آس و پاسها در پاریس و لندن
ظاهر
آس و پاس در پاریس و لندن (به انگلیسی: Down and Out in Paris and London) روایت نویسنده انگلیسی جورج اورول از زندگی فقرا و بیخانمانها در پاریس و لندن است. این کتاب در ژانویه ۱۹۳۳ منتشر شد و در انتشار این کتاب برای اولین بار «اریک آرتور بلر» از نام مستعار «جورج اورول» استفاده کرد.
گفتاوردها از رمان
[ویرایش]- «من فقط برای لحظهای شادی مطلق را به چنگ آوردم… و در همان لحظه این حس تمام شد و من رها شدم. در دستان چی؟ همهٔ وحشیگری ام، همه حرارتم، مثل گلبرگهای گل رز پرپر شد. سرد و بی رمق رها شدم، لبریز از حسرتهای بیهوده. در آن حال منزجر کنندهای که داشتم حتی برای دختر که روی زمین افتاده بود دلم سوخت. تهوع آور نیست که ما باید اسیر چنین احساسات حقیری شویم؟ دیگر حتی به دختر نگاه هم نکردم. فقط میخواستم از آنجا فرار کنم… هوا تاریک بود و به شدت سرد، خیابانها خالی بودند، سنگفرشهای خیابان با طنینی پوچ و غمانگیز زیر کفشم صدا میکردند. همه پولم از دست رفته بود و حتی پول تاکسی هم نداشتم. تا اتاق سرد و خالی ام تنها راه رفتم.»[۱]
- «در واقع وقتی شما فقیر میشوید به کشفی میرسید که مهم تر از بعضی اکتشافات دیگر شماست. شما ملال و دردسرهای حقیر و آغاز گرسنگی را کشف میکنید، اما خاصیت رهایی بخش فقر هم بر شما آشکار میشود: این واقعیت که فقر آینده را از بین میبرد. این حرف کم و بیش واقعیت دارد که هر چقدر پولتان کمتر باشد، نگرانی تان هم کمتر است. وقتی از دار دنیا سیصد فرانک دارید، بزدلانهترین ترسها احاطه تان میکند. وقتی فقط سه فرانک دارید، همه چیز برایتان علی السویه است، چون این سه فرانک شما را تا فردا زنده نگه میدارد و اساساً نمیتوانید به بعد از فردا فکر کنید. حوصله تان سر رفته، اما ترسی ندارید… و حس دیگری هم به همراه فقر به آدم دست میدهد که بسیار مایه دلگرمی است. فکر میکنم هر کسی که بیپول شده این حس را تجربه کرده است. این که ببینی بالاخره پاک مفلس و آس و پاس شدهای یک جور حس آرامش و حتی لذت به آدم میدهد. بارها و بارها از بدبختی حرف زدهاید، حالا بفرمایید این هم بدبختی، شما میتوانید از پسش بربیایید. این واقعیت کلی از اضطراب آدم کم میکند.»
- «طبق محاسبه من، در طول روز حدود ۲۴ کیلومتر راه میرفتیم یا میدویدیم. تازه فشار کار بیشتر ذهنی بود تا جسمی. اگر براساس ظاهر کار قضاوت میکردی، هیچ کاری از این پادویی احمقانه سادهتر نبود. اما وقتی عجله داشته باشی، همین کار هم به طرز حیرتانگیزی سخت میشود… بعضی وقتها اوضاع جوری بود که فکر میکردیم فقط ۵ دقیقه دیگر زندهایم.»
- «توصیفش سخت است اما آن زندگی که آنقدر ساده شده بود، یک جور حس رضایت عمیق به من میداد، درست مثل رضایت حیوانی که سیر غذا خورده. واقعاً هیچ زندگی نمیتواند سادهتر از زندگی یک ظرفشور باشد؛ در چرخهای بین کار و خواب زندگی میکند، بی آنکه وقتی برای فکر کردن داشته باشد، و با کمترین آگاهی از دنیای پیرامونش. پاریس او خلاصه شده در هتل، مترو، چند کافه، و تختخوابش. اگر هم از این دنیا بیرون برود، فوقش میرود کافهای چند خیابان آن طرف تر با دختر خدمتکاری که روی زانویش نشسته و صدف و آبجو میخورد. روزهای تعطیل تا ظهر در رختخواب میماند، بعد لباس تمیزی میپوشد، تاس میاندازد، و مینوشد و بعد از ناهار دوباره به رختخوابش برمیگردد. هیچ چیز برای او واقعی نیست، جزء وظیفه، مشروب، و خواب؛ و از این سه تا خواب مهمترین است.»
