالات سیاسی است که در سال‌های آخرین دههٔ ۱۹۷۰م/ ۱۳۵۰ش نگاشته شده و نخستین بار در سال ۱۹۷۹م/ ۱۳۵۸ش از سوی انتشارات کتاب زمان با چند ضمیمه چاپ شده. مقدمهٔ آن را در تهران، روز ۲۲ اردیبهشت ۱۳۵۸/ ۱۲ مهٔ ۱۹۷۹ نوشت. در اینجا، نقل‌قول‌هایی از مقالات این کتاب آمده‌است.

  • نظر خودم را روشن‌تر بگویم: من مدافع حقوق انسانی تمام مردم ایران مِن جمله «توده‌ای» ها هستم، ولی وقتی که مسائل سیاسی پیش کشیده بشود، بصراحت تمام حاضرم ثابت کنم که حزب توده در گذشته اکثریت‌های مردم ایران را اغفال کرده و آنان را از راه یک انقلاب واقعی توده‌ای، بنفع استالینیسم، یعنی انقلاب در دو مرحله، که خلاف جهت پویایی و استمرار انقلابی است، و سوسیالیسم در یک کشور - و آن هم شوروی - که خلاف صبغهٔ جهانی انقلاب است، منحرف کرده‌است.
    • «انقلاب ایران را چگونه می‌بینم»، ۲۸ بهمن ۱۳۵۶/ ۱۷ فوریه ۱۹۷۸[۸۴]
من هرگز نمی‌خواهم به سادگی بمیرم، بلکه می‌خواهم تا لحظه‌ای که خون در بدنم هست و می‌توانم بگویم و بنویسم، مبارزه کنم… من بخاطر مردن بدست ظالم مبارزه نمی‌کنم، من با یک ظالم مبارزه می‌کنم، با شرایط ظالم مبارزه می‌کنم، و برای کوباندن آن ظالم و شرایط ظالم، و شرایط ظالم‌آفرین، از تمام فوت و فن‌هایی که می‌شناسنم استفاده خواهم کرد، تا ظالم نباشد، و من آزاد باشم و دیگران هم آزاد باشند.
  • من هرگز نمی‌خواهم به سادگی بمیرم، بلکه می‌خواهم تا لحظه‌ای که خون در بدنم هست و می‌توانم بگویم و بنویسم، مبارزه کنم… قبول مبارزه بخاطر مظلوم واقع شدن نیست من تنها بخاطر مظلوم واقع شدن، بخاطر پرستیده شدن بعد از مرگ، مبارزه نمی‌کنم، من بخاطر مردن بدست ظالم مبارزه نمی‌کنم، من با یک ظالم مبارزه می‌کنم، با شرایط ظالم مبارزه می‌کنم، و برای کوباندن آن ظالم و شرایط ظالم، و شرایط ظالم‌آفرین، از تمام فوت و فن‌هایی که می‌شناسنم استفاده خواهم کرد، تا ظالم نباشد، و من آزاد باشم و دیگران هم آزاد باشند.
    • «انقلاب ایران را چگونه می‌بینم»، ۲۸ بهمن ۱۳۵۶/ ۱۷ فوریه ۱۹۷۸[۸۵]
  • … و نیز در این تردیدی نیست که سرنوشت مبارزهٔ اکثریت‌ها علیه اقلیت حاکم و قلدر در ایران را مبارزهٔ مسلحانه تعیین خواهد کرد. و این به دلیل سرنوشت طبقهٔ حاکم است. طبقهٔ حاکم به هیچ صورت حاضر نخواهد بود که با مسالمت از حکومت دست بشوید. و بهمین دلیل تا آخرین نفر و نفس و رمق و آخرین تفنگ و گلوله و نارنجک، با مبارزان اکثریت جنگ خواهد کرد.
    • «انقلاب ایران را چگونه می‌بینم»، ۲۸ بهمن ۱۳۵۶/ ۱۷ فوریه ۱۹۷۸[۸۶]
  • .... اگر کوبیدن کل سیستم مطرح باشد، تعلیم دادن طبقهٔ کارگر، بسیار مهم‌تر از کشتن یک یا چند یا اکثر تیمسارهای چاق و قلچماق خواهد بود.
    • «انقلاب ایران را چگونه می‌بینم»، ۲۸ بهمن ۱۳۵۶/ ۱۷ فوریه ۱۹۷۸[۸۷]
  • … اگر به حزب توده از چپ نگریسته شود، خواهد دید که حزب توده از کنار خرده‌بورژوازی چشمک می‌زند.
    • «انقلاب ایران را چگونه می‌بینم»، ۲۸ بهمن ۱۳۵۶/ ۱۷ فوریه ۱۹۷۸[۸۸]
  • ولی دربارهٔ یک مسئله نباید اشتباه کرد. دفاع از موجودیت روسیهٔ شوروی و هر حکومت کارگری چون حکومت‌های چین، کوبا و ویتنام باید جزو اصول بنیادی تفکر سوسیالیستی هر فرد انقلابی یا هر حزب سوسیالیستی انقلابی باشد.
    • «انقلاب ایران را چگونه می‌بینم»، ۲۸ بهمن ۱۳۵۶/ ۱۷ فوریه ۱۹۷۸[۸۹]
  • جامعهٔ سوسیالیستی لزوماً یک جامعهٔ تک‌حزبی نیست. اگر به سوسیالیسم واقعی اعتقاد دارید بگذارید احزاب دیگر، حتی احزاب بورژوایی آزاد باشند. اگر واقعاً سوسیالیسم را به جامعه آورده باشید، بساط احزاب بورژوایی خود به خود برچیده خواهد شد.
    • «انقلاب ایران را چگونه می‌بینم»، ۲۸ بهمن ۱۳۵۶/ ۱۷ فوریه ۱۹۷۸[۹۰]
  • مذاهب را آزاد بگذارید و بگذارید تکلیف حقانیت و عدم حقانیت این مذاهب را خود تاریخ روشن کند. سوسیالیسم واقعی نمی‌تواند فشاری را که شاه بر اسلام و مسلمانان تحمیل کرده‌است بپذیرید. سوسیالیسم واقعی، آزادی‌خواه‌ترین مکتب فکری جهان است و در چارچوب آن باید مذاهب از آزادی کامل برخوردار باشند. اکثریت توده‌هایی کنونی در ایران مسلمان هستند. سوسیالیسم مکتب توده‌های محروم است. وظیفهٔ سوسیالیست واقعی در این نیست که به توده‌های محروم تشر بزند که چون شما مذهبی هستید، باید مذهب خود را رها کنید تا سوسیالیست باشید. وظیفهٔ یک سوسیالیست واقعی توضیح کامل سوسیالیسم است به تمام توده‌ها، تا توده‌ها خود راه خود را انتخاب کنند.
    • «انقلاب ایران را چگونه می‌بینم»، ۲۸ بهمن ۱۳۵۶/ ۱۷ فوریه ۱۹۷۸[۹۱]
زن ایرانی تا به امروز به اجبار در چارچوب «تاریخ مُذّکر» عمل کرده‌است…گرفتاری زن ایرانی در این است که فرهنگ گذشته‌اش فرهنگی است مذّکر، وفرهنگی که از غرب به ایران وارد می‌شود و بخورد مردان و زنان به‌طور یکسان داده می‌شود، سطحی‌ترین نوع فرهنگ است که می‌تواند وجود داشته باشد.
  • زن ایرانی تا به امروز به اجبار در چارچوب «تاریخ مُذّکر» عمل کرده‌است…
    • «انقلاب ایران را چگونه می‌بینم»، ۲۸ بهمن ۱۳۵۶/ ۱۷ فوریه ۱۹۷۸[۹۲]
  • این یک حقیقت است که اغلب مذاهب متکی بر پدرسالاری هستند، ولی در این دیگر هیچ تردیدی نیست که سلطنت صدها برابر از هر مذهبی پدرسالانه‌تر است، و اصولاً ریشه‌های سلطنت در حرکت انسان از دوران مادرسالاری، به طرف پدرسالاری نفهته است.
