همیشه لحظهای فرا میرسد که آدمی از دیدنِ چشماندازی سیر میشود. همچنان که مدّتها لازم است تا چشماندازی را به اندازهٔ کافی ببینیم. کوه و آسمان و دریا همانند چهرههایی هستند که اگر آدمی به جای دیدنِ آنها بدان نیک بنگرد، به خشکی و بی حاصلی و یا شکوهِ آنها پی میبرد؛ ولی هر چهرهای برای آنکه گویا باشد باید پیوسته در برابرِ تازگی قرار گیرد. دنیا، گاه به سببِ فراموشی ما، در چشمِ ما تازه مینماید. به جای ستایشِ این پدیده، مردم گله میکنند که خیلی زود از دنیا سیر و خسته میشوند.
بهترین بخش را در هر فرد جستجو کن و این را به او بگو. همه ما به چنین محرّکی نیازمندیم. همهٔ مردم جهان چیزی دارند که به خاطرآن سزوار ستایش باشند. ستایشها نشانگر «ادراک» هستند. در خلوت خویش انسانهایی عالی هستیم و هیچ کس از دیگری بهتر نیست. نگریستن به عظمت همسایهات را بیاموز و عظمت خودت را نیز بنگر.
من نمیدانم به چشم مردم دنیا چگونه میآیم، اما در چشم خود به کودکی میمانم که در کنار دریا بازی میکند و توجه خود را هر زمان به یافتن ریگی صافتر یا صدفی زیباتر منعطف میکند؛ در حالی که اقیانوس بزرگ حقیقت همچنان نامکشوف مانده و در جلوی او گسترده است.
خاطرات چه شیرین و چه تلخ، همیشه منبعِ عذاب هستند. امّا حتّی این عذاب هم شیرین است. وقتهایی که دل آدم پُر است، بیمار است، در رنج است و غصه دار، آن وقت خاطرات تر-و- تازهاش میکنند؛ انگار که یک قطرهٔ شبنم شبانگاهی که پس از روزی گرم از فرط رطوبت میافتد و گل بیچارهٔ پژمرده را که آفتاب تند بعد از ظهر تفتهاش کرده شاداب میکند.
هر کس در زندگانی اش فقط یک بار میتواند ستارهٔ دنبالهدار را ببیند ... یک بار، فقط یک بار این در زندگی اشخاص روی میدهد. خوشبختی هم مثلِ ستارهٔ دنبالهدار فقط یک بار در زندگی مردم پیدا میشود. بعضیها از این یک بار هم برخوردار نشدهاند.
اگر واقعاً عاشق هستیم ، نباید به رفتارهای کسانی که دوستشان داریم بیش از حد اهمیّت دهیم. ما به وجودِ آنان نیازمندیم. تنها آنان هستند که باعث می شوند در جوِّ خاصّی که ما هیچ وقت به تنهایی توانایی به وجود آوردن آن نیستیم ، زندگی کنیم؛ مشروط بر اینکه بتوانیم آنان را نگهداریم، در غیر این صورت چه کاری از دست ما ساخته است؟ با این عمرهای کوتاه و با این زندگی سراسر رنج و دشواری.
همهٔ ما در حقیقت مهمانان این دنیا هستیم، در حال گذر از یک زندگی به زندگی دیگر. نمیتوانیم فراتر از کردارهای نیکمان باری برداریم. تا زمانی که مردمی نیازمند سقفِ خانه و محّبتِ ما باشند، سنّتِ مهمانپذیری هرگز در میان ما نخواهد مرد. هنگامی که پذیرا و میزبان کسی میشویم، در واقع پذیرای سرگذشتها، ماجراها و اسرار دیگران میشویم.
شرفِ انسان، مرد یا زن ، در راستی است. راستی در اندیشیدن ، راستی در احساسات و راستی در رفتارها. انسانِ شریف کسی است که زندگی دوگانه ، یکی آشکار و دیگری پنهان ، نداشته باشد.
مشکلات بخشی از زندگی است. همه مشکل دارند، کشورها هم همینطور ... تنها کاری که میشود کرد این است که آنها را قبول کنیم. آنها را حل کنیم و پشتِ سر بگذاریم و یا اینکه انسان با مشکلات بسازد. وقتی که امکان داشته باشد انسان باید مبارزه کند، ولی وقتی امکانش موجود نیست و غیرممکن به نظر میرسد، بهتر است که با آنها کنار آمده، بدون مقاومت و بدونِ آه-و-ناله کردن.
