مولوی

از ویکی‌گفتاورد
آفت ادراک آن حال است و قال// خون به خون شستن محال است و محال

مولوی معروف به جلال‌الدین محمد بلخی و مولانا و رومی (۱۵ مهر ۵۸۶ – ۴ دی ۶۵۲) از مشهورترین شاعران ایرانی‌تبار پارسی‌گوی است.

دارای منبع[ویرایش]

مثنوی[ویرایش]

  • «بشنو از نی چون حکایت می‌کند//واز جدایی‌ها شکایت می‌کند»
  • «سینه خواهم شرحه شرحه از فراق // تا بگویم شرح درد اشتیاق»
  • «آدمی فربه شود از راه گوش// جانور فربه شود ازحلق و نوش»
  • «آدمی مخفی است در زیر زبان// این زبان پرده‌است بر درگاه جان»
  • «آن یکی خر داشت، پالانش نبود // یافت پالان، گرگ خر را در ربود»
  • «آزمودم مرگ من در زندگی است// چون رهم زین زندگی، پایندگی است»
  • «آفت ادراک آن حال است و قال// خون به خون شستن محال است و محال»
  • «آب کم جو تشنگی آور بدست// تا بجوشد آبت از بالا و پست»
  • «آنچه اندر آینه بیند جوان// پیر اندر خشت بیند بیش از آن»
  • «از پی هر گریه آخر خنده ایست// مرد آخربین مبارک بنده ایست»
  • «از محبت، نار نوری می‌شود// وز محبت، دیو حوری می‌شود»
  • «ای خنک آن را که پیش از مرگ مرد// یعنی او از اصل این زر بوی برد// مرگ تبدیلی که در نوری روی// نه چنان مرگی که در گوری روی»
  • «ای که تو از ظلم چاهی می‌کنی// از برای خویش دامی می‌تنی»
  • «این جهان کوه‌است و فعل ما ندا// سوی ما آید نداها را صدا»
  • «پا تهی گشتن به‌است از کفش تنگ// رنج غربت به که اندر خانه جنگ»
  • «پس کلوخ خشک در جو کی بود؟// ماهیی با آب، عاصی کی شود؟»
  • «پیش چشمت داشتی شیشه کبود// زان جهت عالم کبودت می‌نمود»
  • «پیش مؤمن کی بود این قصه خوار// قدر عشق گوش، عشق گوشوار»
  • «تا که احمق باقی است اندر جهان// مرد مفلس کی شود محتاج نان»
  • «تیغ‌دادن در کف زنگی مست// به که آید علم، ناکس را بدست»
  • «چون زخود رستی همه برهان شدی// چون که گفتی بنده‌ام سلطان شدی»
  • «چون که دندان تو را کرم اوفتاد// نیست دندان بر کنش ای اوستاد»
  • «زآنهمه بانگ و علا لای سگان// هیچ واماند ز راهی کاروان؟»
  • «سخت‌گیری و تعصب خامی است// تا جنینی کار خون‌آشامی است»
  • «شب غلط بنماید و مبدل بسی// دید صائب شب ندارد هرکسی»
  • «صورت زیبا نمی‌آید به کار// حرفی از معنی اگر داری بیار»
  • «ظالم آن قومی که چشمان دوختند// وز سخن‌ها عالمی را سوختند»
  • «عاقبت جوینده یابنده بود// چونکه در خدمت شتابنده بود»
  • «عشق‌هایی کز پی رنگی بود// عشق نبود عاقبت ننگی بود»
  • «عقل از سودای او کور است و کر// نیست از عاشق کسی دیوانه‌تر»