    • «انقلاب ایران را چگونه می‌بینم»، ۲۸ بهمن ۱۳۵۶/ ۱۷ فوریه ۱۹۷۸[۹۳]
  • گرفتاری زن ایرانی در این است که فرهنگ گذشته‌اش فرهنگی است مذّکر، وفرهنگی که از غرب به ایران وارد می‌شود و بخورد مردان و زنان به‌طور یکسان داده می‌شود، سطحی‌ترین نوع فرهنگ است که می‌تواند وجود داشته باشد. بدین ترتیب برای زن ایرانی فقط یک راه می‌ماند، و آن راه رادیکالیزاسیون از طریق درگیری کامل در نهضت‌های اجتماعی است.
    • «انقلاب ایران را چگونه می‌بینم»، ۲۸ بهمن ۱۳۵۶/ ۱۷ فوریه ۱۹۷۸[۹۴]
  • نژادپرستی را فقط یک حسّ بین‌المللی کامل بین ملیت‌های ایران از میان خواهد برد. و این حسّ بین‌المللی باید متکی بر حقوق معنوی و مادی و مساوی تمام ملیت‌ها باشد.
    • «انقلاب ایران را چگونه می‌بینم»، ۲۸ بهمن ۱۳۵۶/ ۱۷ فوریه ۱۹۷۸[۹۵]
  • کشتار عظیم بهمن‌ماه تبریز پایان یک فاجعه نبود، آغاز درخشان یک انقلاب بود. انقلابی که ادامه دارد. انقلابی که پایان ندارد.
    • «قیام بهمن‌ماه تبریز؛ فصل اول انقلاب سوم ایران»، ۲۴ اسفند ۱۳۵۶/ ۱۵ مارس ۱۹۷۷[۹۶]
  • انقلاب، ماهیت آیین‌های گذشته را دگرگون می‌کند… توده‌ها ماهیت آیین‌ها را یا به سود خود دگرگون می‌کنند یا اگر آن‌ها را مانع تحرک و پیشروی خود ببینند، از سر راه خود برمی‌دارند.
    • «قیام بهمن‌ماه تبریز؛ فصل اول انقلاب سوم ایران»، ۲۴ اسفند ۱۳۵۶/ ۱۵ مارس ۱۹۷۷[۹۷]
  • کاسه کوزهٔ اسارت زن ایرانی را تنها بر سر مُلایان نباید شکست. زن باید از بردگی مادی مرد نجات پیدا کند، در خانواده، در جامعه، در تاریخ، و در همه جا. زن باید استقلال کامل داشته باشد، از نظر جسمانی، و از نظر فکری؛ و از کلیهٔ تسلط‌های جبری مرد رهایی پیدا کند. زن با معیار مرد نمی‌تواند آزاد باشد. به دلیل اینکه بخش اعظم اسارت‌های زن، دقیقاً به دلیل تحمیلات مرد است.
    • «چه شده‌است و چه خواهد شد»، ۲۱ آذر ۱۳۵۷/ ۱۲ دسامبر ۱۹۷۸[۹۸]
دفاع بی قید و شرط از حقوق انسانی و دموکراتیک مردم از هر طبقه و صنف که باشند، وظیفهٔ اساسی ماست. ازین دیدگاه هرگونه تجاوز به حقوق هر کدام از افراد مردم ما از نظر ما محکوم است، و ما تمام تقلای خود را خواهیم کرد تا هرگز، در هیچ مرحله و زمانی، به حقوق فردی و جمعی اشخاص از طرف حکومت تجاوز نشود.
  • دفاع بی قید و شرط از حقوق انسانی و دموکراتیک مردم از هر طبقه و صنف که باشند، وظیفهٔ اساسی ماست. ازین دیدگاه هرگونه تجاوز به حقوق هر کدام از افراد مردم ما از نظر ما محکوم است، و ما تمام تقلای خود را خواهیم کرد تا هرگز، در هیچ مرحله و زمانی، به حقوق فردی و جمعی اشخاص از طرف حکومت تجاوز نشود.
    • «چه شده‌است و چه خواهد شد»، ۲۱ آذر ۱۳۵۷/ ۱۲ دسامبر ۱۹۷۸[۹۹]
  • هر نیرویی که در آینده خواه به نام اسلام و خواه به نام غیر اسلام بر سر کار بیاید و بخواهد به کارگر ایرانی، به دهقان ایرانی نارو بزند، به انقلابی که اکنون در ایران می‌گذرد، خیانت کرده‌است.
    • «چه شده‌است و چه خواهد شد»، ۲۱ آذر ۱۳۵۷/ ۱۲ دسامبر ۱۹۷۸[۱۰۰]
  • در گذشته می‌گفتند: «ارتش چرا ندارد». انقلاب می‌گوید، چرا دارد، و خیلی هم چرا دارد، وگرنه نه کمیته ساخته می‌شد، نه اوین، نه قزل‌قلعه، نه قزل‌حصار، نه قصر، و نه آن خانه‌های اشرافی بدل‌شده به اتاق‌های شکنجه در سراسر تهران و سراسر شهرستان‌ها. اتفاقاً ارتش به این دلیل چرا دارد و بعد ازین هم باید داشته باشد، که سلطنت چرا داشت، که استعمار چرا داشت، که هویدا، نصیری، رحیمی، بختیار و کلیهٔ این عوامل خونخوار استعمار واستبداد چرا داشتند.
    • «هفتهٔ انقلاب»، ۱۵ فوریه ۱۹۷۹ / ۲۶ بهمن ۱۳۵۷[۱۰۱]
  • وظیفهٔ انقلاب این نیست که خفقان را با خفقان جواب بگوید. وظیفهٔ انقلاب آن است که خفقان دیکتاتوری را با دموکراسی انقلابی جواب بگوید.
    • «انقلاب فقط از انقلاب دستور می‌گیرد» ۱۸ مارس ۱۹۸۰/ ۲۸ اسفند ۱۳۵۸[۱۰۲]
  • آیا به انقلاب بصورت جدی می‌اندیشیم؟ آیا می‌خواهیم بدانیم که مرکز انقلاب ایران کجاست؟ مرکز انقلاب در جایی است که بر مردم وحشتناک‌ترین ظلم‌ها شده باشد و انواع وحشیگری‌ها و درنده‌خویی‌ها و تبعیضات و تحمیلات در حقشان اعمال‌شده باشد، و در مقابل مردم علیه این مظالم و ظالمان عصیان کرده باشند؛ عصیانی اصیل، عظیم، انسانی و انقلابی کرده باشند تا کلیهٔ نهادهای ستم از میان برخیزد، و دموکراسی، آزادی و تساوی حقوقی بین کلیهٔ انسان‌ها جایگزین ظلم و ظلمت شود.
    • «انقلاب فقط از انقلاب دستور می‌گیرد»، ۱۸ مارس ۱۹۸۰/ ۲۸ اسفند ۱۳۵۸[۱۰۳]
  • ایران زندان ملیت‌های ستمدیده است. درهای این زندان را باز کنید!
    • «حق تعیین سرنوشت برای خلق‌های تحت ستم حقی است انقلابی»، ۲۶ مارس ۱۹۷۹/ ۶ فروردین ۱۳۵۸[۱۰۴]

نا-داستانی

[ویرایش]

نقل‌قول‌ها از آثار غیر داستانی او:

تاریخ مذکر

[ویرایش]

«تاریخ مذکَّر» با عنوان فرعی «رساله‌ای پیرامون تشتت فرهنگ در ایران» کتابی در ده بخش است که در سال ۱۹۷۰م/ ۱۳۴۸–۱۳۴۹ش براهنی آن را پایان برد اما تا سال ۱۹۷۲م/ ۱۳۵۱ش زیر چاپ نرفت و سه ماه پس از انتشار توقیف شد. پیش از انتشار، بخش‌هایی از آن در مطبوعات نشر یافت. نخستین بار به شکل کامل با حواشی و تکلمه‌ای از سوی نشر اول به ضمیمهٔ مجموعه مقالهٔ «فرهنگ حاکم و فرهنگ محکوم» در تابستان ۱۹۸۴م/ ۱۳۶۳ش چاپ شد.

