محمدتقی بهار
ظاهر
(تغییرمسیر از ملک الشعرا بهار)
محمدتقی بهار با لقب ملکالشعراء (۷ نوامبر ۱۸۸۶، مشهد - ۲۲ آوریل ۱۹۵۱، تهران) روزنامهنگار، سیاستمدار دموکرات، استاد زبان و ادبیات فارسی و شاعر ایرانی بود.
دارای منبع
[ویرایش]دیوان ملکالشعراء بهار
[ویرایش]- «از جدائی بگذر و مأنوس باش// قطرهگی بگذار و اقیانوس باش// جز به راه یک دلی سالک مباش// محو یکتائی شو و مشرک مباش»
- «برین چکامه آفرین کند کسی// که پارسی شناسد و بهای او»
- «برو کارگر باش و امیدوار// که از یأس جز مرگ ناید ببار// گرت پایداریست در کارها// شود سهل پیش تو دشوارها»
- «پافشاری و استقامت میخ// سزد ار عبرت بشر گردد// برسرش هرچه بیشتر کوبی// پافشاریش بیشتر گردد»
- «تندی مکن که رشته صدسال دوستی// درجای بگسلد چو شود تند، آدمی// همواره نرم باش که شیر درنده را// زیر قلاده برد توان، با ملایمی»
- «دد و دیوند خودبینان مغرور// همان بهتر که دیو و دد نبینی»
- «شعر دانی چیست؟ مرواریدی از دریای عقل// هست شاعر آنکسی کین طرفه مروارید سفت// صنعت و سجع قوافی هست علم و، شعر نیست// ای بسا ناظم که نظمش نیست، الا حرف مفت// شعر آن باشد که خیزد از دل و جوشد زلب// باز در دلها نشیند هرکجا گوئی شنفت// ای بسا شاعر که او در عمر خود نظمی نساخت// وی بسا ناظم که او در عمر خود شعری نگفت»
- «شعر دریایی است پهناور که او را مرغ وهم// در گذشتن باید از پولاد بال و پر کند»
- «شنو تا بدانی که این راز چیست// که گر نشنوی برتو باید گریست// مگوی آنچه داری بهدل راست، راست// که هر راست را بازگفتن خطاست// بسا راست کآشوبها راست کرد// وزآن گفته، خصم آنچه میخواست کرد// نه هر راست را بایدت گفت تیز// نگر تا نگوئی بجز راست، چیز// کجا فتنه خیزد زگفتار راست// خموشی گزیدن در آنجا رواست// گروهی دروغی روا داشتند// بهیکجای و آن، خیر پنداشتند//دروغی، کجا سود آید از آن// به از راست کآشوب خیزد از آن// منت راست گویم که چونین دروغ// وگر سود بخشد، ندارد فروغ// زخوبی زیان خواستن، بودنی است// ولی در بدی هیچگه سود نیست»
- «کجا فغان ز جغد جنگ و مرغوای او// که تا ابد بریدهباد نای او// کجاست روزگار صلح و ایمنی// شکفتهمرد و باغ دلگشای او// کجاست عهد راستی و مردمی// فروغ عشق و تابش صدای او// کجاست دور یاری و برابری// حیات جاودانی و صفای او// زهی کبوتر سپید آشتی// که دل برد سرود جانفزای او// رسید وقت آن که جغد جنگ را// جدا کنند سر بهپیش پای او»
- «ما باده عزت و شرافت نوشیم// در راه وطن از دل و از جان کوشیم// گر در صف رزم جامه از خون پوشیم// آزادگی را به بندگی نفروشیم»
- «من عجب دارم از آن مردم که همپهلو نهند// در سخن فردوسی فرزانه را با انوری// انوری هرچند باشد اوستادی بیبدیل// کی زند با اوستاد طوس لاف همسری؟// سحر، هرچندان قوی، عاجز شود با معجزه// چون کند با دست موسی سحرهای سامری»
- «ای بهتو داده خدای، راستی و عدل// راستی و عدل، دولتی است خداداد// نیکتر آید بهآزمایش دانا// تیزتر آید بهآزمایش پولاد»
