دریا
ظاهر
دریا، آب بسیار که پهنهای را فراگیرد و به اقیانوس راه دارد مجموع آبهای نمکی که بخش اعظم کره زمین را میپوشاند.
- «اگر بالهای سحر را بگیرم و در اقصای دریا ساکن شوم در آنجا نیز دست تو مرا رهبری خواهد نمود.»
- انجیل عهد عتیق، کتاب مزامیر - ۱۳۹، ۹–۱۰
- «کان نیاورد دُر و دریا سیم.»
- «گفت زندگانی خداوند دراز باد اعمال غزنی، دریایی است که غور و عمق آن پیدا نیست.»
- «تمام سرمایه فکری و دانش اخلاقی باید تسلیم یک عظمت اخلاقی و روحی گردد وگرنه دانش مانند رودی خواهد بود که نتوانسته است خط سیر خود را بپیماید و به دریا بریزد و با وضعی اسفآور در صحرا و ریگزارها فرورفته باشد.»
- «باخ را نباید باخ (جویبار) نامید، او را باید دریا نام نهاد.»
- «اگر میخواهی ماهی فراوانی بگیری، به دریا برو.» ضربالمثل ایتالیایی
- «جواب ناخدا با ناخدا توپ است در دریا.»
- «خوبی کردن و به دریا انداختن.»
- «دریا به دهان سگ نجس کی گردد.»
- «دریا بی بارانش نمیشود.»
- «دریا را با قاشق (یا ملاقه) خالی نتوان کرد.»
- «دریا را با مشت میپیماید.»
- «دریا را به ساغر تهی نتوان کرد.»
- «دریا را به کیل پیمودن نتوان.»
- «قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود»
- «نان را بینداز توی دریا، ماهی نمیداند اما خدا میداند.»
دریا در شعر فارسی
[ویرایش]- «آخر ز بحر ژرف چه کم گردد// سیراب اگر نماید عطشان را»
- «ابر باید که به صحرا بارد// زان چه حاصل که به دریا بارد»
- «ازین در سخن چند رانم همی// چو دریا کرانه ندانم همی»
- «اندک اندک علم یابد نفس چون عالی شود// قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود»
- «با بط میگفت ماهیی در تب و تاب// باشد که به جوی رفته باز آید آب؟// بط گفت چو من قدید گشتم تو کباب// دنیا پس مرگ ما چه دریا چه سراب»
- «بسته خواب است بخت و خواب مرا غم// بست و به دریای انتظار برافکند»
- «بس دیده که شد در انتظارت// دریا و نمیرسد به ساقت»
- «بر آن منگر که دریا رام باشد// بر آن بنگر که بیآرام باشد»
- «بکن نیکی و در دریاش انداز// که روزی در کنارت آورد باز»
- «بکن نیکی و در دریاش انداز// که روزی گشته لؤلؤ، یابیاش باز»
- «به دامن گرچه دریا دارد اما// گریبانش نم جویی ندارد»
- «به دریا در منافع بیشمار است// و گر خواهی سلامت بر کنار است»
- «به عهد تو نسزد بندگی غیر تو کردن// نکرد بر لب دریا کسی به خاک تیمم»
- «به یک خدنگ دژآهنگ جنگ داری تنگ// تو بر پلنگ شخ و بر نهنگ دریابار»
- «بی پای مشو برون ازین دریا// اینک به سخنت دادم آگاهی»
- «پر نشد چون صدف از لولو لالا دهنی// که نه از حسرت او دیده ما دریا شد»
- «پنداشت مگر کاب نماند فردا// نتوان کردن تهی به ساغر دریا»
- «پی یک بوسه گرد پایه حوض// بسی گشتم تو دل دریا نکردی»
- «جوهر و عنبر سفید است و سیاه// هر دو را محکوم دریا دیدهام»
- «چنین گوی پاسخ به کاوس کی// که کی آب دریا بود همچو می»
- «چو این کرده شد چاره آب ساخت// ز دریا برآورد و هامون نواخت»
- «چو بخت برلب جیحون فکند رخت مرا// به هم شدیم سه جیحون نه کم ز سه دریا»
- «چو پیلان به زور و چو مرغان به پر// چو ماهی به دریا چو آهو به بر»
- «چو چشمه بر ژرف دریا بری// به دیوانگی ماند این داوری»
- «چو دریا و چون کوه و چون دشت و راغ// زمین شد به کردار روشن چراغ»
- «چو شمشیر گیرد به رزم اندرون// بیابان شود همچو دریای خون»
- «چه خوش بُوی که درون وحشت است و بیرون غم// کجا روی که ز پیش آتش است و پس دریا»