و تاریخ گذشتهٔ ایران واقعًا تاریخی ظالم و مذکر است، تاریخی است که در بستر عطوفت زنانه، هرگز جاری نشده‌است.
  • تاریخ ما، به شهادت خودش، در طول قرون، به‌ویژه پیش از مشروطیت، تاریخی مذکر بوده‌است؛ یعنی تاریخی بوده‌است که همیشه مرد، ماجراهای مردانه، زور و ستم‌ها و عدل و عطوفت‌های مردانه، نیکی‌ها و بدی‌ها، محبت‌ها و پلشتی‌های مردانه بر آن حاکم بوده‌است. زن اجازهٔ نقش‌آفرینی نیافته‌است به همین دلیل از عوامل مؤنث در این تاریخی چندان خبری نیست.
  • و حقیقت این است که زن ایرانی در گذشته، عملاً وجود خارجی نداشته‌است و اگر وجود خارجی داشته، وجودی مخفی، مرموز، عقب‌نگهداشته شده و مردزده بوده‌است. سیادت تاریخی مرد، زن را تنها به عنوان یک انسان درجه دو، انسانی شیئی‌شده و از انسانیت افتاده، خواسته‌است، طوری که گویی او حتی حاضر و ناظر بر جریان‌های تاریخی هم نمی‌توانسته‌است باشد، چه رسد به اینکه مثل زینب اعراب با نطق و بیانش مجلس یزید را به لرزه درآورد، یا مثل ژاندارک، عصیان را به وحی و الهام درآمیزد… ویا مثل الیزابت اول، دل شیر پیدا کند و سلیح رزم بپوشد…
  • تاریخ ایران، تمام توجه خود را متوجه تجلیل از مرد یا کوبیدن او کرده بود و معلوم است که تاریخی که بر آن عطوفت و محبت و زیبایی و شکوفایی زن حاکم نباشد، تاریخی که در آن نقش صحیح و درست و زیبا از انگشت‌های زن نباشد، تاریخی ظالم و قاهر و فاجر خواهد بود…
  • و تاریخ گذشتهٔ ایران واقعًا تاریخی ظالم و مذکر است، تاریخی است که در بستر عطوفت زنانه، هرگز جاری نشده‌است.
  • فرهنگ ایران نیز، اگر نه همیشه مذکر، لااقل در اغلب موارد مذکر، و بعد در دوران‌های خاصی خنثی بوده‌است.
  • فرهنگ ایران، فرهنگ مردان است. به وسیلهٔ مردان و برای مردان ساخته شده‌است؛ و به همین دلیل است که زن امروز ایرانی از لحاظ فرهنگی وابسته‌تر از مرد ایرانی است.
فرهنگ بومی ما، زن ایرانی را، بی‌ریشه بار می‌آورد، به دلیل اینکه زن ایرانی در گذشته فرهنگ نداشته‌است و اکنون فقط از فرهنگ مردان ایرانی می‌توان استفاده کند، و هم از این رو پس از باز شدن دروازه‌های غرب به روی ایران، چشم‌بسته مبهوت جلوه‌های زنان غربی شده‌است؛ و از آنجا که این جلوه‌ها، نه صورت بومی داشته‌اند و نه به این زودی صورت بومی پیدا خواهند کرد، زن ایرانی، هر روز بی‌فرهنگ‌تر از روز پیش خواهد شد؛ به دلیل اینکه از اصالت یک فرهنگ بومی برای زن ایرانی چندان خبری نیست.
  • … اگر مرد امروز ایرانی، از فرهنگی ناقص بهره گرفته باشد و تا حدودی در عصر بی‌رشتگی فرهنگی، نوعی ریشه یافته باشد، زن ایرانی، در اغلب موارد، از نظر ایرانی بودن، بی‌ریشه و بی‌فرهنگ می‌ماند. فرهنگ بومی ما، زن ایرانی را، بی‌ریشه بار می‌آورد، به دلیل اینکه زن ایرانی در گذشته فرهنگ نداشته‌است و اکنون فقط از فرهنگ مردان ایرانی می‌توان استفاده کند، و هم از این رو پس از باز شدن دروازه‌های غرب به روی ایران، چشم‌بسته مبهوت جلوه‌های زنان غربی شده‌است؛ و از آنجا که این جلوه‌ها، نه صورت بومی داشته‌اند و نه به این زودی صورت بومی پیدا خواهند کرد، زن ایرانی، هر روز بی‌فرهنگ‌تر از روز پیش خواهد شد؛ به دلیل اینکه از اصالت یک فرهنگ بومی برای زن ایرانی چندان خبری نیست.
  • اسلام دینی است که به تاریخ جبری معقتد نیست. اجتماع ساکن و ساکت و بی‌تحرک را قبول ندارد. خلوت فرد را، تنها با خویشتن، قبول ندارد؛ او را به صورت فردی از افراد یک اجتماع متشکل و وحدت‌یافته می‌بیند که حتی در خلوت معنوی و روحانی خود نیز باید در کنار جماعات دیگر بایستد.
  • در نتیجهٔ انعقاد و انجماد تاریخ در وضعی راکد و موروثی، و پیدایش تاریخی خونین و ظالم، مردم به سوی انزواطلبی و گوشه‌گزینی گرایش یافتند؛ و زعمای متفکران ایرانی به تدریج به این نتیجه رسیدند که زندگی، دمی بیش نیست و این یک دم زندگی هم ممکن است هر لحظه به دست امیری یا حاکمی از انسان گرفته شدو. اجتماع فلج شد تا تاریخی منجمد، منعقد و موروثی بر همه چیز مسلط باشد؛ و به همین دلیل اگر پیشنهاد کنیم که تاریخ ایران، تاریخی ضد اجتماعی بوده‌است، چندان اشتباه نکرده‌ایم؛ چرا که برای آزاد ماندن تاریخی ظالم، اجتماع به اسارت کامل سردمداران این تریخ درآمده بود.
  • آیا زورگویی حکام پلید، فلسفهٔ یک‌دم بودن زندگی انسان را در اذهان مردم راه نداده‌است؟ آیا بی‌اعتبار بودن زندگی از دیدگاه ایرانی، ناشی از این نبوده‌است که بر زندگی او اشخاصی حاکم هستند که در لحظه حاضرند دست به هزار نوع جنایت بزنند؟ آیا چشمانی که در جلو مردم درآورده می‌شد، ذهن ایرانی را به سوی دنیای تاریک ناخودآگاه نرانده‌است؟ آیا گردن‌هایی که در ملاء عام زده می‌شد، سبب نشده‌است که دیگر از گردنکشی و سرکشی اجتماعی خبری نباشد و هرکسی گردن خود را کوتاه‌تر بگیرد تا مبادا تیغ برندهٔ حکام پلید، آن را مثل پنیر بشکافد و سر را از تن جدا بکند؟ آیا زبان بریدن‌ها سبب نشده‌است که زبان در اعماق ذهن، شروع به سخن گفتن کند و آزادی عینی خود را از دست بدهد و به رمل و اسطرلاب استعاره‌های ذهنی توسل جوید؟
  • هرگز قصد آن ندارم که خصایص انسانی تصوف را نادیده بگیرم، ولی از گفتن این نکتهٔ اساسی ناگزیرم که این خصایص انسانی موقعی به درد انسان می‌خورد که انسان، تنها، یا در میان گروه ناچیزی از پیروان خود زندگی کند.
هر ملتی برای خود فرهنگی دارد، مدنیتی، هنری و معرفتی… هیچ فرهنگی بر فرهنگ دیگر رجحان ندارد؛ این کیفیت فرهنگ‌هاست که با یکدیگر فرق می‌کند.
  • مبارزه با استعمار برای آن نیست که کشور استعمارگر، در آینده تبدیل به مستعمرهٔ کشوری دیگر بشود، بلکه برای آنست که کشور استعمارگر، از استعمار دست بکشد و چشم به منافع مادی و معنوی خود بدوزد. مبارزه با نژادپرستی سفیدپوستان، نباید منجر به نژادپرستی سیاهپوستان یا زردپوستان بشود. و با در نظر گرفتن همین فلسفه نباید مبارزه با غرب‌زدگی، به معنای طرفداری متعصبانه از شرق‌زدگی باشد.
  • طرف سخن در این مورد اشخاصی هستند که ایران را مهد تمدن و فرهنگ جهان می‌دانند و گمان می‌کنند که خط و زبان و فرهنگ و تاریخ وهنر، از ایران به جاهای دیگر برده شده‌است. چیزی از این احمقانه‌تر نمی‌توان یافت… هر ملتی برای خود فرهنگی دارد، مدنیتی، هنری و معرفتی… هیچ فرهنگی بر فرهنگ دیگر رجحان ندارد؛ این کیفیت فرهنگ‌هاست که با یکدیگر فرق می‌کند.
  • من تمام اشخاصی را که ایران را مهد تمدن بشریت می‌دانند و ایرانی را برتر از ترک و عرب و هندو می‌شمارند، خائن به ایران و خائن به شرق می‌دانم.
ذهنیت کنونی ما، ذهنیتی است غرب‌زده، بیشتر به دلیل ماشین… ماشین را به خانهٔ خود راه داده‌ایم، بی‌آنکه راه‌هایی را که غرب برای به دست آوردن ماشین، پشت سر گذاشته، پشت سر گذاشته باشیم.
  • پس ذهنیت کنونی ما، ذهنیتی است غرب‌زده، بیشتر به دلیل ماشین، و نیز البته به دلیل اینکه ما از نظر تأسیسات اداری و اجتماعی نیز غرب‌زده شده‌ایم… ما هویت شرقی و هویت انسانی شرقی خود را از دست می‌دهیم؛ یعنی اگر غربی از مقداری از فرهنگ خود دست شسته، رفاه ناشی از ماشین را به چنگ آورده‌است، ما در حال از دست دادن کل فرهنگ خود هستیم، بدون آنکه به آن رفاه ناشی از ماشین دست یافته باشیم.
  • ماشین را به خانهٔ خود راه داده‌ایم، بی‌آنکه راه‌هایی را که غرب برای به دست آوردن ماشین، پشت سر گذاشته، پشت سر گذاشته باشیم.
  • … فرهنگ ما شرقی‌ها، در مقابل تمدن غربی‌ها، دارد دست به یک مبارزهٔ مذبوحانه می‌زند و تمام حساسیت‌ها و جهان‌بینی‌های ما، به دلیل برخورد فرهنگ شرق با تمدن غرب، دچار بحران شدیدی شده، و برای ما یک روانشناسی جدید، روانشناسی خاصی که ممکن است به مسخ و فسخ ابدی ما منجر بشود، پیدا شده‌است.
  • تمدن غرب از دو نظر تحمیلی است؛ یکی اینکه ماشین غربی بازار می‌خواهد و بازاری بهتر از شرق وجود ندارد و در نتیجه برای تحمیل منصوناعت خود، فیزیونی محیط ما را دگرگون می‌کند؛ و دیگر اینکه ما به ماشین غربی نیازمندیم و نمی‌توانیم سازمان‌ها، مؤسسات و مردم خود را بدون این وسیله، داخل یک سازمان یا سازمان‌های اجتماعی، به‌طور متشکل نگهداریم. در داخل این سازمان‌ها و مؤسسات جدید، فرهنگ سست‌شدهٔ ما از خود دفاعی مذبوحانی می‌کند، ولی اکنون از همه سو به این فرهنگ تجاوز کامل می‌شود و دیگر ما اسطوره‌ای کامل و جامع، به نام یک مل فرهنگی نداریم که بدان بتوانیم بنازیم.