همیشه چیزها در خانه طور دیگری است. موطنِ کهنهٔ انسان، اگر با آگاهی در آن زندگی کند، با آگاهی کامل نسبت به بستگیها و وظیفههایش در برابر دیگران، همیشه تازه است. انسان در واقع تنها از این راه، از راهِ بستگیهاست که آزاد میشود.
نیکوترین اندوختهٔ خود را کردار نیک بدان و مهربانی بر مردم را برای دلِ خویش پوششی گردان ... چرا که آنها دو دستهاند: دستهای همدین تو یا در آفرینش همانندِ تو.
ما وقتی میخوابیم دو جفت چشم داریم:یکی آن چشمهای بیرونی که کارشان دیدن ظاهرِ چیزهاست و با روشنایی سر و کار دارند، و دیگری چشمِ رؤیابین. وقتی چشمِ اوّل را میبندیم، چشمهای دیگر باز میشوند... بیشتر رؤیاها مثلِ صندوق هستند، رؤیاهای دیگری توی آن هاست. گاخی اوقات پیش میآید که ما به جای اینکه در رؤیای اول بیدار شویم، در رؤیای دوّم از خواب میپریم، و این نگرانمان میکند.
روزهایی در زندگیمان هست که هیچ اتفاق خاصی نمیافتد، ما به آن روزها میگوییم تکراری و خسته کننده! ولی حواسمان نیست که میتواند اتفاقات بدی برایمان بیفتد، که صد بار دعا کنیم کاش به آن روزهای تکراری برگردیم...
سالخوردگی پختگی میآورد و پیری بهنظرم چیزی نیست جز بیآیندگی. اگر انسان دچار پیری زودرس میشود، برای این است که فردایی نمیبیند، چه فردای شخصی و چه فردای اجتماعی.
نباید از قدم گذاشتن در مسیرهای تازه ترسید و نباید از تلاش برای رسیدن به یک هدف خوب و والا باز ایستاد. آدمهایی را دوست دارم که رو به جلو حرکت میکنند و واهمهای از رو در رو شدن با مشکلات و سختیها را ندارند. در همه حال، باید به جنگ موانع رفت و چالشهای مختلف را پشت سر گذاشت.
بخشش چیزی نیست که شما خود به خود (به طور خود انگیختهای) احساس کنید. اما شما باید ببخشید… بخاطر اینکه بخشش با آزاد کردن خودتان مرتبط است. وقتی شما گرفتار نفرت هستید، به دیگری، یعنی کسی که به شما صدمه زده اجازه میدهید که خودش را براحساسات شما تحمیل کند. شما برای حس هر آنچه که میخواهید، باید آزاد باشید. نه تحت کنترل کسی که به شما صدمه زده است. به نظر من بخشش اولین گام برای آن است که حقیقتاً و از نظر عاطفی آزاد باشیم… بخشش آسان نیست اما فکر میکنم که کاری است که باید انجام دهید. از نظر منطقی خیلی ساده است که بگوییم من میبخشم اما از نظر عاطفی این کاری است که شما باید هر روز انجام دهید… به نظر من بخشش نوعی نظم و انضباط است، یک نظم روحی – معنوی و شما باید هر روز به این نظم عمل کنید.
... نکات ظریف بسیاری را از دست دادهایم و دیگر دقیق فکر نمیکنیم. مثلاً، مردم بهراحتی «ایمان» را با «مذهب» قاطی میکنند. در حالی که باور به مذهب مربوط نیست. به هیچ وجه. نوشتن یک کتاب، عاشق شدن یا نقل مکان به شهری دیگر، همگی اعمالی هستند که از روی باور و ایمان انجام میشوند. ما در زندگی به ایمان نیاز داریم و همینطور به تردید. نیاز داریم به حقایق شک کنیم، خودمان را زیر سوال ببریم و در برابر مسائل جدید باز برخورد کنیم. ایمان و تردید را به طور برابر و توأمان نیاز داریم...
نسل جوان امروز در سراسر دنیا، گرایشی به گذشته ندارد، بهویژه در جاهایی که دنیای آزاد نامیده میشود. این جوانها در صلحی زندگی میکنند که خیلی وقت است وجود دارد. آنها تقریباً عملگرا و حالگرا هستند. «اکنون و آینده» از «گذشته و تاریخ» برایشان گیرایی بیشتری دارد.
