رشیدالدین، محمّد بن محمّد عُمَری شهرتیافته به وَطواط (۱۰۸۸، بلخ - ۱۱۸۲م، گرگانج) ادیب، نویسنده، شاعر و زبانشناس خراسانی در سدهٔ ششم هجری بود که به فارسی و عربی اثر آفرید. [۱]
* * *
| بهار جانفزا آمد جهان شد خرم و زیبا | |
با باغ و راغ گستردند فرش حله و دیبا |
| به راغ اندر بنفشه شد چون قد بیدلان چفته | |
باغ اندر شکوفه شد چون خد دلبران زیبا |
| همه اطراف صحرا هست پر یاقوت و پر بسد | |
همه اکناف بستان هست پر مرجان و پر دیبا |
| هوا شد تیره و گریان بسان دیدهٔ وامق | |
زمین شد تازه و خندان بسان چهرهٔ عذرا |
| چون بخششگاه جمشید است از نعمت همه بستان | |
چو کوششگاه کاووس است از زینت همه صحرا |
| کنار سبزه از لاله شد پر زهرهٔ ازهر | |
دهان لاله از ژاله شد پر لؤلؤ لالا[۱] |
* * *
| رخسار و زلف و چشم تو در بوستان حسن | |
بردند از شکوفه و شمشاد و عبهر آب |
| گر بنگری در آتش و آب از جمال تو | |
گردد منقش آتش و گردد منور آب |
| من در میان آتش و این حال طرفه بین | |
کز چشم من رسیده به هر هفت کشور آب |
| آنها که انده تو رساند به شخص من | |
وقت گداختن نرساند به شکر آب[۱] |
* * *
| اگر جهان همه جز پستی و بلندی نیست | |
که کردهاند خلایق بدین دو جای قرار |
| بلند و پست جهان جمله دشمنان تراست | |
که گاه در تک چاهند و گاه بر سر دار[۱] |
* * *
| جهان سرای غرور است نی سرای سرور | |
طمع مدار سرور اندرین سرای غرور |
| فساد دین همه در جمع خواسته است ترا | |
همیشه همت در جمع خواسته مقصور |
| ز حال عقبی چون گمرهان مشو غافل | |
به مال دنیا چون ابلهان مشو مغرور |
| مده به دنیا عقبی که عاقلان ندهند | |
بدین سفینهٔ ظلمت چنان حدیقهٔ نور |
| تو در معاصی و حور و قصورر داری چشم | |
بدین طریق نیاید به دست حور و قصور |
| به خیر کوش که الا به خیر نتوان یافت | |
نعیم روضهٔ خلد و نیسم طرهٔ حور |
| بساز کار که وقت رحیل نزدیکست | |
مدار آنچه نه دور است از دل خود دور |
| ز بارگاه الهی رسول مرگ این بس | |
که عارضین چون مشک تو گشت چون کافور[۱] |
* * *
| جانا لب چون شراب داری | |
رخسار چو آفتاب داری |
| جمله نمکی و جان ما را | |
بر آتش غم کباب داری |
| بی آن لب چون شکر تنم را | |
همچون شکر اندر آب داری |
| پیوسته ره فراق جویی | |
همواره سر عتاب داری |
| پشت طربم شکسته خواهی | |
قصر خردم خراب داری |
| ای روی تو رحمت الهی | |
تا چندم در عذاب داری |
| در انده تو درنگ دارم | |
در کشتن من شتاب داری |
| ای تافته زلف یار آخر | |
تا کی دل من به تاب داری |
| صبرم چو عقاب صید کردی | |
گرچه صفت غراب داری |
| ای تن به جزع مباش اگرجه | |
اندیشهٔ بیحساب داری |
| خوش باش که بارگاه خسرو | |
از حادثها مآب داری[۱] |
* * *
| من نگویم به ابر مانندی | |
که نکو ناید از خردمندی |
| او همیبخشد و همیگردید | |
تو همیبخشی و همیخندی[۱] |