. . . آقای بیضایی . . . آمد مرا ببیند و اعتراض کند که چرا دو سال باشو غریبهٔ کوچک را خواباندند. . . . گفتم نظر خود من بود که باشو اکران نشود. گفت یعنی چه؟ گفتم اگر قبول داری من آدم خوبی هستم که به عنوان آخرین فرد قبل از رفتنت از ایران میخواهی با من صحبت کنی، به عنوان آدمی که در این نظام میتواند به تو کمک کند، من خیر شما را خواستم. این خیرخواهیها را هم نمیشد گفت. هیچ کس خبر نداشت که ما چرا اکران این فیلم را عقب انداختیم. . . . به خاطر حساسیت بر روی بعضی مسائل این کار را کردیم.
بعد از بمباران دارخوین، وقتی به هوش آمدم خودم را در بیمارستان دیدم و به دنبالش وارد خانوادهای شدم که حتی زبان آنها را هم درست نمی فهمیدم درست شبیه به باشوی فیلم "باشو..."