سفر مصر

[ویرایش]

«سفر مصر» سفرنامهٔ آکادمیک براهنی به مصر در اواخر ۱۹۷۱م/ ۱۳۵۰ش است که نخستین بار در تابستان ۱۹۸۴م/ ۱۳۶۳ش از سوی نشر اول با ضمیمهٔ «جلال آل احمد و فلسطین» چاپ شد، پیش‌تر نیز یک بار در سال ۱۹۷۲م/ ۱۳۵۱ش از سوی نشر پندار چاپ شده بود.

  • … اصلاً سفر طولانی از تهران، مرا به وحشت می‌اندازد. من تهران را هم دوست دارم و هم ازش نفرت دارم… تهران، به یادهای من بُعد می‌دهد.
برای شخصی که سفر کم کرده، همه جای سفر دیدنی و تجربه‌کردنی است.
    • «۲-بین قاهره و تهران»[۱۲۳]
  • آدم زنده، آدمی است که هم دوست داشته باشد و هم دشمن. اگر همه دوستم داشته باشند، احساس تنهایی می‌کنم و اگر همه دشمنم باشند، احساس بیرازی می‌کنم. وگرچه تعداد دشمنانم از تعداد دوستانم بیشتر است، ولی من هرگز دوست ندارم که دشمنانم از بین بروند یا تبدیل به دوست شوند. از دشمن انتظار دشمنی دارم و از دوست انتظار دوستی. واگر در جایی دوست و دشمن نداشته باشم، احساس خلاء می‌کنم، احساس تنهایی ویران‌کننده‌ای می‌کنم که از آن به آسانی شفا نمی‌توانم یافت.
    • «۲-بین قاهره و تهران»[۱۲۴]
  • گرچه در تهران خانواده‌ای ندارم، ولی یادهایم خانواده‌ام را تشکیل می‌دهند. من نمی‌گویم بشر تنهاست، ولی من یکی، همیشه تنها بوده‌ام و شاید به همین دلیل است که نمی‌خوانم و نمی‌توانم خانواده‌ای را که از یادهایم تشکیل داده‌ام از دست بدهم. مکان این یادها، تهران است و این فرش زبر و سنگی و آهنینی که به زیر پای یادهای من گسترده شده، مرا هم مست می‌کند و هم آزار می‌دهد.
    • «۲-بین قاهره و تهران»[۱۲۵]
  • یادهای من تهران است و وصیت‌نامهٔ من تهران، و من وصیت‌نامهٔ خود را نمی‌توانم ترک کنم.
    • «۲-بین قاهره و تهران»[۱۲۶]
  • برای شخصی که سفر کم کرده، همه جای سفر دیدنی و تجربه‌کردنی است.
    • «۲-بین قاهره و تهران»[۱۲۷]
  • آب مظهر همهٔ شیفتگی و شکفتگی‌هاست و اوزیریس، رشوه‌ای است که بشر به آب می‌دهد و بهمین دلیل اوزیریس یک قربانی است که خود را به جاودان هبه می‌کند؛ از خلال این هبه و ایثار و جاودانگی است که بشر، ابعاد بشری خود را پشت سر می‌گذارد و به خدا نزدیک می‌شود و به او می‌رسد.
    • «۳-قلب خدای نیل در زیر پای من»[۱۲۸]
نیل مثل دریایی آرام است، دریایی که نمی‌گذرد، بلکه همه چیز را می‌گذراند. و با ماندن دائمی خویش، با استوار بودن خود همهٔ احساس‌های جاه‌طلبی را در انسان از بین می‌برد، و حقیقت این است که انسان در برابر چنین رودی، چاره‌ای جز تواضع ندارد و تازه حتی تواضع هم به درد نیل نمی‌خورد.
  • نیل مثل دریایی آرام است، دریایی که نمی‌گذرد، بلکه همه چیز را می‌گذراند. و با ماندن دائمی خویش، با استوار بودن خود همهٔ احساس‌های جاه‌طلبی را در انسان از بین می‌برد، و حقیقت این است که انسان در برابر چنین رودی، چاره‌ای جز تواضع ندارد و تازه حتی تواضع هم به درد نیل نمی‌خورد.
    • «۳-قلب خدای نیل در زیر پای من»[۱۲۹]
  • نیل تمام هستی ما را به مبارزه می‌طلبد، انگار از تمام مردمان عالم می‌خواهد که بر کرانه‌هایش صف بکشند و قلب درشت و داغ اوزیریس را که نیل ذوبش می‌کند، تماشا کنند.
    • «۳-قلب خدای نیل در زیر پای من»[۱۳۰]
  • مشکل است که انسان چشم در آب نیل بدوزد و خود را برهنه نبیند و احساس خودکشی پیدا نکند. منتها این احساس خودشکی با هر احساس دیگر خودکشی فرق می‌کند، انسان از زیادی هوس و شور و هیجان، می‌خواهد نابود شود.
    • «۳-قلب خدای نیل در زیر پای من»[۱۳۱]
  • قاهره… شهری که بر خلاف تهران، در آن طبیعت بر صنعت تسلط دارد و از هر گوشه‌اش بوی بیابان و آب و شن می‌آید؛ شهری که طبیعتش را صعنت نپوشانیده است، برخلاف تهران که به این زودی خودش را از طبیعت بومی محروم کرده‌است.
    • «۳-قلب خدای نیل در زیر پای من»[۱۳۲]
  • تفنن سرمایه می‌خواهد و مصری سرمایه‌دار نیست، و نه اسلام تجمل زیاد را می‌پسندد و نه سوسیالیسم، و سیستم حکومت مصر و زیربنای اجتماعی مصر که آمیزه‌ای از این دو است، ظاهری معمولی و غیر افراطی و معتدل دارد و من در قاهره نجابت اسلام و اصالتش را بیشتر دیدم تا حتی نفوذ سوسیالیسم را؛ واین شاید به دلیل آن باشد که اسلام بر خلاف ادیان دیگر، فقط یک روبنای فرهنگی و معنوی پیشنهاد نکرده، بلکه به زیربنای سیستم‌های اجتماعی هم توجه داشته و از ایجاد یک اجتماع عادل نه فقط حمایت کرده بلکه نحوهٔ ایجاد آن را هم پیشنهاد کرده‌است.
    • «۴-واقعیت در برابر من»[۱۳۳]
  • مصری به صورت غربیان و غربزدگان از نظر اخلاقی فاسد نشده‌است. فساد و شهوت و حقد و حسد در ملاء عام نیست. در کشورهای سرمایه‌داری، هر میخانه و رستورانی، در اواخر شب بدل به یک قصر کوچک نرون می‌شود. پرخوری و پرنوشی و معاشه در ملاء عام، امری عادی است. اسلام از عشق پرده‌برداری نکرده، آن را خصوصی، عاطفی و شاید به همین دلیل تمیز و حماسی نگهداشته است. غربی عشق را در ملاء عام به فحشاء کشیده‌است.
    • «۴-واقعیت در برابر من»[۱۳۴]
  • هرچه باشد درهٔ نیل در طول قرون درهٔ نجابت بوده‌است، نه درهٔ پرخاش و حمله و ولع و سبعیت، و مردم نجیب بوده‌اند، نه پرخاشگر… مرکز این درهٔ نجابت قاهره است با ساختمان‌هایی به سبک فرانسوی و ایتالیایی و گهگاه انگلیسی، ولی انسان در اینجا شرق را از تهران، راحت‌تر استنشاق می‌کند.