تاریخ یک چیز است و زندگی فردی ما چیزی دیگر. قرن ما قرنِ وحشتناکی بوده است، از غمانگیزترین دوران حیات تاریخ بشر، امّا زندگیهای ما کموبیش همان است که همیشه بوده. زندگیهای خصوصی، تاریخ نیست. در جریان هر رویداد بزرگ جهانی، تاریخ پیوسته دگرگون میشود. اما مردم زندگیشان را میکنند، سرِ کار میروند، عاشق میشوند، مریض میشوند، میمیرند، دوست مییابند، لحظههای غم و شادی و غیره، هیچیک از اینها ربطی به تاریخ ندارد یا ممکن است تأثیر اندکی داشته باشد.
هیچ وقت در دنیایی که کاملاً مدرن است خوشحال نخواهم بود و هیچ وقت هم در دنیایی که کاملاً سنتی است خوشحال نخواهم بود. چیزی که زندگی را میسازد این درآمیختنهاست.
- مردم از روی عادت چیزهای میپرسند که نابخردانه است. وادارات میکنند پاسخهای نابخردانه مانند پرسشهایشان بدهی... مثلاً از تو میپرسند کارَت چیست نه اینکه چه کاره میخواستی باشی. میپرسند صاحبِ چی هستی، نمیپرسند چه از دست دادهای. از تو دربارهٔ زنی که با او ازدواج کردهای میپرسند، نه دربارهٔ آن زنی که دوست میداری. از اسمت میپرسند نه اینکه کدام اسم برازندهات است. میپرسند چند سالت است؟ نمیپرسند چقدر این عمر را زندگی کردهای. از تو میپرسند ساکن کدام شهری؟ نمیپرسند کدام شهر تو را ساکن (آرام) میکند. از تو میپرسند آیا نماز میخوانی؟ نمیپرسند آیا از خدا میترسی. عادت کردهام به این سوالهای جواب سکوت بدهم. هرگاه ساکت شویم، دیگران را مجبور میکنیم که خطای خود را بفهمند.
انسانتنها به دنیا میآید و تنها میمیرد، اما اگر تنها هم زندگی کند نیاز به ارتباط مستقیم با دیگر انسانها دارد… او همیشه در پی آن است که بداند در کجای جامعه ایستاده است، آیا از روابط درون آن بهرهمند است یا نه. او همواره در پی یافتن مفهوم زندگی است. چنین مفهومی در ارتباط با دیگران است، در ارتباط با جامعه...
جهان و خاورمیانه امروز درگیر جنگهایی هستند... و ما هرروز از طریق اخبار در جریانشان قرار میگیریم. شنیدن این اخبار، بهخصوص اخبار مربوط به اتفاقات ناگواری که برای کودکان میافتد، همه ما را متأثر میکند. من نمیفهمم بشری که به این تمدن رسیده و هرروز رو به پیشرفت است، چطور نمیتواند صلح برقرار کند. صلح جهانی آرزوی همه است و امیدوارم روزی به این صلح برسیم.
نخستین شرط دموکراسی، پذیرش دیگری است؛ پذیرش دیگری نه از روی «تسامح» بلکه بر مبنای «مساوات»... وقتی بخواهید از آزادی حرف بزنید، شما به فردی نیاز دارید که در عمل مسئولیتپذیر و دارای یک وجود مستقل باشد؛ کسی که صاحب اختیار خودش باشد… دموکراسی حدی ندارد که بشود گفت آنجا متوقف میشود، بلکه در تحولی دائمی است. بدون سکولارشدن جامعه، ما نمیتوانیم کاری صورت دهیم… باید این نکته را بفهمیم که جامعه تا زمانی که «نهاد» عوض نشود، تغییری نخواهد کرد.
سلطنت درویشی هنر، بزرگتر و ماندگارتر از امپراتوری سیاست است. فکر نکنم روزی حاضر شوم این سجاده را به آن سریر ببخشم… تاریخ شاهد است که هنر، هر از گاهی توانسته تکانهٔ سیاستها شود، ارزشها را دیگرگون و در نتیجه روح ملّتها را بهتر از سیاست، رهبری کند.
