ابوالفضل بیهقی
ظاهر
ابوالفضل بیهقی، ابوالفضل محمدبن حسین بیهقی در سال (۳۸۵ هجری قمری) در ده حارثآباد بیهق زاده شد. اوائل عمر را در نیشابور به تحصیل دانش اشتغال داشته وسپس به سمت دبیری وارد دیوان محمود غزنوی و حکمرانان بعد از او شده است. وی در ماه صفر (۴۷۰ هجری قمری) در غزنین درگذشت.
گفتاوردها
[ویرایش]تاریخ بیهقی
[ویرایش]- «غرض من آن است که تاریخ پایهای بنویسم و بنائی بزرگ افراشته گردانم چنانکه ذکر آن تا آخر روزگار باقی ماند.»
- ص. ۹۶
- «هیچ چیز نیست که به خواندن نیرزد که آخر هیچ حکایت از نکتهای که به کار آید، خالی نباشد.»
- «چنان دان که مردم را، به دل، مردم خوانند؛ و دل، از بشنودن و دیدن، قوی و ضعیف گردد؛ که تا بد و نیک نبیند و نشنود، شادی و غم نداند اندر این جهان.»
- «خبر و سخنی را که با خِرَد سازوار نباشد، استوار مدار و باور نکن.»
- «هر کس که خِرَد او قوی تر، زبانها در ستایش او گشاده تر! و هرکه خِرَد وی اندک تر، او به چشم مردُمان سبُک تر!.»
- «در دیگر تواریخ چنین طول و عرض نیست که احوال را آسانتر گرفتهاند و شمهای بیش یاد نکردهاند اما چون من این کار را پیش گرفتم میخواهم که داد این تاریخ را به تمامی بدهم و گرد زوایا و خبایا برگردم تا هیچ از احوال پوشیده نماند.»
- «و بیشترِ مردمِ عامه آنند که باطلِ ممتنع را دوستتر دارند:چون اخبارِ دیو و پری و غولِ بیابان و کوه و دریا که احمقی هنگامه سازد و گروهی همچنو گردآیند و وی گوید: «در فلان دریا جزیرهای دیدم و ۵۰۰ تن جایی فرود آمدیم در آن جزیره؛ و نان پختیم و دیگها نهادیم، چون آتش تیز شد و تَبِش بدان زمین رسید، از جای برفت، نگاه کردیم ماهی بود! و به فلان کوه، چنین و چنین چیزها دیدیم، و پیرزنی جادو، مردی را خر کرد و باز پیرزنی دیگر جادو، گوشِ او را به روغنی بیندود تا مردم گشت!» و آنچه بدین مانَد از خرافات که خواب آرد نادانان را چون شب برایشان خوانند. [...] و آن کسان که سخن راست خواهند تا باور دارند، ایشان را از دانایان شمرند، و سخت اندک است عدد ایشان، نیکو فراستانندو سخت زشت را بیندازند.»
- صص. ۶۶۶–۶۶۷.
- «اگرچه این اقاصیص از تاریخ دور است چه در تواریخ چنان میخوانند که فلان پادشاه فلان سالار را به فلان جنگ فرستاد و فلان روز جنگ یا صلح کردند و این آن را بزد و برین بگذشتند اما من آنچه واجب است بجای آرم.»
- «که کتاب، خاصه تاریخ به چنین چیزها خوش باشد که از سخن، سخن میشکافد تا خوانندگان را نشاط افزاید و خواندن زیادت گردد.»
- «اما ملوک هرچه خواهند گویند و با ایشان حجت گفتن روی ندارد.»
- «پادشاهان بزرگ آن فرمایند که ایشان را خوشتر آید.»
- «از گفتار بازتوان ایستاد و از نبشته باز نتوان ایستاد.»
- «به مرو گرفتیم هم به مرو از دست رفت.»
- «بیوزیر کار راست نیاید.»
- «آدمی معصوم نتواند بود.»
- «از حدیث حدیث شکافد.»
- «با قضای آمده برنتوان آمد.»
- «پدر خواست و خدا نخواست.»
- «پشیمانی در دام چه سود.»
- «تا جان در تن است امید صد راحت و فرج.»