    • «۴-واقعیت در برابر من»[۱۳۵]
  • قاهره بزرگی و عظمت خود را از عظمت و بزرگی طبیعت اطرافش به ارث برده‌است. شهر، با تصوری از وسعت به وجود آمده. تنگنایی نیست که در آن پنج میلیون نفر بچپند و زندگی بکنند. خیابان‌ها وسیع است، ساختمان‌ها عظیم و حتی در داخل ساختمان‌ها، وسعت بیشتر به چشم می‌خورد تا تنگنا.
    • «۴-واقعیت در برابر من»[۱۳۶]
  • انسان هرگز در این شهر احساس بیزاری نمی‌کند، می‌تواند خوب بخوابد… در قاهره… به این مسئله اعتقادم افزون شد که طبیعت و وسعت که اصولاً در ذات طبیعت است، روح را آرامشی می‌بخشد که در سایهٔ آن انسان می‌تواند راحت‌تر بخوابد، روشن‌تر ببیند و حسن جاه‌طلبی و بدگمانی و ستیزه‌جویی خود را به حداقل کاهش دهد.
    • «۴-واقعیت در برابر من»[۱۳۷]
طبیعت قاهره را رها نکرده. طبیعت قاهره را دربرگرفته، پرورانده، بدان ابعاد وسیع و عظیم‌الجثهٔ خود را ارزانی داشته‌است.
  • طبیعت قاهره را رها نکرده. طبیعت قاهره را دربرگرفته، پرورانده، بدان ابعاد وسیع و عظیم‌الجثهٔ خود را ارزانی داشته‌است.
    • «۴-واقعیت در برابر من»[۱۳۸]
  • در تهران… انسان در تنگنای خانه‌ها، آپارتمان‌ها و دورن ماشین‌ها، قاب گرفته شده، آنکادر گردیده، و در این حال بخش عظیمی از تعادل روحی خود را از دست داده‌است. در این حال انسان نمی‌تواند احساس ترحم بکند، احساس آسایش بکند. تنگنا، مثل یک سکتهٔ ناقص، روح را نیمه‌فلج کرده‌است. انسان در این حال، ستیزه‌جو، پرخاشگر، فحاش و ظالم بار می‌آید. تهران مردم را ظالم و شقی بار می‌آورد.
    • «۴-واقعیت در برابر من»[۱۳۹]
  • تهران، در روز، بر سر میدان‌ها و چهارراه‌ها و دربرابر چراغ‌های سبز و قرمز، عطوفت را از قلب آدم بیرون می‌کشد، دودش می‌کند و بر بادش می‌دهد. در نمیروز تهران، انسان فقط شقاوت می‌شناسد، شقاوت می‌شنود و شقاوت می‌گوید.
    • «۴-واقعیت در برابر من»[۱۴۰]
  • بر روی نیل، چشم که ببندی، درست در قلب سکوت و رؤیا هستی.
    • «۴-واقعیت در برابر من»[۱۴۱]
  • این سه مشکل عظیم مصر را هرگز نمی‌تواند نادیده گرفت: فقر، جنگ و ازدیاد جمعیت.
  • تعلیم و تربیت در ایران، ایرانی را پیش از آنکه ایرانی بار بیاورد، غرب‌زده بار می‌آورد و موقعی که این ایرانی با غرب آشنایی واقعی پیدا می‌کند، خود را با هویتی غربی ادراک می‌کند.
    • «۷-حدیث شیفتگان و داستان مستشرقان»[۱۴۳]
  • شعر یک شاعر برای خودش، مثل دست‌هایش، مثل چشم‌هایش، مثل شانه‌هایش و مثل قلبش، یک حضور مدام دارد و انسان نمی‌تواند دربارهٔ این حضور مدام خویش داد سخن بدهد. شعر دیگران در ذهن آدم می‌ماند، بخشی از ذهن را اشغال می:ند، ولی شعر خود انسان، نسوج ذهن خود آن انسان است…
  • «۱۰-مکاشفه در خود»[۱۴۴]
  • این اعتراف را به نام یک منتقد بکنم که عالی‌ترین نقدها، فقط می‌توانند هوشیارانه‌ترین حدس و گمان‌ها دربارهٔ روح یک شاعر دیگر باشند… منتقد، حتی باهوش‌ترینش، دربارهٔ مادهٔ اولیهٔ شعر یک شاعر، که همان روح ماجراجو و دلیر و دردمند و تنها و اجتماعی یا تاریخی آن شاعر است، فقط حدس‌های هوشیارانه می‌زند..
    • «۱۰-مکاشفه در خود»[۱۴۵]
باری، فقر زمینهٔ زندگی من است و کار، کار یدی که من تا بیست سالگی، انواع مختلف آن را در کارخانه‌ها و بیرون از آن‌ها انجام دادم. زمینهٔ دیگر زندگی من، مرگ است…
  • باری، فقر زمینهٔ زندگی من است و کار، کار یدی که من تا بیست سالگی، انواع مختلف آن را در کارخانه‌ها و بیرون از آن‌ها انجام دادم. زمینهٔ دیگر زندگی من، مرگ است…
    • «۱۰-مکاشفه در خود»[۱۴۶]
  • … من فکر کردم زبان فارسی را که در شرایط بسیار سخت به من تحمیل شده بود، اگر یادنگیرم و خوب هم یادنگیرم، کاری از پیش نخواهم برد. من باید از این زبان انتقام می‌گرفتم… تسلط بر این زبان، بهترین انتقامی بود که از آن می‌گرفتم و بهمین دلیل مدام نسبت به این زبان و نویسندگان هم‌عصر خودم، دیدی انتقادی پیدا می‌کردم.
    • «۱۰-مکاشفه در خود»[۱۴۷]
  • … کوشیدم نشان دهم که این زبان تنها یک چیز کم دارد و آن خشونت و زمختی و دشنام و فحاشی و طنز و هجوی است که طبقهٔ کارگر، بویژه کارگر خردشده بوسیلهٔ لطافت اشرافی، زبان ادبی فارسی در چنته دارد، و اگر این خشونت، علنی شود، تمام ضابطه‌های سنجش زبان عوض می‌شود.
    • «۱۰-مکاشفه در خود»[۱۴۸]
  • زبان انتقاد من و تا حدودی زبان شعر من، عصیانی است علیه لطافت آسمان نظم و نثر فارسی؛ و همه چیز در این زبان انتقاد و شعر خشن است.
    • «۱۰-مکاشفه در خود»[۱۴۹]
  • پس، هویت من در ابراز خشونت و شدت عمل و انتقال من نهفته‌است؛ و برای اینکه حرفم بکرسی بنشیند، کوشیدم پس از تسلط بر زبان فارسی، روحیهٔ خاص قومی‌ام را بر آن تحمیل کنم. این‌ها زبان مرا بریدند و من هم مقابله بمثل کردم…
    • «۱۰-مکاشفه در خود»[۱۵۰]
  • انتقام‌گیری که تمام شد، طرفین سلاح‌ها را بزمین گذاشتند، شلاق من در وسط مطبوعات فارسی، بزرگترین هدیه‌ای است که من به نقد و انتقاد معاصر تقدیم کرده‌ام. این شلاق، رکن اساسی هویت من است… اثر هنری، نه فقط می‌تواند جانشین زندگی باشد، بلکه می‌تواند بدل به یک سلاح برای مبارزه در راه زندگی هم بشود… برای من، نوشتن یک مبارزهٔ دائمی و خستگی‌ناپذیر بوده‌است.
    • «۱۰-مکاشفه در خود»[۱۵۱]

