نوشتن همین و تمام
ظاهر
نوشتن همین و تمام (به فرانسوی: C'est tout) مجموعهای از مارگریت دوراس است.
گفتاوردها
[ویرایش]- «نوشته یعنی ناشناخته. پیش از نوشتن، در کمال روشنبینی حتی، آدم هیچ نمیداند که چه خواهد نوشت.»[۱]
- «نوشته، برای خودش و برای جسم و جان خودش هم ناشناخته است. نوشتن حتی بازتاب هم نیست. نوعی مایه است که آدم در خودش و در خویشتنِ خودش دارد، خویشتنی که در عین حال شخص دیگری است ولی به موازات آدم و در جوار آدم ظاهر میشود، پیش میرود و در عین حال نامرئی است، با اندیشه و با خشم قرین است، گاهی هم با کنشِ خاص خود با خطرِ از دست دادن زندگی مواجه میشود.»
- «این ناشناختهای که در خود نهان داریم، نوشتن است؛ همین است که بدست آمده. … نوعی جنون نوشتن هست که در خود است، جنون نوشتنی که سرکش است، البته آدم به این دلیل گرفتار جنون نمیشود، برعکس.»
- «اگر آدم از آنچه میخواهد بنویسد، پیشاپیش و پیش از نوشتن چیزی بداند، هیچوقت نخواهد نوشت. به زحمتش نمیارزد.»
- «نوشتن مثل باد سر میرسد. عریان است نوشته، از مرکب و جوهر است. نوشتن همین است، و چنان درمینوردد که هیچ چیز به گرد آن نمیرسد، هیچچیز، مگر زندگی، خودِ زندگی.»
- «یگانه وطنم نوشته است، کلمه است؛ و مینویسم، پس نمیمیرم. مینویسم، از تن بیجان جهان مینویسم، از هیروشیما، از تن بیجان عشق، از آشویتس. نوشته منم … منم آن کلام مکتوب… آن که مینویسد، همراه تمام جهان مینویسد، نه به تنهایی.»
- «پیرامونمان همه مینویسند، این چیزی است که باید به آن پی برد، همه مینویسند، مگس هم مینویسد، وروی دیوار؛ در پرتور نور تالار اصلی، نور برتابیده از آبگیر؛ نوشتهٔ مگس میتواند یک صفحهٔ کامل را پر کند.»
- «عزلت دوران اولین کتابهایم را حفظ کردهام، با خودم آوردهام، نوشتهام را، همیشه، هر جا که رفتهام با خودم بردهام، د ر پاریس، در تروویل، یا نیویورک. در تروویل و در بحبوحهٔ جنون؛ شکل گیری رمان لولاوالری استاین را رها کردم؛ و باز در همین تروویل نام یان اندره آ اشتایدر با قطعیتی فراموش نشدنی برایم تجلی یافت، یک سال پیش بود.»
- «عزلت نوشته، عزلتی است که نوشته بدون آن حاصل نمیشود، یا به صوت تکهتکههای بی خونی از آب در میآید که دوباره نوشتن را افتضا میکند. نوشته خون باخته اصلاً مطلوب نویسنده نیست. مهمتر از همه اینکه نوشتن را هیچ وقت نباید به این یا آن منشی دیکته کرد؛ حتی ا گر منشی زُبدهای باشد. در این مرحله به ناشر هم نباید داد که بخواندش.»
- «بین کسی که کتاب مینویسد و اطرافیان او همیشه باید نوعی جدایی باشد. عزلت همین است، عزلت نویسنده که، عزلت نوشته. در ابتدا آدم به سکوتی میاندیشد که در اطرافش وجود داشته. ودر عمل، در هر قدمی که به خانهای میگذاریم، در تمام اوقات روز، در تابش نور، خواه نوربیرونی و خواه نور لامپهای روشن در روز، در تابش نور، خواه نور بیرونی و خواه نور لامپهای روشن در روز، این عزلت واقعی اجسام، این عزلت خدشه ناپذیر، به صورت عزلتی نهفته در نوشته در میآید. این موضوع را با کسی درمیان نگذاشتهام. همان وقتها، در دورهٔ عزلت نخستینم؛ کشف کرده بودم کاری که باید بکنم نوشتن است. همان وقتها ریمون کنو متقاعدم کرده بود. داوری ریمون کنو تنها در این جمله خلاصه میشد: جز نوشتن هیچ کاری نکنید، بنویسید …" نوشتن تنها چیزی بود که زند ه گی ام را سرشار و دلپذیر میکرد؛ و مینوشتم. کلمه هیچ وقت مرا رها نکرده است.»