  • «عقل اول راند بر عقل دوم// ماهی از سر گنده گردد نی ز دم»
  • «عقل تا تدبیر و اندیشه کند// رفته باشد عشق تا هفتم سما// عقل تا جوید شتر از بهر حج// رفته باشد عشق بر کوه صفا»
  • «کرد مردی از سخن دانی سؤال// حق و باطل چیست ای نیکومقال// گوش را بگرفت و گفت این باطل است// چشم حق است و یقینش حاصل است»
  • «گفت خر! آخر همی زن لاف لاف// در غریبی بس توان گفتن گزاف»
  • «گفت هان ای محتسب بگذار و رو// از برهنه کی توان بردن گرو»
  • «موی بشکافی به عیب دیگران// چو به عیب خود رسی کوری از آن»
  • «نردبان خلق این ما و منست// عاقبت زین نردبان افتادنست// هرکه بالاتر رود ابله‌ترست// کاستخوان او بتر خواهد شکست»
  • «آن یکی پرسید اشتر را که هی// از کجا می‌آیی ای اقبال‌پی// گفت از حمام گرم کوی تو// گفت خود پیداست از زانوی تو»
  • «هرکسی را بهر کاری ساختند// میل آن را در دلش انداختند»
  • «هرکه او بی‌مرشدی در راه شد// او زغولان گمره و در چاه شد// هرکه گیرد پیشهٔ بی‌اوستا// ریش‌خندی شد به شهر و روستا// کار بی‌استاد خواهی ساختن// جاهلانه جان بخواهی باختن»
  • «هرکه اول‌بین بود اعمی بود// هرکه آخربین چه بامعنی بود// چشم آخربین تواند دید راست// چشم اول‌بین غرورست و خطاست// هرکه آخربین‌تر او مسعودتر// هر که اول‌بین‌تر او مطرودتر// هرکه اول بنگرد پایان کار// اندر آخر او نگردد شرمسار// حکم چون بر عاقبت‌اندیشی است// پادشاهی بنده درویشی است»
  • «هیچ آیینه دگر آهن نشد// هیچ نانی گندم خرمن نشد// هیچ انگوری دگر غوره نشد// هیچ میوه پخته باکوره نشد// پخته گرد و از تغیـّر دورشو// رو چو برهان محقق نورشو»
  • «کودکی کو حارس کَشتی بُدی// طبلکی در دفع مرغان می‌زدی// تا رمیدی مرغ از آن طبلک، زکشت// کشت از آن مرغان سلامت می‌گذشت// چون که سلطان شاه، محمود کریم// برگذر زد آن طرف، خیمهٔ عظیم// با سپاهی همچو استاره اثیر// انبه و فیروزه و صفدر، ملک‌گیر// اشتری بُد که بُدی حمال کوس// بختکی بُد پیشرو هم چون خروس// بانگ طوس و طبل بروی روز و شب// می‌زدندی در رجوع و در طلب// اندر آن مزرع درآمد آن شتر// کودک آن طبلک بزد در حفظ بُر// عاقلی گفتش مزن طبلک که او// بختکی طبل است و با آنش است خو// پیش او چپود تبوراک تو طفل/ که کشد او طبل سلطان کفل».[۱]
  • « منگر اندر نقش زشت وخوب خویش // بنگر اندر عشق ودرمطلوب خویش // منگر انکه تو حقیری یا ضعیف // بنگر اندر همت خود،ای شریف // تو به هر حالی که باشی می طلب // آب می جو دائما ای خشک لب »