دربارهٔ او

[ویرایش]
  • اگر یک دشمن دیگر مثل این مردکه می‌داشتیم احتیاج به دوست نبود!
    • اسدالله علم، یادداشتهای علم، جلد ۵ (از ویرایشِ محمود فاضلی بیرجندی، انتشارات کتابسرا)، ص. ۲۷۲
  • دکتر براهنی را که به یاد می‌آورم، تجسم ویژه‌ای از او در ذهنم پدید می‌آید که در بیان همان است که آوردم: مردی از کلمات، مردی در کلمات و با کلمات. اما بیان تصویری دکتر رضا براهنی را چنین می‌بینم: مردی ایستاده زیر باران کلمات، در وزش بادی که اریب می‌وزد و کلمات را به سر و صورت و چشم‌ها و گردن و تمام تن او می‌چسباند تا در کلمات غرق می‌شود و همچنان در خیابان و کوچه و پیاده‌روها می‌رود؛ تا به خانه برسد و بنشیند روی صندلی، پشت میز تحریر و آن کلمات را به زنجیر کشد، روی صفحات سفید و بی پایان کاغذها، کاغذها، کاغذها… آری او ناچار است خودش را از شر کلمات آسوده کند، پس لازم است کلمات را از خود بزداید، بزداید.
  • آری … مردی که من می‌شناسم و از نوجوانی خود می‌شناسمش دچار کلمه است و تمام عمر کوشیده‌است تا از زحمت کلمه آسوده شود، اما نمی‌شود؛ زیرا کلمات بر او می‌بارند، کلمات بر او می‌ورزند و در غرب هزاران فرسنگی، تصور بارش کلمات پارسی بر انسانی که جلای وطن کرده‌است، چه پیچ و تاب‌هایی باید به خود گرفته باشند. آخر آن کلمات از مسیری طولانی باید عبور کنند تا خود را به براهنی برسانند، پس با باد سفر می‌کنند تا در آن سرزمین تند باد او را بیابند و بر او ببارند. چنین است که آن مرد جلای وطن کرده نمی‌تواند از مسیر قطره‌های فورانی سفر کرده در جایی پناه بگیرد. کلمات او را می‌جویند، او را می‌یابند و به تمام سر و روی و تن او می‌چسبند،
  • کشف یک اثر، در طول زندگی کتابخوانی، حادثه‌ای است همانقدر کمیاب که سربرآوردن یک محبوب مرده از گور، چنین حادثه‌ای هر ۵ یا ۱۰ سال یک بار اتفاق می‌افتد. با چنان نیرویی که آن روز انسان می‌تواند به واقعیت ادبیات پی ببرد. این ماجرا چند سال پیش برای من روی داد. وقتی که «روزگار دوزخی آقای ایاز» رضا براهنی را خواندم، برای من قیام قیامت بود. چه سعادتی در این که انسان ناگهان خبردار شود که سیاره دیگری، دنیای دیگری وجود دارد. به خاطر دارم که خواندن برای من تقریباً تحمل ناپذیر شده بود؛ زیرا آثاری که از اعماق سرریز می‌شوند برای من تحمل ناپذیرند، این آثار آزار می‌دهند؛ زیرا در اطراف شر و بدی و راز بدی پرسه می‌زنند. از این رو، دوست من رضا گول نخورده بود، او برای شروع کار مستقیماً وارد یک دوزخ شده بود، دوزخ گهواره تکوین‌ها، می‌گویم یک دوزخ، زیرا هر کسی دوزخ خود را دارد. دوزخ براهنی مانند کاخی مجلل وزین است. آرشیوهای ایرانی، ترک و غربی را دربردارد. خاطرات و دانش‌هایی دایره المعارفی دارد، خارج از زمان و مکان و نیز مدرن است. باید می‌گفتم دوزخها، دوزخهای زیبا، زیرا دنیای رضا از همه جا دوزخی بیرون می‌کشد. ترانه زندانها را می‌خواند یا جنایاتی را در خانواده، رضا می‌بایستی به تبعید برود؛ این خواست ادبیات بود؛ زیرا او شهروند بسیار توانای ادبیات است. رضا شاعر عظیم و در عین حال معلم خیال پرور و شاهد، مرد عمل و ادب متعلق به سنت جهانی کیمیاگران کلمه و ادعاکنندگان آزادی‌های تازه است.
    • هلن سیکسو، پیام به مراسم بزرگداشت او، کانادا، ژوئیه ۲۰۰۵/ تیر ۱۳۸۴[۱۵۲]