- «عزلت یافتنی نیست، می سازیمش، ساخته میشود. وقتی متقاعد شدم که باید تنها باشم، که تنها بمانم تا کتاب بنویسم، ساختمش. تا حالا این طور بوده؛ در این خانه تنها بودهام؛ خودم را اینجا به بند کشیدهام. البته ترس هم با من بوده است، حتماً. خانه حالا مآوای نوشتن شده است. کتابهایم از همین خانه به بیرون راه پیدا میکنند، از این نور، از باغ، از نور برتابیده از آبگیر. بیست سال وقت لازم بود برای نوشتن آنچه حالا بر زبان آوردم …!»
- «تمام عمر نوشتهام. از جانم مایه گذاشتهام. بد هم نیست آدم این طور باشد. من هیچ وقت پُر مدعا نبودهام. نوشتن در تمام عمر، یادگیری نوشتن است. نوشتن چیزی را علاج نمیکند.»
- «کتاب میتواند تداوم کامل زندگی باشد. برای من دشوار است که کتاب را، بعد از نوشته شدن، تمام شده بپندارم. همیشه وقتی نوشتن کتاب تمام میشود، آدم با نوعی فقدان مواجه میشود. نوشتنِ آخرین صفحات «باران تابستان» دو روز طول کشید، چون نمیتوانستم از آدمهای کتاب دل بکنم. آن صفحات را همراه با اشک مینوشتم.»
- «جلو کلمه را نگیریم، بگذاریم جاری شود. کلمه را درست همان لحظهای که به ذهن خطور کرد باید ثبتش کرد. سریع، خیلی سریع باید نوشت، قبل از اینکه لحظهٔ حضورش در ذهن را از دست بدهیم. من اسم این شیوهٔ نوشتن را گذاشتهام «ادبیات بی درنگ». این شیوه را پیش میبرم، البته بدون تخطی از نظم طبیعی جمله. دشوارترین نوع نوشتن، دشواریِ آزاد نویسی، همین است. رنگ و بوی کلام - و کتاب – را باید آزاد گذاشت تا بتراود.»
- «خوب میدانم که دلمشغولیهای دیگری هم داری، غمگین هم هستی، میدانم؛ برای من البته مهم نیست. همین که دوستم داری از همه مهمتر است. بقیه اش مهم نیست؛ بی اعتنام دیگر.»
- «هنگام نوشتن، آدم اغلب دستخوش احوالاتی است که توضیحش مشکل است، توضیح پذیر نیست، عملاً غیرممکن است. به نظر من، آدم همان وقت که گمان میکند دیگر نباید بنویسد، یا نمیدانم گمان میکند بر که کاملاً بر آنچه انجام میدهد مسلط نیست یا تبحر ندارد، همان وقت هم به درستی میتواند بنویسد.»
- «نوشتهٔ نانوشته هم میتواند وجود داشته باشد، روزی رواج پیدا میکند. نوشتهای موجز، بدون قواعد دستوری، نوشتهای با کلماتی منفک. کلماتی بدون پشتوانهٔ قواعد دستوری، وِ ل. کلماتی مکتوب در این جا و آن جا، و ناگهان رها شده.»
- «نوشته مثل باد سر میرسد. عریان است نوشته، از مرکب و جوهر است. نوشته همین است، و چنان درمینوردد که هیچ چیز به گرد آن نمیرسد، هیچ چیز، مگر زندگی، خودِ زندگی.»
- «اگر آدم از آنچه میخواهد بنویسد، پیشاپیش و پیش از نوشتن چیزی بداند، هیچ وقت نخواهد نوشت. به زحمتش نمیارزد.»
- «توی این خانه آدم نگران درخت هاست، همیشه و هر بار. هر بار که تند بادی بوزد، که در اینجا مدام میوزد، میروم پای درختها. نگران این درختها هستم. اسمشان به ناگاه از یادم میرود.»
- «مصیبت نیست، اندوه است زمستان، زندگی، بیعدالتی. دهشت مطلق است بعضی صبحها. اندوه همین است. با گذشت زمان هم آدم با اندوه خو نمیگیرد.»
- «عزلت همیشه همزاد جنون است. میدانم. جنون به چشم نمیآید، آدم فقط گاهی آن را احساس میکند.»
