پرش به محتوا

اورهان پاموک

از ویکی‌گفتاورد

اورهان پاموک (۱۹۵۲) نویسنده و رمان‌نویس ترک.

«هیچ وقت در دنیایی که کاملاً مدرن است خوشحال نخواهم بود و هیچ وقت هم در دنیایی که کاملاً سنتی است خوشحال نخواهم بود. چیزی که زندگی را می‌سازد این درآمیختن‌ها است.»

گفتاوردها

[ویرایش]
  • «من شیوهٔ چندصدایی را دوست دارم. اما توجه کنید که تمدن و مذهب یک چیز است و رمان چیز دیگری است. اسلام، قدرت و دین محوری است. با این حال اینکه شما تمدنِ چندصدایی یا اثرِ هنری چندصدایی داشته باشید مسئله دیگر است. رمان‌ها باید چندصدایی باشند و جوامع هم البته همین‌طور هستند. در واقع رمان‌ها صداهای مختلف را در جامعه تکثیر می‌کنند. جوامع مستبد می‌خواهند در رمان‌هاشان متحد و بزرگ به نظر برسند… در اسلام صداهای مختلفی وجود دارد. از اسلام تعبیرهای مختلفی وجود دارد. مثلاً اسلام سیاسی وجود دارد و همان‌طور که شما می‌دانید اسلام شیعی و اسلام سنی هست.»[۱]
  • «هدفِ رمان حرف زدن از زبان اشیاء و آدم‌ها است. روایت داستان از زاویه‌ها و دیدگاه‌های مختلف چیزی نیست که من کشف کرده باشم. نویسنده‌های بسیاری از هنری جِیمز تا جوزف کُنراد تا ویلیام فاکنر و دیگران داستان را از زوایای مختلف روایت کرده‌اند. من هم همین سنت را ادامه داده‌ام. سهم ادبی من هم این است که داستان را از زاویهٔ یک اسب، سکه، درخت، مرکب و غیره روایت کنم.»[۲]
  • «هیچ وقت در دنیایی که کاملاً مدرن است خوشحال نخواهم بود و هیچ وقت هم در دنیایی که کاملاً سنتی است خوشحال نخواهم بود. چیزی که زندگی را می‌سازد این درآمیختن‌ها است.»[۳]
  • «من خودم را یک رمان‌نویس مسلمان می‌دانم. من مسلمان هستم ولی اصلاً مذهبی نیستم. من مسلمانِ فرهنگی هستم؛ ولی به مسجد نمی‌روم و فکر هم نمی‌کنم تقابلی بین اسلام و سکولار بودن باشد.»[۴]
  • «قم مرا به یاد ایوب در استانبول می‌اندازد. ایوب یکی از مکان‌های مذهبی در استانبول است، ولی جای تحصیلِ علوم دینی نیست. شدت عقاید مذهبی در قم خیلی عمیق بود و این حس هنوز هم با من هست. تجربه خیلی باشکوه و عظیمی بود. قم برای من نماد یکی از جنبه‌های اسلام است. می‌خواستم آن را با جزئیات و در شکوه و ابهت کامل ببینم. این شهر به هر حال یکی از مکان‌های بسیار مذهبی است.»[۵]