دیوان شمس تبریزی[ویرایش]

نوشتار اصلی: دیوان شمس

تک‌بیت‌ها و چندبیت‌های گزیده‌شده

  • «ای باد خوش که از چمن عشق می‌رسی// برمن گذر که بوی گلستانم آرزوست»
  • «خنک آن چشم که گوهر زخسی بشناسد// خنک آن قافله‌ای کو بودش دوست خفیر»
  • «دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر// کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست// گفتند یافت می‌نشود جسته‌ایم ما// گفت آن که یافت می‌نشود آنم آرزوست»
  • «دیگران چون بروند از نظر از دل بروند// تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی»
  • «شتران مست شدستند، ببین رقص جمل// ز اشتر مست که جوید ادب و علم و هنر»
  • «عشق اندر فضل و علم و دفتر و اوراق نیست // هرچه گفت و گوی خلق آن ره، ره عشاق نیست// شاخ عشق اندر ازل دان، بیخ عشق اندر ابد// این شجر را تکیه بر عرش و ثری و ساق نیست»
  • «عقل، بندِ رهروان و عاشقان است ای پسر// بند بشکن، ره عیان اندر عیانست ای پسر»
  • «عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست // تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست // اجزای وجودم همگی دوست گرفت // نامیست ز من بر من و باقی همه اوست.»
  • «هرکه را نبض عشق می‌نجهد// گر فلاطون بود، تواش خر گیر// هر سری کو ز عشق پر نبود// آن سرش را زدم مؤخر گیر»
  • «به برج روح شمس الدین تبریز // بپرد روح من، یک دم نپاید»
  • «زهی لطف خیال او، که چون در پاش افتادم // قدمهای خیالش را به آسیب دو لب خستم»
  • «حاجی عاقل طواف، چند کند هفت هفت // حاجی دیوانه‌ام، من نشمارم طواف»
  • «استیزه مکن مملکت عشق طلب کن // کین مملکتت از ملک الموت رهاند»
  • «والله که شهر بی تو مرا حبس می‌شود // آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست»

غزلیات[ویرایش]

بخش‌های کامل یا کوتاه‌شده از غرلیات او

چند نهان داری آن خنده را      آن مه تابنده فرخنده را
بنده کند روی تو صد شاه را      شاه کند خنده تو بنده را
خنده بیاموز گل سرخ را      جلوه کن آن دولت پاینده را
بسته بدانست در آسمان      تا بکشد چون تو گشاینده را


رندان سلامت می‌کنند جان را غلامت می‌کنند      مستی ز جامت می‌کنند مستان سلامت می‌کنند[۲]


خورشید و ماه و اَختَر      رَقصان به گِردِ چَنبَر
ما در میانِ رَقصیم      رَقصان کُن آن میان را

رباعیات[ویرایش]

تا درد نیابی تو به درمان نرسی       تا جان ندهی به وصل جانان نرسی
تا همچو خلیل اندر آتش نروی      چون خضر به سرچشمهٔ حیوان نرسی[۳]

دربارهٔ مولوی[ویرایش]

  • «ذره گشت و آفتاب انبار کرد// خرمن از صد رومی و عطار کرد»
  • «مثنوی مولوی معنوی// هست قرآنی به لفظ پهلوی// من نمی‌گویم که آن عالی‌جناب// هست پیغمبر، ولی دارد کتاب»
  • «مولوی گرفتار پندار بی‌پایهٔ وحدت وجود گردیده و در آن گمراهی و سرگردانی بی‌پایه، بافندگی‌ها کرده است.»
  • «به نام جهان کاتولیک، من در برابر خاطرهٔ مولانا با احترام سر تعظیم فرود می‌آورم.»
  • «مولوی نه ایرانی است، نه ترک و نه افغان، او یک انسان کامل آگاه است که نه تنها به تمام جهانیان، بلکه به کائنات تعلق دارد. داستان‌های او مبتنی بر صلح نهانی است که اگر به شکل کاربردی از آنها بهره گرفته شود جهان را به سوی صلحی همگانی راهنمایی می‌کند.»
  • «اگر به دنبال شناخت مولانا هستیم نیازی به اینکه به زیارت جسم او برویم یا رقص سماع کنیم نیست. اگر خواهان شناخت او هستیم باید اشعارش را بخوانیم تا از این طریق به افکار و اهداف وی از قدم گذاشتن به دنیای ادبیات پی ببریم.»

نوشتارهای وابسته[ویرایش]

منابع[ویرایش]

پیوند به بیرون[ویرایش]

ویکی‌پدیا مقاله‌ای دربارهٔ
مولوی
دارد.