وقتی فاجعهای وحشتناک در جایی رخ میدهد، ما باید تصور کنیم که چه میشد اگر این فاجعه برای خود ما و خانواده ما رخ میداد. باید بفهمیم که در نهایت جهان ما به شرطی امنتر خواهد بود که ما به نیازمندان و کسانی که بار سنگینتری از مشکلات را به دوش دارند، کمک کنیم.
آزادی، برخلاف آنچه میگویند، هرگز محدودشدنی و پایانیافتنی نیست. در حقیقت، آزادیِ کامل عینِ حق است. حقی است از جانب خدا و حدی بر آن نیست. آزادیِ حقیقی دقیقاً رهایی از عوامل فشار خارجی و عوامل فشار داخلی است. اگر بخواهیم آزادی را تعریف کنیم باید بگوییم که آزادی رهایی از دیگران و رهایی از نفْس است. اگر آزادی را اینگونه تفسیر کنیم، دیگر معتقد به حد و مرز برای آزادی نخواهیم بود.
زیستن، برگزیدن است [زندگی کردن، انتخاب کردن است]. اما برای گزینش درست باید بدانید: که هستید؟ چه میخواهید؟ به کجا میخواهید برسید؟ و برای چه میخواهید به آنجا برسید.
ما در دنیاییزندگی میکنیم که از نظر دانش و اطلاعات به پیشرفتهای بزرگی دست یافته است، با این حال میلیونها کودک در آن هنوز به مدرسه نمیروند. ما در دنیایی زندگی میکنیم که بیماری همهگیر ایدز ساختار زندگی ما را تهدید میکند، با این حال پولی را که صرف تسلیحات میکنیم بیشتر از پولی است که برای تضمین درمان و حمایت از میلیونها نفری خرج میکنیم که با اچ آی وی زندگی میکنند. دنیای ما دنیای امید و نویدهای بزرگ است. این دنیا دنیای ناامیدی، بیماری و گرسنگی هم هست.
انسانها نوعاً در بند روزمرّگی گرفتارند، ما همه میخوریم و میآشامیم، سر ساعت به کار میرویم و سر ساعت بر میگردیم و در چارچوب عادت روابط خود را تنظیم میکنیم و ... و کم هستند کسانی که با آگاهی و اختیار از بند روزمرّگی رهایی یابند و زندگی را در فرازی بالاتر تجربه کنند.
وقتت را با مردمی بگذران که میدانند چگونه روزهایشان را نیک بهکار گیرند. همانطور که آهن با آهن تیز میشود، افراد مثبتنگر نیز مثبت بودن را به تو میبخشند.
بگذارید چیزی را به شما بگویم: شما در هرجایی میتوانید هر کاری انجام دهید. بعضیها در اردوگاههای کار اجباری داخائو یا تربلینکا، با سیب زمینی دستگاههای رادیویی میساختند، راههای گوناگونی برای فرار پیدا میکردند. حتی اگر تهِ چاهی هستید یا در ژرفای معدنی و دارید سقوط میکنید، همیشه راهی برای زنده ماندنتان هست. پس در هر شرایطی میتوانی کار کنی؛ زیبایی، همین است، این چیزی است که هیجانانگیز است. اگر همه چیز آسان بود، چرا باید انجامش بدهیم؟
اگر پول، امید تو برای استقلال [خودکفایی، بینیازی از دیگران] است، هیچگاه نمیتوانی استقلال داشته باشی. تنها پشتیبان راستین این است که آدمی در این دنیا اندوختهٔ دانش، تجربه و توانایی داشته باشد.
من به «گواه» [مدرک، دلیل] باور دارم، به «مشاهدهگری، اندازهگیری و استدلال» باور دارم که از سوی مشاهدهگران مستقل تأیید شده باشد. مهم نیست چقدر عجیب یا مسخره باشد، اما به آن باور خواهم داشت اگر گواههای برای آن باشد. اگرچه، موردی عجیبتر و مسخرهآمیزتر، گواهِ محکمتر و سختتری خواهد داشت.
یک کتاب خوب چیست؟ تبلور تجربهٔ زندگی بشر. یک کتاب، هرچند که از سوی یک فرد نوشته شده باشد در خود تجربهٔ جمع را دارد، تجربهٔ بشر را… انسان با کتاب خوب میتواند به تجربهٔ بشری دست پیدا کند… سرگذشتهای انسانهای گوناگون را میخواند. همهٔ این چیزها معنویت وی را استحکام میبخشند. ادبیات باید با از خودگذشتگی کامل صلیب خود را بر دوش کِشد و چنان در بغرنجیهای زندگی نفوذ کند که انسان نه تنها بتواند بهترین و والاترین ارزشهای خود و دیگران و جامعه را شناخته و ستایش کند، بلکه در برابر آنها احساس مسئولیت کند و برای آنها بجنگد.