- «مرگ یک مگس هم به هر حال مرگی است. مرگی جاری به سمت نوعی فرجام حیات، گسترندهٔ بستر خوابِ آخرین است. جان دادن سگ را میبینیم، جان دادن اسب را، و چیزی بر زبان میرانیم، مثلاً: حیوان زبان بسته… ولی وقتی مگسی میمیرد آدم چیزی نمیگوید، به خاطر نمیسپرد، ابداً.»
- «ارزشمندترین آثاری که در زنده گی ام خواندهام، به زعم خودم، آثاری بوده که مردها نوشتهاند.»
- «لعن و نفرت هم گاهی مثل نوشته کارساز است، به عبارتی همان نوشته است،منتها مخاطب دارد. من در بعضی مقالاتم این کار را کردهام، و این همان قدر ارضا کننده است که سرودن شعری زیبا.»
- «نویسنده موجودی است غریب، مخالف خوان و معنی ناپذیر. نوشتن، حرف نزدن است، و دم فرو بستن. نوشتن، نعرهٔ بی صداست. نویسنده فروبسته دَم است اغلب، بیشتر گوش میدهد، کمتر حرف میزند. چون ممکن نیست که آدم بتواند دربارهٔ کتابی که نوشته یا حتی کتابی که مشغول نوشتنش است با کسی حرف بزند. غیرممکن است.»
- «در زندگیِ آدم لحظهای فرا میرسد، البته محتوم به گمان من، که نمیتوان از آن گریخت، لحظهای که همه چیز شک برانگیز میشود: ازدواج، زوجها، خاصه زوجها. به استثنای بچهها، بچهها هیچ وقت شک برنمیانگیزند. شک در پیلهٔ خودش بزرگ میشود، تنهاست این شک، از جنس عزلت است. شک زادهٔ عزلت است.»
- «آدم توی خانه که هست تنهاست، و نه بیرون خانه، بلکه توی خانه. توی پارک پرندهها هستند، گربهها، گاهی هم سنجاب، راسو. توی پارک آدم تنها نیست، ولی توی خانه از فرط تنهایی آدم هوایی میشود.»
گفتگوها
[ویرایش]- منجمدم از خون
- ی. آ: چیزی به این جمله اضافه نمیکنید؟
- م. د: من بلد نیستم اضافه کنم، فقط بلدم بیافرینم؛ همین.
- لبانت را نثارم کن.
- زود بیا، تا زودتر بشود رفت.
- زود.
- همین و تمام.
- زود.
- ی. آ: چه حاصل از نوشتن؟
- م. د: نوشتن، هم دم فروبستن است و هم گفتن.
- گاهی هم مرادفِ آواز خواندن است.
- ی. آ: و رقصیدن؟
- م. د: رقصیدن هم هست. رقصیدن وجهی از خود آدم است.
- - هیچ خواستی جز این ندارید؟ فقط میخواهید نوشتن را ادامه بدهید؟
- م. د: همیشه نگرانم که مبادا این را از دست بدهم. ترسم از این است، و نه از مرگ. وقتی نوشتنِ کتابی را شروع میکنم، وقتی در فضای کتاب غرق میشوم، وقتی پشت میز کارم مینشینم، احساس میکنم که به قلمرو تازهای قدم گذاشتهام، به قلمروی ورای انزوا و خلوت نشینی، به قلمروی که بالنده و زاینده است. البته دشواری هم دارد، چون در چنین قلمروی نباید مرتکب خطا شد. قلمرو مقدسی است نوشتن.
- - در مورد آخرین کتابتان، باران تابستان بارها گفتهاید که جملهٔ مشهور ارنستو «نمیخواهم به مدرسه بروم چون در آنجا چیزی یاد میدهند که من بلد نیستم» برای خودتان هم مبهم بوده است.
- م. د: ارنستو میخواهد بگوید که دانش را به من میآموزند ولی شناخت را نه. یا به عبارت دیگر، چیزهایی به من میآموزند که علاقهای به یاد گرفتنشان ندارم. معنی دیگرش این است: آزادم نمیگذارند تا نیاموختن را بیاموزم، یادم نمیدهند که خودم از پس خودم بربیایم.
جستارهای وابسته
[ویرایش]منابع
[ویرایش]- ↑ مارگریت دوراس، نوشتن. همین و تمام. اَبان، سابانا، داوید، ترجمهٔ قاسم روبین، انتشارات نیلوفر، ۱۳۷۶.