عاشق (رمان)
ظاهر
عاشق (به فرانسوی: L'Amant) رمانی از مارگریت دوراس است.
گفتاوردها
[ویرایش]- «شیفتگی جنون آسایم به او همچنان به صورت رازی سر به مُهر برایم باقی مانده. هیچ نمیدانم چرا تا این حد شیفته اش بودم و دلم میخواست که با مردن اون من هم میمُردم … دوستش داشتم، و میشد گفت که برای همیشه. هیچ چیز تازهای نمیتوانست جای این دوست داشتن را بگیرد؛ و بعد، مرگ را هم فراموش کردم.»[۱]
- «این مطلب را باید در اختیار دیگران هم گذاشت، به آنها فهماند که بی مرگی نیز میراست، میمیرد، چنین بوده است، چنین خواهد بود. بی مرگی هیچ وقت در قالب مشخصی بروز نمیکند. بی مرگی دووجهیِ محض است، حضورش نه در جزء بلکه در کل نهفته است. بعضیها میتوانند بی مرگی را در اکنون و حالا بگنجانند، مشروط به اینکه واقف به این امر نباشند، بعضیهای دیگر میتوانند اکنون و حالا را در نزد دیگران آشکار کنند، باز مشروط به اینکه به توانایی خود واقف نباشند. تا وقتی بی مرگی وجود دارد، تا وقتی نشانی از حیات در آن هست، زنده گی پویاست. مقولهٔ بی مرگی مسئلهٔ زمانی نیست، یا بیش و کم چنین نیست.»
- «اصلاً مسئلهٔ بی مرگی مطرح نیست، چیز دیگری مطرح است، چیزی که همچنان مبهم باقی خواهد ماند، و خطاست که بگوییم بی مرگی چیزی است بی آغاز و بی فرجام، آغاز و فرجامِ بی مرگی بسته به نفس لحظه است، بی مرگی با روح درمیآمیزد. بی مرگی از پی باد دویدن است. ریگهای بیابان را در نظر بگیرید، یا پیکر بی جان بچهها را؛ خوب، بی مرگی قادر نیست بر این چیزها غلبه کند، پس متوقف میشود، دور میزند.»
- «سر درد، دخترک را، با رنگی کبود و جسمی بی حرکت و باریکهٔ مرطوبی بر چشمها، گاهی تا آستانهٔ مرگ میبرد. بعد هم این بیزاری گاه و بی گاهش از زندگی. هر وقت هم که دچار این حالت میشود به یاد مادرش میافتد، و هر باره فریاد میزند، فریادی از سر خشم. چون میبیند نمیتواند چیزی را تغییر دهد و قبل از مرگ، مادر خوشبختی باشد و علت این همه بدبختی را از میان بردارد … این دخترک، به چیزی دلخوش نیست. گویا زنده گی دارد چهرهٔ واقعیش را به من نشان میدهد. به نظرم حالا دیگر باید این چیزها را برای خودم بگویم، بگویم که میل گنگی به مردن دارم؛ و این کلمه را دیگر از این پس جدا از خودم نمیدانم. میل گنگی به تنها بودن دارم، در عین حال میدانم … دیگر تنها نیستم.»
- «انبوهی از با همانِ تنهایان، جمعیتی که هر فردش وقتی با خود و در خود باشد تنها نیست، در میان جمع اما همیشه تنهاست.»
- «سالخوردهام، و این را به ناگهان میفهمم. او هم به این پی میبرد، میگوید: خستهای.»
- «میپرسم که آیا طبیعی است آدم این قدر غمگین باشد، این طور که ما هستیم. میگوید: در روز … در اوج گرما. لبخند میزند: خواه پای عشق در میان باشد خواه نه. میگوید که با فرارسیدن شب، به محض تاریک شدن، تمام میشود. میگویم که مسئله فقط روز و گرما نیست، نه. اشتباه میکند. دچار اندوهی شدهام که انتظارش را میکشیدم، اندوهی که ریشه اش در خود من است. راستش، من همیشه غمگین بودهام. این غمگینی را حتی در عکسهای دوران کودکی هم میبینم، این اندوه را، این همیشه آشنا را، من همواره در خود داشتهام. اندوه چنان شباهتی به من دارد که میتوانم آن را به عنوان هویت بر خود نهم.»
- «سیگاری روشن کرد، داد دستم، بعد هم صورتش را نزدیکم آورد و با صدایی کاملاً آهسته حرف زد. من هم با او حرف زدم، با همان صدای کاملاً آهسته. از آنجا که نمیداند دربارهٔ خودش چه بگوید من برایش حرف میزنم، به جای او حرف میزنم، چون خودش هم نمیداند که یک جور نزاکت آیینی دارد، این را هم به او میگویم.»
- «من هیچ وقت ننوشتهام، خیال کردهام که نوشتهام، هیچ وقت دوست نداشتهام، خیال کردم که داشتهام. من هیچ کاری نکردهام جز انتظار کشیدن، انتظار در برابر دری بسته.
- «برای من مهم نیست که حتماً به جایی برسم، مهم این است از آن جایی که هستم بروم.»
- «میدانم آنچه زنها را بیش و کم زیبا جلوه میدهد نه لباس و جامه است، نه بزک، نه سرخاب و سفیداب، نه زیور آلات و نه حتی نادرگی. میدانم چیز دیگری است، چه چیز، نمیدانم؛ ولی میدانم همانی نیست که زنها میپندارند.»
- «در زندگیم خیلی زود دیر شد؛ در هجده سالگی دیگر دیر شده بود. در هجده سالگی آدم سالخوردهای شده بودم. شاید همه همینطورند، نمیدانم، هیچ وقت از کسی نپرسیدهام. … به هر حال سالها را پشت سر میگذاریم، بهترین سالهای جولنی را، خجستهترین سالهای عمر را. سالخوردگیِ غافلگیر کنندهای بود. میدیدم سالخوردگی خط و خال صورتم را به هم ریخته، ترکیب قاطعی به لب و دهانم داده بود. چینهای پیشنایم عمیق شده بود. چهرهٔ سالخوردهام باعث وحشتم نشده بود، برعکس، برایم جالب هم بود، انگار کتابی بود که تند میخواندمش.»
جستارهای وابسته
[ویرایش]منابع
[ویرایش]- ↑ مارگریت دوراس، عاشق، ترجمهٔ قاسم روبین، انتشارات نیلوفر، ۱۳۹۱.