محمدهاشم، میرزا افسر با لقب شیخُ الرئیس و تخلُّص-لقب اجدادی اَفْسَر (۴ ژانویه ۱۸۸۰، سبزوار - ۹ سپتامبر ۱۹۴۰، تهران) (نسب: محمدهاشم بن نورالله بن محمداسماعیل بن محمدرضا افسر بن فتحعلیشاه قاجار) شاهزادهٔ قاجاری، سیاستمدار و شاعر ایرانی بود.[۱] [۲]
و اشعار پراکنده
تعلیم و تربیت
سه گونه بود رواج عقیده در عالم | |
که مرد از آن سه سری جست و پیروان اندوخت |
یکی به زور که تا مردمانش بپذیرند | |
بشت مردم و بنیاد کند و خانه بسوخت |
دو دیگر آنکه عقیدت به سیم و زر بخرند | |
بدان کسی که عقیدت به سیم و زر بفروخت |
سه دیگر آنکه به تعلیم و تربیت پرداخت | |
چراغ علم به تعلیم و تربیت افروخت |
چو رفت زور و زر آن هر دو نیز باز ببست | |
بماند آنچه به تعلیم و تعلیم آموخت[۱] |
کشاورزی
زارعی را که شد خدا یارش | |
بذر خود زودتر به موقع کاشت |
هر گیاهی که رست بیجا، کَنَد | |
خاک بد را به کود خوب انباشت |
تا بگردد ز وحش و طیر ایمن | |
دشتبانی به کشت خویش گماشت |
هم درو کرد زود و هم کوبید | |
پاک کرد و به خانه برد و گذاشت |
سود برد و زیان ندید آنکو | |
زودتر کشت و زودتر برداشت[۲] |
حفظ صحت
تا توانی به حفظ صحت کوش | |
کاندرین کار جای سستی نیست |
ناتوانی بود طلایهٔ مرگ | |
زندگی جز به تندرستی نیست[۲] |
فروغ دانش
چراغ اگر نفروزد چه رونق افزاید | |
اگر بر آن بگذاری حباب سرخ و سفید |
فروغ دانش اگر نیست روز آن ملت | |
سیاهتر شود از انقلاب سرخ و سفید[۲] |
گوشهگیری
گوشه بگیرم ز عشق عارض خوبان | |
گوشهٔ چشم نگار اگر بگذارد |
از همهٔ عالم کناره سازم، گردون | |
یار مرا در کنار اگر بگذارد |
بر لب خود آب آتشین نرسانم | |
باد و هوای بهار اگر بگذارد[۲] |
جامهٔ وطنی
از مادر وطن بشنیدم که میسرود | |
این پند جانفزا که بِه از دُرُّ و گوهر است |
آن تن که یافت زیب و فر از جامهٔ وطن | |
در چشم من تنی است که با جان برابر است[۲] |
انتخاب دوست
به روزگار جوانی بیازمای کسان | |
ببین فرشتهخصالاند یا که دیو و ددن |
برای خویش رفیقی شفیق گلچین کن | |
ز مردمی که هنرپیشهاند و باخردند |
ملامتت نکنند ار بدند خویشانت | |
باختیار برای تو منتخب نشدند |
ولی به نیک و بد همنشین تو مسئولی | |
به همنشینی مردم باختیار خودند |
معاشران تو گر چند تن ز نیکاناند | |
غمت مباد که ابناء روزگار بدند[۲] |
ترجمهٔ کلام امیرالمؤمنین علی
آن شنیدم که رادمرد بزرگ | |
پایهٔ مردمی چنین بنهاد |
که نه از کس فریب باید خورد | |
نه کسی را فریب باید داد[۱][۲] |
آروزی آزادی
آن کسی را بستایید که اندر همه عمر | |
بهر آسایش مردم قدمی بردارد |
لیک مرد آنکه نگردد دل او هرگز شاد | |
مگر از خاطر کس بار غمی بردارد |
مرد مرد آنکه ستمکاری نابود کند | |
تا مگر از سر مردم ستمی بردارد |
مردم از دورهٔ ضحاک به جان آمدهاند | |
کاوهای کاش برآید عَلَمی بردارد[۲] |
ذمِّ انتحار
ای که بیهوده میکشی خود را | |
که نگشتی ز عیش برخوردار |
یا چون کودک دل تو نشکیبد | |
از غم روزگار کج رفتار |
