۱۹۸۴ (رمان)
ظاهر
۱۹۸۴ نام کتابی نوشتهٔ جورج اورول، نویسندهٔ انگلیسی است.
بخش نخست
[ویرایش]- «حتی اطمینان نداشت که سال، سال ۱۹۸۴ باشد. از آنجا که تقریبأ مطمئن بود سی و نه سال دارد و باور داشت که سال تولدش ۱۹۴۴ یا ۱۹۴۵ بودهاست، حدس زد که باید حدود سال ۱۹۸۴ باشد؛ اما این روزها هیچ تاریخی را نمیشد دقیق و بدون یکی دو سال جابهجایی تعیین کرد.»
- «لحظهای دچار حالت هیستری شد. با عجله و بدخط شروع به نوشتن کرد: منو میکشن من اهمیتی نمیدم به پشت گردنم شلیک میکنن اهمیتی نمیدم مرگ بر برادر بزرگ اونا همیشه به پشت گردن آدم شلیک میکنن باشه من اهمیتی نمیدم مرگ بر برادر بزرگ…»
- «وزارت حقیقت - یا همان مینی ترو در زبان نوین- به طرز شگفتآوری در میان چشمانداز، خودنمایی میکرد. ساختمان عظیم هرمیشکل به رنگ سفید، که به صورت پلهپله تا ارتفاع سیصدمتر بالا رفته بود. از جایی که وینستون ایستاده بود سه شعار حزب را که به نحوی موزون بر نمای سفید ساختمان بهطور برجسته نوشته بودند، به راحتی میشد خواند: جنگ، صلح است. آزادی، بردگی است. نادانی، توانایی است و تمیمی خفتگیر است.»
- «وینستون نوشت: اگر امیدی وجود داشته باشد، به طبقه کارگر است. اگر امیدی وجود داشت باید در طبقه کارگر جستجو میشد. زیرا فقط آن جا، در میان خیل عظیم تودههایی که مورد بیتوجهی قرار گرفته بودند و هشتاد و پنج درصد جمعیت «اوشنیا» را تشکیل میدادند، امکان داشت نیرویی برای نابودی حزب ظهور کند. حزب از درون نمیتوانست متلاشی شود، اگر دشمنی هم داشت، دشمنانش راهی برای گردآمدن یا حتی شناخت یکدیگر نداشتند.»
- «کسی که گذشته را کنترل کند آینده را کنترل میکند، و کسی که حال را کنترل کند گذشته را کنترل میکند.»
بخش دوم
[ویرایش]- «آنها میخواهند آدم تمام مدت سرشار از انرژی باشد. تمام راهپیماییها و بالا و پایین رفتنها و پرچم تکاندادنها فقط برای پر کردن جای خالی رابطهٔ جنسی است. اگر در درونت شاد باشی، چرا باید برای برادر بزرگ و برنامه «سهساله» و «هفته ابراز تنفر» و بقیه کارهای آنها به هیجان بیایی؟»
- «این گفته ورای آن چیزی بود که وینستون میخواست بشنود. نه فقط عشق و رابطه عاطفی بین افراد، بلکه غریزهٔ حیوانی، آن نیرویی بود که میتوانست حزب را درهم بشکند.»
- «جولیا چیزی از سالهای قبل از دهه شصت به یاد نداشت و پدربزرگش تنها کسی بود که از روزهای قبل از انقلاب برایش صحبت میکرد، زمانی که جولیا هشتساله بود او هم ناپدید شد. در مدرسه، کاپیتان تیم «هاکی» بود و دوسال پی در پی برنده جام ژیمناستیک شده بود. در «انجمن جاسوسان» سرگروه بود و قبل از پیوستن به «انجمن جوانان ضد سکس» در یکی از شاخههای «انجمن نوجوانان»، معاون بخش بود.»
- «حقایق طبیعی را نمیتوان نادیده گرفت. در فلسفه، مذهب و سیاست ممکن است جمع دو با دو بشود پنج، ولی هنگامیکه کسی در حال طراحی اسلحه یا هواپیما است، جمع آن باید چهار شود. همیشه ملتهای نالایق دیر یا زود مغلوب میشوند و مبارزه برای رسیدن به حداکثر توانایی، مغایر با داشتن تصورات واهی است.»
- «دردنیای ما عواطفی جز ترس، خشم و پیروزی و ذلت نخواهد بود.»
- «منظور آنها نه فقط این بود که غریزهٔ جنسی دنیای دیگری برای خود پدیدمیآورد که حزب قادر به کنترل آن نیست و تا حد ممکن باید آن را تأیید کند، بلکه نکته مهمتر آن بود که محرومیت جنسی باعث افزایش شور و جنون میشود که بسیار مطلوب است، زیرا میتوان آن را به اشکال دیگری نظیر علاقه به جنگ و پرستش رهبر تغییر داد.»
- «وینستون با خود میاندیشید، در نسل جوان که مانند جولیا پس از انقلاب به عرصه رسیدهاند و چیزی غیر از وضعیت موجود را ندیدهاند، چند نفرشان مانند او حزب را به صورت واقعیتی ثابت و غیرقابل تغییر پذیرفتهاند و بدون عصیان در مقابل اقتدار آن، فقط مانند خرگوشی که از برابر سگها فرار میکند، میخواهند با زیر پا گذاشتن قانون، زندگی خود را حفظ کنند.»
- «در اقلیت بودن، حتی اقلیت یکنفره، مایهٔ دیوانگی نیست.»
- «محرومیت جنسی باعث افزایش شور و جنون میشود که بسیار مطلوب است، زیرا میتوان آن را به اشکال دیگری نظیر علاقه به جنگ و پرستش رهبر تغییر داد.»
- «یک جامعه طبقاتی فقط بر اساس فقر و نادانی میتواند امکانپذیر باشد.»