- «برو کار میکن مگو چیست کار// که سرمایهٔ جاودانی است کار// نگر تاکه دهقان دانا چهگفت// بهفرزندکان چون همیخواست خفت// که میراث خودرا بدارید دوست// که گنجی ز پیشینیان اندر اوست// من آن را ندانستم اندر کجاست// پژوهیدن و یافتن با شماست// چو شد مهرمه کشتگه برکنید// همهجای آن زیر و بالا کنید// نمانید ناکنده جایی زباغ// بگیرید از آن گنج هرجا سراغ// پدر مرد و پوران بهامید گنج// بهکاویدن دشت بردند رنج// بهگاوآهن و بیل کندند زود// هم اینجا هم آنجا و هرجا که بود// در آنسال از آن رنج و آن خوبشخم// زهر تخم برخاست هفتاد تخم// نشد گنج پیدا ولی رنجشان// چنان چون پدر گفت، شد گنجشان»
- «به، که زبهر سخن، برنگشاید زبان// گر نتواند که مرد، سخن بهپایان برد»
- «پس تو چون رنج نبردی زکه میجویی گنج؟// پس تو چون سنگ نکندی زکه میجویی زر؟»
- «شنیدم که دو دزد خنجرگذار// خری را ربودند در رهگذار// یکی گفت بفروشم آنرا بهزر// نگهدارمش، گفت دزد دگر// دراین ماجرا گفتگو شد درشت// بهدشنام پیوست و آخر بهمشت// حریفان ما مشت برهمزنان// که دزد دگر تافت خر را عنان»
- «صاحبدلی چو نیست چهسود از وجود دل// آیینه گو مباش چو اسکندری نماند»
- «قول پیمبر بهکار بند و میازار// خاطر مور ضعیف و پشه لاغر»
- «ناکرده گنه معاقبم گویی// سبابهٔ مردمِ پشیمانم»
- «هرکه را سر بزرگ، درد بزرگ.»
- «هرکه کمتر شنید پند پدر// روزگارش زیاده پند دهد// وانکه را روزگار پند نداد// تیر زهرآب داده پند دهد»
بدون منبع
[ویرایش]- «اقوام روزگار به اخلاق زندهاند// قومی که گشت فاقد اخلاق مردنیست»
- «حیات عبارت از جنبش و فعالیت است.»
- «بود آیا که دگر باره به شیراز رسم// بار دیگر به مراد دل خود بازرسم// بود آیا که ز ری، راه صفاهان گیرم// از صفاهان به طربخانه شیراز رسم// هست راز ازلی در دل شیراز نهان// خرم آنروز که من بر سر آن راز رسم// همت از تربت حافظ طلبم، و ز مددش// مست و مستانه به خلوتگه اعزاز رسم»
دربارهٔ ملکالشعراء بهار
[ویرایش]- «ملکالشعراء بهار، توفیق آن را یافت که حال و هوای خاص انسان دورهٔ جدید تاریخ ِ بعد از انقلاب ِ صنعتی و تحولات جهانی را- که اندیشه ملی و فکر دمکراسی جوهر آن است- در قالب قصیده فارسی شکل دهد و از عهده این مهم به کمال برآید؛ و نیما یوشیج توانست ساخت و صورتی نو به شعر فارسی عرضه دارد. این دو تن در دو عالم متفاوت، برجستهترین شاعران نسل خویشاند.»
- «بهنظر من بهار، آخرین ادیب بزرگ ایران بود. این از آن جهت است که او تمام دانشهای ادبی قدیم را در خدمت ذوق و استعداد شاعری خود گرفته بود و بهاصطلاح به علم خود عمل میکرد و نشان میداد که خوانندههایش را در میدان آزمایش به کار گرفته و با نهایت استادی موفق شده است.»[۱]
پیوند بهبیرون
[ویرایش]- ↑ الهی، صدرالدّین. (1370). از خاطرات ادبی دکتر پرویز ناتل خانلری درباره ملک الشعراء بهار. ایرانشناسی، شماره 10، صفحه 1398