  • «فکر می‌کنم مولانا متعلق به کسی است که او را دوست دارد و کتابش را می‌خواند. گاهی اوقات آمریکایی‌ها بیشتر از ما کتاب‌های او را می‌خوانند. نباید دربارهٔ این جور چیزها با هم مجادله کنیم. ادبیات توریسم نیست. گاهی اوقات مردم سر اینکه فلان قهوه، ترکی است یا یونانی با هم دعوا می‌کنند. فکر می‌کنم این کار اشتباه است. البته من برنامه ملی و سیستماتیک برای این مسئله ندارم. اما مولانا نویسنده بزرگی است و ترک هم خیلی عاشق او هستند. هر چند حرف‌های او را به زبان اصلی نمی‌فهمند. ترک‌ها او را بیشتر یک شخصیت مذهبی می‌دانند تا یک شخصیت ادبی. البته می‌دانم که او در ایران بیشتر به عنوان یک شاعر بزرگ شناخته می‌شود.»[۶]
  • «ما نویسنده‌ها باید برای چنین خواننده‌هایی بنویسیم، آن‌هایی که تخیلات وسیعی دارند. در این سال‌ها، نقاش درونم، ۵ نکتهٔ اساسی را به نویسندهٔ درونم یاد داده است که آن را با شما مطرح می‌کنم:
پیش از آن‌که احساس عمیقی به چیزی که می‌خواهی بنویسی، پیدا نکرده‌ای، ننویس. حتی اگر آن یک ترانهٔ ساده یا یک شعر باشد.
  • «به دنبال این نباشید که شبیه یکی از نویسندگان بنام، عالی و فوق‌العاده بنویسید. این مسئله باعث مرگِ حیات هنری اثرتان می‌شود.
از قوانین زاویه دید و پرسپکتیو پیروی کنید و جهان را از چشم شخصیت‌هایتان ببینید؛ البته گاهی اوقات هم می‌توانید با هوش و خلاقیت خود این قوانین را نادیده بگیرید. (فقط گاهی اوقات نه همیشه).
همانند ونگوگ و سایر نئواکسپرسیونیست‌ها، سبک خاص خودتان را داشته باشید و با وضوح تمام راه و روش خودتان را نشان دهید و به رخ بکشید. خواننده از مشاهده اینکه یک رمان بزرگ، چگونه بر اساس یک داستان کوچک و بی‌اهمیت، شکل گرفته، لذت زیادی خواهد برد.
سعی کنید، به طور اتفاقی به سراغ مکان‌های زیبا، مکان‌هایی که به ذهن کسی خطور نمی‌کند و دستش به آن نمی‌رسد بروید..»[۷]
  • «هنوز هم در برخی از محله‌های خاص استانبول قدم می‌زنم و با اینکه این محلات نسبت به سابق، مدام بزرگتر و بزرگتر شده‌اند از دیدن تمام آن‌ها لذت می‌برم. تماشای اینکه چطور کلبه‌های قدیمی به ساختمان‌های بلندی تبدیل شده‌اند و مراکز خرید عمومی جایگزین سینماهای قدیمی تابستانی و باغ و باغچه‌ها شده‌اند. لذت می‌برم از همهٔ مغازه‌های مدرن و از دیدن جمع زیادی از افراد که داخل مغازه‌های زنجیرهای فست‌فود صف کشیده‌اند و جمعیت بی‌پایان مردم، در خیابان‌های شلوغ.»[۸]
  • «یک خوانندهٔ خوب آن است که گاهی کتاب را می‌بندد، به سقف خیره می‌شود و به تصویرها، جمله‌ها و پاراگراف‌هایی که ذهنش را مشغول کرده‌اند می‌اندیشد. ما نویسنده‌ها باید برای چنین خواننده‌هایی بنویسیم، آن‌هایی که تخیلات وسیعی دارند.»[۹]
  • «شاهنامه، اقیانوسی از داستان‌هاست.»[۱۰]
  • «ادبیات تطبیقی می‌تواند بسیاری از شباهت‌ها و تفاوت‌های میان شرق و غرب را به ما نشان دهد و با زبانی شیوا از علت درگیری میان تمدن‌ها بگوید.»[۱۱]