- «به نظرم اولین چیزی که باید گفت این است که ظرفشور یکی از بردههای دنیای مدرن است. نمیگویم باید برایش ناله کرد، چون اوضاعش از خیلی کارگرهای دیگر بهتر است. با این حال الان همانقدر آزاد است که اگر خرید و فروش میشد. کارش نوکری است و هیچ ظرافتی ندارد؛ حقوقش به اندازه ایست که فقط زنده بماند و نه بیشتر؛ فقط وقتی تعطیلی دارد که اخراج شود. نمیتواند ازدواج کند و اگر ازدواج کند، زنش هم باید کار کند. راه فراری از این زندگی ندارد مگر اینکه شانس حسابی بیاورد یا به زندان بیفتد. همین حالا در پاریس کسانی هستند که مدرک دانشگاهی دارند، اما روزی ده تا پانزده ساعت ظرف میسابند. کسی نمیتواند بگوید دلیلش فقط تنبلی خودشان است، چون یک آدم تنبل نمیتواند ظرفشور شود؛ آنها صرفاً در دام یک زندگی یکنواخت افتادهاند که فکر کردن را برایشان غیرممکن میکند. اگر ظرفشورها کمی فکر میکردند، مدتها پیش برای بهتر شدن وضعیتشان اعتصاب کرده بودند. اما آنها فکر نمیکنند، چون وقت آزاد برای فکر کردن ندارند؛ زندگی تبدیلشان کرده به یک سری برده. سؤال این است که چرا این برده داری ادامه میابد؟ عموم مردم این نکته را بدیهی فرض میکنند که هرکاری که انجام میشود حتماً هدف منطقی دارد. میبینند یک نفر شغل ناخوشایندی دارد؛ میگویند وجود این شغل لازم است و فکر میکنند با گفتن این حرف همه چیز حل میشود. مثلاً کار کردن در معدن زغالسنگ خیلی سخت اما لازم است، چون ما به ذغال احتیاج داریم. کار کردن در فاضلاب نامطبوع است اما بالاخره یک نفر باید در فاضلاب کار کند. کار ظرفشورها هم همینطور است.. بعضیها باید در رستوران غذا بخورند و بنابراین عدهای دیگر باید هشتاد ساعت در هفته بشقاب بسابند. ضرورت تمدن است و نمیشود آن را زیر سؤال برد. به نظرم این نکته ارزش بحث و بررسی دارد. آیا کار یک ظرفشور واقعاً برای تمدن ضروری است؟»
- «لباسهای جدیدم بلافاصله مرا به دنیای تازهای پرتاب کرده بود. به نظر میرسید در طرفه العینی برخورد همه با من تغییر کرده است. به یک فروشنده دوره گرد کمک کردم، چرخ دستی اش را که چپه شده بود بلند کند. نیشش باز شد و گفت: مرسی داداش. تا آن موقع هیچکس در زندگی ام داداش صدایم نکرده بود؛ این هم کار لباسها بود. همچنین برای اولین بار متوجه شدم رفتار زنها متناسب با لباس مردها چقدر تغییر میکند. وقتی مردی با لباس بد از کنارشان میگذرد مورمورشان میشود و کاملاً رک نشان میدهند که حالشان دارد بهم میخورد؛ انگار آن مرد یک گربه مرده است. لباس چیز قدرتمندی است. روز اولی که لباس خیابان خوابها را میپوشید، خیلی سخت است که احساس نکنید حقیقتاً تحقیر شدهاید. همین شرم زدگی را که نامعقول ولی کاملاً واقعی است، شب اول زندان هم حس میکنید.»
- «دلیل پاکدامنی اش بزدلی ناشی از گرسنگی بود. اگر فقط دو سه وعده غذای حسابی در شکمش داشت، جرئت دزدیدن شیر را پیدا میکرد.»
- «وقتی به زمزمههایش گوش میدادی میفهمیدی که بیکاری برایش چه شکنجه سختی است. این اشتباه است که فکر کنیم وقتی کسی کارش را از دست میدهد، فقط نگران از دست دادن دستمزدش است. درست برعکس، یک مرد بی سواد که عادت به کار کردن با وجودش آمیخته، به خود کار کردن بیشتر احتیاج دارد تا به پول. آدم تحصیل کرده میتواند با بطالت تحمیل شده، که یکی از بدترین مصیبتهای فقر است، سر کند. اما مردی مثل پدی که هیچ وسیلهای برای پر کردن زمان ندارد، کارش را که بگیری همان قدر بدبخت است که وقتی سگی را به زنجیر میبندی. به همین دلیل حرف مفت است که وانمود کنیم که نسبت به کسانی که به خاک سیاه نشستهاند باید بیشتر از دیگران احساس ترحم داشت. کسانی که واقعاً لایق ترحم است آدمی است که از ابتدایی زندگی در خاک سیاه بوده و با ذهنی خالی و بی توشه با فقر رو به رو میشود.»