نوشتارهای وابسته

[ویرایش]

منابع

[ویرایش]

پانویس

[ویرایش]
  1. براهنی، ظل‌الله، ۱۶۹.
  2. “Baraheni, Reza”. Encyclopedia.com. Archived from the original on 28 مارس 2021. 
  3. «رضا براهنی هم به اعتصاب غذای سازمان ملل می‌پیوندد». رادیو فردا، ۲۶ تیر ۱۳۸۸. بایگانی‌شده از نسخهٔ اصلی در ۲۶ مارس ۲۰۲۲. 
  4. «متن سخنرانی رضا براهنی نابیناییِ تبعیدی*». تریبون، مه ۲۰۰۲. بایگانی‌شده از نسخهٔ اصلی در ۲۳ مارس ۲۰۱۹. 
  5. محمد تاج دولتی. «دکتر براهنی: زبان مادری، زبان مقدسی است». رادیو فردا، ۲ اسفند ۱۳۸۸. بایگانی‌شده از نسخهٔ اصلی در ۲۶ مارس ۲۰۲۲. 
  6. براهنی، آهوان باغ، ۱۳.
  7. براهنی، آهوان باغ، ۱۵.
  8. براهنی، آهوان باغ، ۱۷.
  9. براهنی، آهوان باغ، ۲۰.
  10. براهنی، آهوان باغ، ۵۸.
  11. براهنی، آهوان باغ، ۱۰۴.
  12. براهنی، چنگیز، ۱۰۸.
  13. براهنی، آهوان باغ، ۱۱۰.
  14. براهنی، آهوان باغ، ۱۱۹.
  15. براهنی، آهوان باغ، ۱۲۵.
  16. براهنی، آهوان باغ، ۱۲۷.
  17. براهنی، آهوان باغ، ۱۴۰.
  18. براهنی، آهوان باغ، ۱۴۵.
  19. براهنی، آهوان باغ، ۱۵۳.
  20. براهنی، آهوان باغ، ۱۵۷.
  21. براهنی، آهوان باغ، ۱۷۳.
  22. براهنی، آهوان باغ، ۱۷۴.
  23. براهنی، گل بر گسترهٔ ماه، ۷.
  24. براهنی، گل بر گسترهٔ ماه، ۲۶.
  25. براهنی، گل بر گسترهٔ ماه، ۵۰.
  26. براهنی، گل بر گسترهٔ ماه، ۶۶.
  27. براهنی، ظل‌الله، ۵.
  28. براهنی، ظل‌الله، ۲۲.
  29. براهنی، ظل‌الله، ۳۱.
  30. براهنی، ظل‌الله، ۲۲.
  31. براهنی، ظل‌الله، ۳۶.
  32. براهنی، ظل‌الله، ۳۹.
  33. براهنی، ظل‌الله، ۵۷.
  34. براهنی، ظل‌الله، ۵۹.
  35. براهنی، ظل‌الله، ۶۲.
  36. براهنی، ظل‌الله، ۶۳.
  37. براهنی، ظل‌الله، ۶۶.
  38. براهنی، ظل‌الله، ۷۱.
  39. براهنی، ظل‌الله، ۷۴.
  40. براهنی، ظل‌الله، ۸۱.
  41. براهنی، ظل‌الله، ۱۱۲.
  42. براهنی، ظل‌الله، ۱۱۴.
  43. براهنی، ظل‌الله، ۱۲۴.
  44. براهنی، ظل‌الله، ۱۲۵.
  45. براهنی، ظل‌الله، ۱۳۰.
  46. براهنی، ظل‌الله، ۱۳۱.
  47. براهنی، ظل‌الله، ۱۳۳.
  48. براهنی، ظل‌الله، ۱۳۶.
  49. براهنی، ظل‌الله، ۱۳۷.
  50. براهنی، ظل‌الله، ۱۳۸.
  51. براهنی، خطاب به پروانه‌ها، ۱۶.
  52. براهنی، خطاب به پروانه‌ها، ۱۷.
  53. براهنی، خطاب به پروانه‌ها، ۲۷.
  54. براهنی، خطاب به پروانه‌ها، ۴۵.
  55. براهنی، در انقلاب ایران چه شده، ۱۹۸.
  56. براهنی، در انقلاب ایران چه شده، ۱۹۹.
  57. براهنی، در انقلاب ایران چه شده، ۲۰۰.
  58. براهنی، در انقلاب ایران چه شده، ۲۲۵.
  59. براهنی، در انقلاب ایران چه شده، ۱۹۷.
  60. مریم کریمی. «گفت‌وگو با رضا براهنی/2 «برای معرفی ادبیات‌مان با سانسورچی آمریکایی هم باید مبارزه کرد»». ایسنا، ۸ آبان ۱۳۸۵. بایگانی‌شده از نسخهٔ اصلی در ۲۶ مارس ۲۰۲۲. 
  61. مریم کریمی. «گفت‌وگوی تفصیلی با رضا براهنی/3 «نباید احساس کنیم خطری متوجه شعر است» «ادبیات‌مان را باید خودمان به دنیا معرفی کنیم»». ایسنا، ۸ آبان ۱۳۸۵. بایگانی‌شده از نسخهٔ اصلی در ۲۶ مارس ۲۰۲۲. 
  62. براهنی، تاریخ مذکر، ۲۰۱.
  63. براهنی، تاریخ مذکر، ۲۰۱.
  64. براهنی، تاریخ مذکر، ۲۰۲.
  65. براهنی، تاریخ مذکر، ۲۰۸.
  66. براهنی، تاریخ مذکر، ۲۰۹ و۲۱۰.
  67. براهنی، تاریخ مذکر، ۲۱۷.
  68. براهنی، تاریخ مذکر، ۲۲۵.
  69. براهنی، تاریخ مذکر، ۲۲۷.
  70. براهنی، تاریخ مذکر، ۲۳۰.
  71. براهنی، تاریخ مذکر، ۲۳۱.
  72. براهنی، تاریخ مذکر، ۲۲۵.
  73. براهنی، تاریخ مذکر، ۲۳۹–۲۴۳.
  74. براهنی، تاریخ مذکر، ۲۴۶.
  75. براهنی، تاریخ مذکر، ۲۵۴.
  76. براهنی، تاریخ مذکر، ۲۵۶.
  77. براهنی، تاریخ مذکر، ۲۶۰.
  78. براهنی، تاریخ مذکر، ۲۶۴.
  79. براهنی، تاریخ مذکر، ۲۶۴.
  80. براهنی، تاریخ مذکر، ۲۶۵.
  81. براهنی، تاریخ مذکر، ۲۶۵.
  82. براهنی، تاریخ مذکر، ۲۶۵.