استانبول

[ویرایش]
  • «... احساس کردم که استانبول واقعاً شهری زیباست، البته برای بزرگان نه بردگان».
    • در استانبولاستانبول؛ خاطرات و شهر، ترجمه شهلا طهماسبی، انتشارات نیلوفر (بهار ۱۳۹۲)
  • «گاهی شهرِ انسان مکانی بیگانه به نظر می‌آید و کوچه و خیابان‌هایی که برایش حکم خانه را دارند، ناگهان تغییررنگ می‌دهند. به خیل جمعیت همواره‌اسرارآمیزی که با فشار از کنارم رد می‌شوند می‌نگرم و ناگهان فکر می‌کنم صدهاسال است که در اینجا بی‌هدف دررفت‌وآمد بوده‌اند. این شهر و پارک‌های پر گِل‌وشُل، فضاهای باز متروک، تیرهای چراغ‌برق، تابلوهای آگهی که دورتادور میدان‌ها به دیوارها چسبانده شده‌اند و ساختمان‌های بتونی بدهیبتش، همچون وجود خودم ناگهان برایم به مکانی حقیقتاً تهی بدل می‌شود.»
    • در استانبولاستانبول؛ خاطرات و شهر، ترجمه شهلا طهماسبی، انتشارات نیلوفر (بهار ۱۳۹۲)
  • «با دیدن زشتی و آلودگی خیابان‌های فرعی، بوی تعفن سطل‌های زباله درباز، سربالایی‌ها، سرازیری‌ها، چاله‌چوله‌های پیاده‌روها، بی‌نظمی‌ها و آشفتگی‌ها، فشاری که جمعیت از همه‌سو به انسان می‌آورد و شهر را به شکل فعلی درآورده است، حیران می‌مانم که آیا شهر دارد مرا برای افزودن به فلاکت و ادبار خود و برای اینکه در آن هستم، به مجازات می‌رساند؟»
    • در استانبولاستانبول؛ خاطرات و شهر، ترجمه شهلا طهماسبی، انتشارات نیلوفر (بهار ۱۳۹۲)
  • «هنگامی که حزن شهر در من رخنه می‌کند و حزن من در شهر، فکر می‌کنم که کاری از دستم ساخته نیست؛ من نیز مانند شهر به دنیای زندگان بی‌روح تعلق دارم، من نیز جنازه‌ای‌ام که هنوز نفس می‌کشد، موجود مفلوکی که محکوم به پرسه‌زدن در خیابان‌ها و پیاده‌روهایی است که برایش فقط یادآور نکبت و شکست‌اند. حتی زمانی که لابه‌لای ساختمان‌های بلند نفرت‌انگیز تازه‌ساز، که مرا له می‌کنند، به بوسفور که همچون شالی ابریشمین می‌درخشد می‌نگرم، امید همچنان از من می‌پرهیزد.»
    • در استانبولاستانبول؛ خاطرات و شهر، ترجمه شهلا طهماسبی، انتشارات نیلوفر (بهار ۱۳۹۲)
  • «تیره‌ترین، مرگ‌بارترین و واقعی‌ترین لحن‌های حزن از کوچه و خیابان‌هایی آنقدر دور که دیده نمی‌شوند، در وجودم رخنه می‌کنند و من حتی بویش را در مشامم حس می‌کنم ـ درست به همان شکل که یک استانبول سردوگرم‌چشیده بوی ملایم جلبک‌ها و دریا را در غروب‌های پاییزی که باد جنوبی برای ما توفان به ارمغان می‌آورد، در مشام خود حس می‌کند و مانند کسی که از وحشت آن توفان، آن زلزله و آن مرگ شتابان به خانه پناه می‌برد، آرزو می‌کنم دوباره در چاردیواری خودم باشم. با نزدیک‌شدن تیرگی حزن و فلاکت، احساس می‌کنم کنج دنج و نیمه‌تاریک خانه‌ام از من دور می‌شود و کوچه‌ها و خیابان‌های ماتم‌زده کثیف با پیاده‌روهای به‌هم‌ریخته کسالت‌بار و آدم‌هایی شبیه هم، به‌خاطر فلاکتی که در وجودم سراغ گرفته‌اند، مرا در برمی‌گیرند و آن‌به‌آن انبوه‌تر و حتی وحشت‌آور می‌شوند.»
    • در استانبولاستانبول؛ خاطرات و شهر، ترجمه شهلا طهماسبی، انتشارات نیلوفر (بهار ۱۳۹۲)
  • «خیابان خلاص‌کار غازی را که از تقسیم شروع می‌شود از حَربیه و شیشلی می‌گذرد و به مجیدیه کوی ختم می‌شود، دوست ندارم. مادرم که دوره کودکی را در این منطقه گذرانده بود، با حسرت دربارهٔ درختان توت که زمانی در همه خیابان‌هایش صف کشیده بودند، حرف می‌زد، درختانی که حالا ساختمان‌های چندطبقه با پنجره‌های یغُر و نماهای زشت سرامیکی که در دهه‌های ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ «به سبک بین‌المللی» ساخته شده‌اند، به‌جای آنها صف کشیده‌اند ـ خیابان‌های فرعی شیشلی (پانگالتی)، نشان‌تاشی (توپ آغاجی) و تقسیم… فراری‌ام می‌دهند.»
    • در استانبولاستانبول؛ خاطرات و شهر، ترجمه شهلا طهماسبی، انتشارات نیلوفر (بهار ۱۳۹۲)
  • «خیابان‌هایی لخت و بی‌دارودرخت که بهره‌ای از چشم‌انداز نقره‌گون بُغاز نبرده‌اند و تکه‌زمین‌های کوچک‌شان بر اثر دعواهای خانوادگی به تکه‌زمین‌های کوچک‌تری تقسیم شده‌اند که آپارتمان‌های کج‌ومعوج حقیر از آنها قد کشیده‌اند. زمانی که در این خیابان‌های بی‌روح بالا و پایین می‌رفتم فکر می‌کردم همه خاله‌های پیر و عموهای سال‌خورده سبیلویی که از پشت پنجره خانه‌شان نگاهم می‌کردند از من بیزارند و حتی، فکر می‌کردم که حق دارند از من بیزار باشند.»
    • در استانبولاستانبول؛ خاطرات و شهر، ترجمه شهلا طهماسبی، انتشارات نیلوفر (بهار ۱۳۹۲)