طبیعت چیزی به انسان میدهد که وقتی به میانسالی میرسد، میبیند که هیچکس غیرخودش آن را ندارد و آن نگاه عمیقتر به جهان است، تجربه حضور در هستی است، و به دست آوردن تکامل. در میانسالی مثل باران بهاری میتوان پر از بخشش بود و این چیزی است که در هیچ سنی غیر از میانسالی نمیتوان تجربهاش کرد.
همانگونه که ظلم و تعدّی، گناه است، تحمّلِ ظلم نیز گناه است؛ مگر اینکه انسان ناتوان باشد. خدا، غیرت و حمیت و شهامت را در سرشت انسان قرار داده تا از حق خود، ناموس خود، کشور خود و دین خود دفاع کند.
آری! هنرمند راستین اوست که خود را به هر جای و به هر کس دَرمیگسترد؛ ما را از ما میپردازد؛ تا از خویش بیاکَنَد. او گوشههای تاریک ذهن و دل را میکاود؛ چهرههایی ناشناخته از ما را در ژرفای جانمان میجوید؛ بدر میکشد؛ آشکار میدارد که بر خود ما دیری پوشیده ماندهاند. ما گونهها و چهرههایی دیگر از خود را به افسونِ هنر او، در وی بازمییابیم و میآزماییم. هنرمند به نهانخانهٔ نهاد ما راه میبرد؛ بیگانهای است که هنوز از گردِ راه نارسیده، یار یکدلهٔ ما، همدلِ همراز ما میگردد.
زندگی بدون موسیقی اصلاً برایم قابل تصور نیست … زندگی بدون موسیقی خیلی خالی است. لازمهٔ ادامه حیات این است هر کسی بنا به سلیقهاش، ذوق موسیقی داشته باشد و زندگیاش با موسیقی عجین باشد.
هنگامی که به هر ورزشی مینگرم، آن را شگفتانگیز مییابم… ورزش به شخصیت شما شکل میدهد، به زندگیتان نظم میبخشد و به شما حسِّ تعیین هدف میدهد. ژیمناستیک یک ورزش ظریف است و لازم نیست که برای انجام آن باری بر پشتتان بگذارید.
عشق در واقع نوعی گزینش است. انسان معشوقی را انتخاب میکند و خواست خودش را روی او متمرکز میکند و از دیگران چشم میپوشد.
هیچ چیز جای عشق انسانی را نمیگیرد. چون عشق از غریزهٔ ذات سرچشمه میگیرد. نوعی درخواست طبیعت از انسان است. درست است که حس پولپرستی و مقامخواهی و جاهطلبی در انسان خیلی قوی است، اما عشق در تمام مفاهیم معنوی و غیرمعنوی خودش برای انسان مهمتر از هر چیزی بوده است. عشق تغییر شکل میدهد، ولی از انسان خارج نمیشود.
بچهها [...] ذهن آنها فاقد پیشداوری، جانبداری و تعصب است. بههمینخاطر، آماده پذیرش تجارب جدیدند. [...]آنها زندگی را با آزادیها و تواناییهای محدود تجربه میکنند. به نظرم آنان حس کنجکاوی را با گوشت و خونشان درک میکنند.
[مصاحبهگر: آیا فکر میکنید که عکس میتواند پادزهری برای جنگ باشد؟]
بله. عکسی که چهرهٔ واقعی جنگ را نشان میدهد، یک عکس ضدِّ جنگ است. تجربه به من نشان داده که دیدن آنچه جنگ بر سر مردم و جامعه میآورد، تبلیغ برای جنگ را سخت میکند... آن عکاسی که چهرهٔ واقعی جنگ را به نمایش میگذارد، واسطهای است برای مبارزهٔ استفاده از جنگ به عنوان ابزار سیاست. به نظر من خیلی چیزها در زندگی ارزش جنگیدن را دارند و مردم باید از خود دفاع کنند. اما باید بدانیم که عاقبت و اثرات جنگ بر وضعیت بشر چیست. باید در مورد همه این موضوعات پیش از درگیر کردن مردم در جنگ اندیشید.