- «حکیم این جهان را چو دریا نهاد// برانگیخته موج ازو تندباد»
- «خاک از ایشان چگونه مشک شود// گر به دریا روند خشک شود»
- «خجسته درگه محمود زابلی دریاست// کدام دریا کان را کرانه پیدا نیست// شدم به دریه و غوطه زدم ندیدم در// گناه بخت من است این گناه دریا نیست»
- «خردمند کز دور دریا بدید// کرانه نه پیدا و بن ناپدید»
- «دریا بشنیدی که برون آید از آتش// روبه بشنیدی که شود همچو غضنفر»
- «دریا دو چشم و بردل آتش همی فزاید// مردم میان دریا و آتش چگونه پاید»
- «دریا کنم اشک و پس به دریا// در هرصدفی جدات جویم»
- «دریای توبه کو که مگر شامگاه عمر// چون آفتاب غسل به دریا برآورم»
- «دریای عشق را به حقیقت کنار نیست// ور هست پیش اهل حقیقت کنار اوست»
- «دل از علم او شد چو دریا مرا// چو خوردم ز دریای او یک فخم»
- «دل چه تلخیهای رنگارنگ از آن دلبر کشید// قطره خونی چه دریاهای خون برسر کشید»
- «دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم// وندرین کار دل خویش به دریا فکنم»
- «راه بیحاصل مپوی و یار بیپروا مگیر// تخم در خارا میفشان خشت بر دریا مزن»
- «ز آب خُرد، ماهی خُرد خیزد// نهنگ آن به که با دریا ستیزد»
- «ز آرزوی قطره ابر سخاش// چون صدف دریا دهان خواهد گشاد»
- «ز خون یلان سیر شد روز جنگ// به دریا نهنگ و به خشکی پلنگ»
- «ز دریا به مردی به یکسو کشید// برآمد به خشکی و هامون بدید»
- «ز دریای عمان برآمد کسی// سفرکرده هامون و دریا بسی»
- «ز دشمن کی حذر جوید هنرجوی// ز دریا کی بپرهیزد گهرجوی»
- «زمین شد به کردار دریای خون// سر و دست بد زیر سنگ اندرون»
- «سگ به دریای هفتگانه مشوی// که چو ترشد پلیدتر باشد»
- «سوی دریا روم و برطبرستان گذرم// کایمنی برطبرستان به خراسان یابم»
- «شعر دریایی است پهناور که او را مرغ وهم// در گذشتن باید از پولاد بال و پر کند»
- «صورت خشمش ار ز هیبت خویش// ذرهای را به دهر بنماید// خاک دریا شود بسوزد آب// بفسرد نار و برق بخشاید»
- «کشتی آرزو در این دریا// نفکند هیچ صاحب فرهنگ»
- «که شیران ایران به دریای آب// نشستی تن از بیم افراسیاب»
- «گرچه دریا به ابر آب دهد// لب دریا همیشه خشک بود»
- «گر حرز مدح او را بر خط بحر خوانند// ماهی بیزبان را بخشد زبان قاری»
- «گهر درون صدف باشد و صدف در بحر// تو روی بحر ندیدی کجا گهر یابی»
- «ما عبث در سینه دریا نفس را سوختیم// گوهر مقصود در دامان ساحل بوده است»
- «مبر آبم اگر گشتم چو ماهی صید این دریا// که صد چون من به دام آرد کسی کو میکشد شستم»
- «مردم روزی نبود بیحسود// دریا هرگز نبود بی نهنگ»
- «موج کریمی برآمد از لب دریا// ریگ همه لاله گشت از سرتا بون»
- «موجها دیدی که چون خیزد ز دریا هرزمان// موج خون از چشم خاقانی چنان انگیختی»
- «میتپم چون ماهی و دانی چرا// زآنکه در دریا به شست افتادهام»
- «نریزد ابر بی توفیر دریا// نه بی باران شود دریا مهیا»
- «نشاید باد را دربرگرفتن// نه دریا را به مشتی برگرفتن»
- «نهنگی شو که با دریا کند زور// کند زیر و زبر دریا به یک شور»
- «نیست پروا تلخکامان را ز تلخیهای عشق// آب دریا در مذاق ماهی دریا خوش است»
- «یکی اژدها پیشت آید دژم// که ماهی برآرد ز دریا به دم»
- «یکی با درنگ و یکی با شتاب// زمین شد به کردار دریای آب»
- «یکی را همی تاج شاهی دهد// یکی را به دریا به ماهی دهد»
- «همچو دریاست صحبت اشرار// که بود ایمنی آن به کنار»
پیوند به بیرون
[ویرایش]
این یک نوشتار ناتمام است. با گسترش آن به ویکیگفتاورد کمک کنید. |