- «تا سر به جای است خللها را دریافت باشد.»
- «جان باید که بماند مال آید و شود.»
- «چاکر بینوا نباید.»
- «چاکرپیشه را پیرایهٔ بزرگتر راستی است.»
- «چون دوست زشت کند چه چاره از بازگفتن.»
- «چون آسان گرفته آید آسان گردد.»
- «چون دشمن از خانه خیزد با بیگانه جنگ بالا گیرد.»
- «حق همیشه حق باشد و باطل باطل.»
- «حکمای بزرگتر که در قدیم بودهاند چنین گفتهاند که ذات خویش را بدانکه چون ذات خویش بدانستی چیزها را دریافتی.»
- «خدایگانا چون جامه است شعر نکو// که تا ابد نشود پود او جدا از تار»
- «خردمند آنست که درِ قناعت زند که برهنه آمده است و برهنه خواهد گذشت.»
- «خودکرده را درمان نیست.»
- «خون ریختن کار بازی نیست.»
- «دشمن دوست چون تواند بود.»
- «دشمن هرگز دوست نگردد.»
- «دو تن نه چون یک تن باشد.»
- «دو تیغ به هم در یک نیام نتوان نهاد که نگنجد.»
- «دولت افتان و خیزان باید که پایدار باشد.»
- «دولت افتان و خیزان بهتر باشد.»
- «دیگ با همبازان بسیار به جوش نیاید.»
- «رعیت را با جنگ چکار باشد.»
- «رعیت را نرسد دست با لشکری برآوردن.»
- «روباهان را زهره نباشد از شیر خشمآلود که صید گوزنان نمایند.»
- «سخن حق تلخ باشد.»
- «سخن حق و نصیحت تلخ باشد.»
- «سخن راست و درشت حق باشد.»
- «سخنی که ناخوش خواهد آمد ناگفته به.»
- «کار امروز به فردا افکندن از کاهلی تن است.»
- «کان نیاورد دُر و دریا سیم.»
- «گفت زندگانی خداوند دراز باد اعمال غزنی دریایی است که غور و عمق آن پیدا نیست.»
- «مردمان این جهان اسیر زر و سیم باشند.»
- «نگر تا کار امروز به فردا نیفکنی که هر روزی که میآید کار خویش میآورد.»
- «پس اسکندر مردی بوده است با طول و عرض و بانگ و برق و صاعقه، چنانکه در بهار و تابستان ابر باشد.»
- «به مرو گرفتیم هم به مرو از دست رفت.»
- «و گذشته شدنِ این جهان، نادیده قصهای است.»
- «چون دوست زشت کند چه چاره از بازگفتن!؟»
- «چنین حکایات از آن آرم، هر چند در تصنیف سخن دراز میشود، که از این حکایات فایدهها به حاصل شود تا دانسته آید».[۱]
- «گنجشک را آشیانه باز طلب کردن مُحال است.»
- «سخنی نرانم تا خوانندگان این تصنیف گویند شرم باد این پیر را.»
دربارهٔ او
[ویرایش]- «بیهقی گاهی از رسم و شرط تاریخ سخن به میان میآورد و آن هنگامی است که ناگریز میشود مطلبی را قطع کند و به مطلب دیگری که در نظر او مهمتر است و برای فهم تاریخ لازم است، بپردازد (مثلاً در صفحهٔ ۴۰۶). از رسوم تاریخنویسی که یاد میکند یکی هم آن است که در نوشتن نام کسان القاب احترامآمیز را ننویسند. در باب خواجه عبدالغفار میگوید: ‹لازم چنان کردی بلکه از فرایض بود که من حق خطاب وی نگاه داشتمی اما در تاریخ بیش از این که راندم رسم نیست. › (صفحهٔ ۱۱۰)».
- عباس زریاب خویی، تاریخنگاری بیهقی.
منابع
[ویرایش]این یک نوشتار ناتمام است. با گسترش آن به ویکیگفتاورد کمک کنید. |
- ↑ بیهقی، ابوالفضل. سعید نفیسی. تاریخ بیهقی. ۱۳۱۹ خورشیدی. ۵۱۲.