  83. براهنی، تاریخ مذکر، ۲۷۴.
  84. براهنی، در انقلاب ایران چه شده، ۱۴.
  85. براهنی، در انقلاب ایران چه شده، ۱۶.
  86. براهنی، در انقلاب ایران چه شده، ۱۹.
  87. براهنی، در انقلاب ایران چه شده، ۲۱.
  88. براهنی، در انقلاب ایران چه شده، ۲۹.
  89. براهنی، در انقلاب ایران چه شده، ۳۶.
  90. براهنی، در انقلاب ایران چه شده، ۳۷.
  91. براهنی، در انقلاب ایران چه شده، ۳۷.
  92. براهنی، در انقلاب ایران چه شده، ۳۹.
  93. براهنی، در انقلاب ایران چه شده، ۴۰.
  94. براهنی، در انقلاب ایران چه شده، ۴۱.
  95. براهنی، در انقلاب ایران چه شده، ۴۴.
  96. براهنی، در انقلاب ایران چه شده، ۷۶.
  97. براهنی، در انقلاب ایران چه شده، ۷۸.
  98. براهنی، در انقلاب ایران چه شده، ۸۲.
  99. براهنی، در انقلاب ایران چه شده، ۱۱۰.
  100. براهنی، در انقلاب ایران چه شده، ۱۱۵.
  101. براهنی، در انقلاب ایران چه شده، ۱۳۲.
  102. براهنی، در انقلاب ایران چه شده، ۱۴۳.
  103. براهنی، در انقلاب ایران چه شده، ۱۵۳.
  104. براهنی، در انقلاب ایران چه شده، ۱۵۵.
  105. براهنی، تاریخ مذکر، ۲۷.
  106. براهنی، تاریخ مذکر، ۲۹.
  107. براهنی، تاریخ مذکر، ۳۱.
  108. براهنی، تاریخ مذکر، ۳۱.
  109. براهنی، تاریخ مذکر، ۳۱.
  110. براهنی، تاریخ مذکر، ۳۱.
  111. براهنی، تاریخ مذکر، ۳۱.
  112. براهنی، تاریخ مذکر، ۴۴.
  113. براهنی، تاریخ مذکر، ۵۲.
  114. براهنی، تاریخ مذکر، ۵۲.
  115. براهنی، تاریخ مذکر، ۵۸.
  116. براهنی، تاریخ مذکر، ۸۳.
  117. براهنی، تاریخ مذکر، ۸۳.
  118. براهنی، تاریخ مذکر، ۱۱۸.
  119. براهنی، تاریخ مذکر، ۱۲۲.
  120. براهنی، تاریخ مذکر، ۱۲۳.
  121. براهنی، تاریخ مذکر، ۱۲۳.
  122. براهنی، تاریخ مذکر، ۱۲۳.
  123. براهنی، سفر مصر، ۱۹.
  124. براهنی، سفر مصر، ۲۰.
  125. براهنی، سفر مصر، ۲۰.
  126. براهنی، سفر مصر، ۲۲.
  127. براهنی، سفر مصر، ۲۷.
  128. براهنی، سفر مصر، ۳۰.
  129. براهنی، سفر مصر، ۳۲.
  130. براهنی، سفر مصر، ۳۲.
  131. براهنی، سفر مصر، ۳۶.
  132. براهنی، سفر مصر، ۳۶.
  133. براهنی، سفر مصر، ۴۱.
  134. براهنی، سفر مصر، ۴۲.
  135. براهنی، سفر مصر، ۴۳.
  136. براهنی، سفر مصر، ۴۶.
  137. براهنی، سفر مصر، ۴۶.
  138. براهنی، سفر مصر، ۴۷.
  139. براهنی، سفر مصر، ۴۸.
  140. براهنی، سفر مصر، ۴۸.
  141. براهنی، سفر مصر، ۵۰.
  142. براهنی، سفر مصر، ۵۶.
  143. براهنی، سفر مصر، ۷۲.
  144. براهنی، سفر مصر، ۹۹.
  145. براهنی، سفر مصر، ۱۰۲.
  146. براهنی، سفر مصر، ۱۱۳.
  147. براهنی، سفر مصر، ۱۱۴.
  148. براهنی، سفر مصر، ۱۱۵.
  149. براهنی، سفر مصر، ۱۱۵.
  150. براهنی، سفر مصر، ۱۱۵.
  151. براهنی، سفر مصر، ۱۱۶.
  152. ۱۵۲٫۰ ۱۵۲٫۱ «گزارشی از مراسم بزرگداشت ”رضا براهنی“ در کانادا». ایسنا، ۲۴ تیر ۱۳۸۴. بایگانی‌شده از نسخهٔ اصلی در ۱۵ مه ۲۰۲۲. 

فهرست

[ویرایش]
  • براهنی، رضا. آهوان باغ. ویرایش اول. تهران: چاپخانهٔ سپهر، ۱۳۴۱ش/ ۱۹۶۳م. 
  • براهنی، رضا. گل بر گسترهٔ ماه. ویرایش اول. تهران: کاویان، ۱۳۴۹ش/۱۹۷۰م. 
  • براهنی، رضا. ظل‌الله، شعرهای زندان. ویرایش دوم. تهران: مؤسسهٔ انتشارات امیرکبیر، ۱۳۵۸ش/ ۱۹۷۹م. 
  • براهنی، رضا. در انقلاب ایران چه شده‌است و چه خواهد شد. ویرایش اول. تهران: کتاب زمان، ۱۳۵۸ش/ ۱۹۷۹م. 
  • براهنی، رضا. خطاب به پروانه‌ها. ویرایش اول. تهران: مرکز، ۱۳۷۴ش/ ۱۹۹۵م. 
  • براهنی، رضا. سفر مصر. ویرایش اول. تهران: نشر اول، ۱۳۶۳ش/ ۱۹۸۴م. 
  • براهنی، رضا. تاریخ مذکر - فرهنگ حاکم و فرهنگ محکوم. ویرایش اول. تهران: نشر اول، ۱۳۶۳ش/ ۱۹۸۴م. 

پیوند به بیرون

[ویرایش]

در پروژه‌های خواهر می‌توانید در مورد رضا براهنی اطلاعات بیشتری پیدا کنید.

Search Wikipedia در میان مقاله‌ها از ویکی‌پدیا
Search Commons در میان تصویرها و رسانه‌ها از ویکی‌انبار