بخش سوم
[ویرایش]- «اُبراین خنده کمرنگی زد و گفت: وینستون، تو وصله ناجوری هستی. کلمهای که باید پاک شود. من همین الان به تو نگفتم که ما با مأموران تفتیش عقاید گذشته متفاوت هستیم؟ نه اطاعت کورکورانه و نه حتی سرسپردگی خفتبار، ما را راضی نمیکند. تو سرانجام آزادانه و به خواست خودت تسلیم ما میشوی.»
- «اُبراین گفت: منظور ما فقط این نیست که از شما اعتراف بگیریم یا شما را مجازات کنیم. میخوای دلیل واقعی آوردنت را به اینجا برایت بگویم؟ دلیلش معالجه تست! برای این که تو را سر عقل بیاوریم! هرکسی را که ما میآوریم اینجا تا وقتی معالجه نشده باشد، رها نمیکنیم. میفهمی، وینستون؟ ما به جرایم احمقانهای که تو مرتکب شدهای، علاقهای نداریم. حزب به کارهایی که علنأ انجام میشود علاقه ندارد. فقط افکار برای ما مهم هستند. ما به نابودی دشمنان خودمان اکتفا نمیکنیم؛ ما آنها را عوض میکنیم.»
- «تفاوت ما با تمام حکومتهای موروثی گذشته در این است که ما میدانیم چهکار میکنیم. دیگران، حتی آنهایی که خیلی با ما شباهت داشتند، ترسو و فریبکار بودند. آلمانهای نازی و کمونیستهای روسیه از نظر روش خیلی به ما نزدیک شده بودند، اما هیچ وقت شهامت تشخیص انگیزههای خودشان را نداشتند. آنها تظاهر میکردند یا شاید هم باورشان شده بود که قدرت ناخواسته و برای مدتی محدود به آنها واگذار شده، و اینکه جایی در همین نزدیکی بهشتی وجود دارد که در آن انسانها آزاد و با هم برابرند. ما اینطور نیستیم. ما میدانیم هرکس قدرت را تسخیر میکند، قصد ندارد آن را از دست بدهد. قدرت وسیله نیست، هدف است. هیچکس یک حکومت دیکتاتوری را برای محافظت از یک انقلاب به وجود نمیآورد؛ بلکه انقلاب میکند تا یک حکومت دیکتاتوری درست کند.»
- «تمام اعترافاتی که اینجا صورت میگیرد واقعی است. ما کاری میکنیم که اعترافات واقعی باشند. گذشته از اینها ما نمیگذاریم مردهها علیه ما قیام کنند. توباید از این فکر دست برداری که آینده، حقانیت تو را به اثبات میرساند. صدای تو هرگز به آینده نمیرسد. تو بهطور کلی از صفحهٔ تاریخ محو میشوی. ما میتوانیم تو را تبدیل به گاز کنیم و به هوا بفرستیم. هیچچیز از تو باقی نمیماند: نه نامی در دفتری و نه خاطرهای در مغز آدمها. تو هم در گذشته و هم در آینده نابود میشوی. تو اصلأ وجود نداشتهای.»
- «ما آدم بدعتگذار را نابود نمیکنیم. تبدیلش میکنیم، ذهن او را تسخیر میکنیم. برای ما وجود یک فکر غلط هرجای این دنیا و هراندازه هم که مخفی و فاقد قدرت باشد، غیرقابل تحمل است. در زمان قدیم، بدعتگذار وقتی به پای چوبه مرگ میرفت، همچنان یک بدعتگذار بود، از نوآوری خود دفاع میکرد و از آن به وجد میآمد. حتی قربانی تصفیههای روسیه، هنگامی که به سمت محل تیربارانشدن میرفت، ممکن بود همچنان در ذهنش، یک عصیانگر باقی مانده باشد؛ ولی ما قبل از نابود کردن افراد، مغز آنها را کامل میکنیم[...]هیچکدام از کسانی که ما به اینجا میآوریم، هرگز در مقابل ما قرار نمیگیرند. همه کاملأ تطهیر میشوند.»
- «مخصوصأ آن سه خائن بیارزش که زمانی به بیگناهبودن آنها اعتقاد داشتی، بالاخره شکستشان دادیم. من خودم در بازجویی آنها شرکت داشتم. من قدم به قدم شاهد تحلیل رفتن آنها بودم. اول ناله و ضجه بعد گریه و سرانجام، نه به خاطر ترس یا درد، بلکه فقط به خاطر ندامت از پا افتادند. هنگامی که کار ما با آنها تمام شد فقط ظاهر یک انسان برایشان باقی مانده بود. تنها چیزیکه در وجودشان باقی مانده بود، تأسف نسبت به اعمالشان و عشق نسبت به برادر بزرگ بود. عشقی که به برادر بزرگ نشان میدادند واقعأ متأثرکننده بود. آنها التماس میکردند قبل از اینکه افکارشان مجددأ دچار آلودگی شود آنها را زودتر اعدام کنیم.»
- «در مقابل درد هیچکس نمیتواند قهرمان بماند. هیچکس.»
- «ما هم الان از زمان انقلاب و زمان قبل از آن چیزی نمیدانیم، تمام اسناد و مدارک و پروندهها یا از میان رفته یا مجعول است، تمام کتابها دوباره نویسی شده، تمام مجسمهها، خیابانها و ساختمانها از نو نامگذاری شده و هر تاریخی تغییر یافتهاست و این وضع، همچنان هر روز به دنبال روز قبل و هر دقیقه به دنبال دقیقه ماقبل خود ادامه مییابد. تاریخ متوقف شدهاست و هیچ چیز جز زمان حال پایان ناپذیری که در آن همیشه حق با حزب است وجود ندارد.»