- «واقعاً عجیب است که تا درآمد شما از حد معینی کمتر شد، مردم کاملاً به خودشان حق میدهند شما را موعظه کنند و برای آمرزشتان دعا بخوانند.»
- «فقر آنها را از رعایت اصول طبیعی رفتار آزاد ساخته است، همانطور که پول انسان را از کار کردن بینیاز میکند.»
- «خیلی زود متوجه شدم که تردید داشتن و رو راست بودن چه قدر احمقانه است.»
- «هرگز برای گارسونها تاسف نخورید. بعضی وقتها که شما در رستوران نشستهاید و نیم ساعتی به غذا خوردن مشغولید، در حالی که وقت مقرر رستوران پایان یافته، گمان میکنید که گارسون خسته که در اطراف شما پرسه میزند متوجه شماست و تحقیرتان میکند یا تاسف میخورد اما در واقع این طور نیست. در عین حال که ممکن است شما را نگاه کند ابداً به شما نمیاندیشد که پیش خود بگوید عجب آدم نادان و پرخوری است. او با خود فکر میکند روزی که توانستم پول کافی داشته باشم، خواهم توانست از سبک غذا خوردن این مرد تقلید کنم.»
- «خواب تنها یک نیاز جسمی نیست. خود یک شهوت است، بیشتر لذت است تا آسودگی .»
- «اگر فرض کنیم که کار یک ظرفشور، کم یا زیاد، بیهوده باشد؛ بنابراین چرا تمام رستورانها و هتلها او را میخواهند! اگر از دلایل اقتصادی بگذریم، باید ببینیم که کار ظرف شستن و سابیدن دیگ، آنهم برای تمام عمر برای آدم دارای چه لذتی است؟ چون تردیدی وجود ندارد که مردم - آدمهای ثروتمند- از آنکه صحنه کار یک ظرفشور را در ذهن خود تصور میکنند، لذت میبرند. مارکوس کاتو در این باره گفته است: " یک برده نباید وقتی که بیدار است، بیکار بماند. کارش مفید باشد یا نه، اهمیتی ندارد، او فقط باید کار کند؛ زیرا همین کار کردن حداقل برای خود برده مفید است." این شیوه تفکر هنوز هم پایدار مانده و دلیل همه کارهای پرمشقت و طاقت فرسای بیهوده دنیای امروز است.»
- «من بر این باورم که کارهای بیهوده و بی فایده به این خاطر ادامه دارند که از عصیان مردم میترسند. عقیدهای که رواج دارد چنین است که انبوه مردم حیوانهای حقیری هستند که اگر بیکار بمانند خطر خواهند داشت و بنابراین باید آنها را چنان مشغول کرد که فرصتی برای اندیشیدن نداشته باشند. اگر از آدمی ثروتمند که وجدانی روشنفکرانه دارد، دربارهٔ بهبود وضعیت طبقه مردم بپرسید، به طور معمول چنین به شما پاسخ خواهد داد: " خود ما هم متوجه بدی فقر و اسباب بدبختی هستیم و با آنکه خودمان آن را تجربه نمیکنیم؛ اما تصورش ما را از درون ناراحت و احساسات ما را جریحه دار میکند؛ اما نباید از ما انتظار داشته باشید که برای از بین بردن فقر، کار موثری انجام دهیم. ما بر ضد خوب شدن وضعیت آنها مبارزه میکنیم. ما اعتقاد داریم که وضعیت شما باعث احساس امنیت و آرامش خیال ما میشود و ما هیچگاه اجازه نمیدهیم که شما در روز حتی یک ساعت را آزاد و راحت باشید…"»
- - گفت واقعاً خنده دار است، آنقدر خنده دار که حتی به درد پانچ (مجلهٔ طنز) هم میخورد. اگر گفتی همین الان چکار کردم؟!
- - چکار کردی؟
- - تیغم را فروختم بدون اینکه اول صورتم را بتراشم. ببین چقدر احمقم!
- - او از صبح هیچی نخورده بود با آن پای ناقصش چندین کیلومتر راه رفته بود، لباسهایش خیس آب بودند و از دار دنیا کلا نیم پنی داشت. با همه اینها میتوانست به از دست دادن تیغش بخندد. واقعاً نمیتوانستی این آدم را تحسین نکنی.
جستارهای وابسته
[ویرایش]منابع
[ویرایش]- ↑ جورج اورول، آس و پاس در پاریس و لندن، ترجمهٔ بهمن دارالشفایی، انتشارات ماهی، ۱۳۹۵.