من یک درختم

[ویرایش]
  • «من یک درختم، سخت‌تنهایم، باران که می‌بارد، می‌گریم به‌خاطر رضای خدا به آنچه که شرح می‌دهم گوش کنید: قهوه‌تان را نوش جان کنید تا خوابتان بپرد و چشمانتان باز شود و هوشمندانه نگاه کنید تا بگویم که چرا این‌همه تنها هستم»[۱۲]
  • «می‌گویند برای این که پشت سر استاد نقال تصویر درختی بوده باشد، شتاب‌زده بر روی کاغذی زمخت و بدون آهار نقاشی شده‌ام. در کنارم نه درختچه‌های دیگری است نه علف‌های هفت برگ کویر و نه صخره‌ای، نه اشباح تیره و تاری که گاهی اوقات شبیه انسان و شیطان‌اند و نه در آسمان ابرهای پیچ‌واپیچ { نقاشیهای} چینی. تنها یک زمین، یک آسمان، یک من و یک خط افق.»
  • «چون درخت هستم، شرطش این نیست که جزئی از کتابی باشم. اما از این که به عنوان تصویر یک درخت در صفحه‌ای از کتابی جای نگرفته‌ام ناراحت می‌شوم. به‌نظرم می‌رسد که اگر در کتابی گویای چیزی نباشم، پرستشم می‌کنند، مثل کفار تصویرم را به دیوار می‌آویزند و به آن سجده می‌کنند. به گوش علمای ارض رومی نرسد، از این بابت پنهانی فخر می‌کنم و سپس با شرمساری به‌شدت می‌ترسم.»
  • «سبب اصلی تنهایی‌ام این است که نمی‌دانم جزئی از کدام داستان خواهم بود. گویا می‌بایست جزئی از داستانی می‌شدم، اما مثل برگی از آن جدا افتادم.»

منابع

[ویرایش]
ویکی‌پدیا مقاله‌ای دربارهٔ