باری این خوی زشت دشمن تیست | |
به چنین خوی زشت جان مسپار |
خوی بد مرد را قرین بد است | |
زینهار از قرین بد زنهار |
خری ازبهر خویش آتش را | |
و فنا ربنا عذاب النار |
وگر اندیشه هم نداری از آن | |
زشتتر هم از این نباشد کر |
که از آن دشمنان کنی خرسند | |
دوستان را کنی به رنج دچار[۲] |
راستگویی
همیشه راست بگو از دروغ کن پرهیز | |
دروغ زشت بود گرچه مصلحتآمیز |
گرفتم از سخنی راست فتنهای برخاست | |
مکن برای دروغش همیشه دستآویز |
چو بود سود، هزاران هزار به درّهٔ زر | |
خَرَد به هیچ شمارد زبان نیمپشیز[۲] |
ذمِّ دشنام
هیچ میالا زبان خویش به دشنام | |
کشته شود به که ناسزا شنود کس |
سعدی گوید که طیباب بود فحش | |
چون ز لب لعل دلربا شنود کس |
بنده چنین گویم و ز عهده برآیم | |
فحش بد است ار چه از خدا شنود کس[۲] |
تحمل ناملایمات
برای اینکه بیاسایم از حوادث دهر | |
جهان و هرچه در او هست مختصر گیرم |
سزای نیکی من گر هزار بد بدهند | |
بدین خوشم که نکو کردهام ز سر گیرم[۲] |
تعارفات دروغی
عادت زشتی است میباید قلم بروی کشید | |
ای که بنویسی به مردم برخی جانت شوم |
از برای آنکه یک بز هم نمیداری فدا | |
کی سزوار است بنویسی که قربانت شوم[۲] |
مادر دانا
مادر دانا تواند پرورد فرزند را | |
تندرست و پردل و جانسخت و با عزم و متین |
در تن سالم بود عقل سیلم و فکر خوب | |
کی توان از ناتوانان خواست اوصافی چنین |
ناتوانی خیزد از ناتندرستی در جهان | |
هست آری تندرستی با توانی قرین |
مادر دانا، تواند پرورد فرزند خویش | |
آفرین براین چنین مادر هزاران آفرین |
ای زن نادان مپرور بچه را ناتندرست | |
«بچه نازادن بِه از ششماهه افکندن جنین»[۱] [۲] |
هر طرز نوی که در جهان روی نمود | |
نه از همه دیرتر فراگیر نه زود |
نه پیشرو طرز نوین باید شد | |
نه پی سپر رسم کهن باید بود[۱] |
* * *
ای مرغ چو آزاد برآیی ز قفس | |
آزادی مطلق نکنی هیچ هوس |
آزادی سودمند آن باشد و بس | |
کز وی نرسد زیان به آزادی کس[۱] |
ای آنکه ببردی می خمخانهٔ ما را | |
دیگر مشکن کوزه و پیمانهٔ ما را |
شمعی سحری گفت مرا هم سر و پا سوخت | |
آن شعله که سوزد پر پروانهٔ ما را |
از دست تو بس خانه خرابست درین شعر | |
یک جغد نپرسد ره ویرانهٔ ما را |
این شعر که فرزانه به زنجیر ببدند | |
یا رب چکنند این دل دیوانهٔ ما را |
سرسبز نگشتم که از ریشه بکندند | |
ای کاش نمیکاشت کسی دانهٔ ما را |
شمعی بفروزم همه شب ز آه سحرگاه | |
تا گم نکند خیل غمش خانهٔ ما را |
افسوس که نشنید ز ما قصهٔ افسر | |
از مدیان بشنود افشانهٔ ما را[۲] |
* * *
در سینه به جز عشق تو اندوختنی نیست | |
درسی نبود عشق تو و آموختنی نیست |
این شعلهٔ عشق تو که بر جان و دل ماست | |
خود آتش طور است که افروختنی نیست |
آن جامهٔ سالوس و ریایی که به تن بود | |
آن گونه دریدم که دگر دوختنی نیست |
دلسوختگان را چه غم از آتش دوزخ؟ | |
صد بار سوختهام سوختنی نیست |
هرچند فروشند به زر یوسف مصری | |
دلدار تو افسر بفروختنی نیست[۲] |