پرش به محتوا

ماهی

از ویکی‌گفتاورد
«ماهی بزرگ ماهی کوچک را می‌خورد.»

ماهی

  • «آری، برای شنا کردن در جهت مخالف جریان رود، قدرت و جرأت لازم است، هر ماهی مرده‌ای می‌تواند همسو با جریان آب حرکت کند.»
  • «احتمال وقوع هر اتفاقی در همه‌جا وجود دارد. تو قلاب را بیفکن؛ ماهی در همان نقطه‌ای که فکرش را نمی‌کنی، موج می‌زند.»
  • «اگر برکه‌ای را برای صید ماهی خشک کنی بدون شک تعدادی نصیبت خواهد شد، اما سال بعد ماهی ای در آن وجود نخواهد داشت.»
  • «انسان بدون خدا مانند ماهی بدون دوچرخه است.»
  • «به مارماهی مانی، نه این تمام و نه آن// منافقی چه‌کنی؟ مار باش یا ماهی»
  • «ما آموختیم تا هم‌چون پرندگان در آسمان بال بگشائیم و پهنه اقیانوس را چون ماهیان درنوردیم، اما هنر سادهٔ زندگی برادرانه را یاد نگرفتیم.»
  • «از آب گل‌آلود ماهی گرفتن.»
  • «بهتر گیرند صید ز آب گل‌آلود.»
  • «در حوضی که ماهی نیست، قورباغه سپهسالار است.»
  • «مثل ماهی از آب بیرون‌افتاده.»
  • «ماهی از سر می‌گندد»
  • «ماهی بزرگ ماهی کوچک را می‌خورد.»
  • «ماهی را در آب مفروش.»
  • «ماهی را نمی‌خواهی دمش را بگیر.»
  • «ماهی را هروقت از آب بگیری تازه است.»
  • «ماهی‚ ماهی را خورَد، ماهی‌خوار هردو را.»
  • «ماهی و ماست! عزرائیل می‌گوید باز تقصیر ماست؟»
  • «مثل ماهی بر خشکی.»
  • «مثل ماهی بر تابه.»
  • «مثل ماهی بی‌آب.»
  • «مثل ماهی در شست.»

ماهی در شعر فارسی

[ویرایش]
  • «از آن چون ماهی‌ام بر تابه و چون ماه در نقصان// که همچون روی تو از ماه تا ماهی نمی‌دانم»
  • «با بط می گفت ماهیی در تب و تاب// باشد که به جوی رفته باز آید آب؟// بط گفت چو من قدید گشتم تو کباب// دنیا پس مرگ ما چه دریا چه سراب»
  • «بدو گفت موبد که نیکو نگر// براندیش و ماهی به خشکی مبر»
  • «بر جگر آبم نماند از دلنواز// همچو ماهی مانده‌ام بر خشک باز»
  • «بر غمم گفتی صبوری کن بلی شاید کنم// هیچ‌جایی صبر اگر بی‌آب‌ماهی می‌کند»
  • «به آب و آتش گستاخ در رود‚ گویی// سمندر است در آتش‚ در آب ماهی وال»
  • «پس کلوخ خشک در جو کی بود// ماهیی با آب، عاصی کی شود»
  • «جز که تو زنده به مرده به جهان کس نفروخت// مار و افعی بخریدی بدل ماهی شیم»
  • «دام هر بار ماهی آوردی// ماهی این بار رفت و دام ببرد»
  • «دست فگار نرسد زی نگار چین// ماهی به تابه صید مکن در شکار گیر»
  • «دل ز بیم آن که بر تو باد سردی بگذرد// روز و شب چونان که ماهی را براندازی ز آب»
  • «زماهیی که در او خار نیست این گله چیست// بلی ز ماهی پرخار دیده‌اند ضرر»
  • «عقل اول راند بر عقل دوم// ماهی از سر گنده گردد، نی زدم»
  • «گر حرز مدح او را بر خط بحر خوانند// ماهی بی‌زبان را بخشد زبان قاری»
  • «ماهی تو به دیدار و منم از غم تو زار// چون ماهی در خشک و چو در ماهی ذوالنون»
  • «مبر آبم اگر گشتم چو ماهی صید این دریا// که صد چون من به دام آرد کسی کو می‌کشد شستم»
  • «مرغ دل چون واقف اسرار گشت// می‌تپد از شوق چون ماهی زشست»
  • «معروف شده مخالف تو// همچون ماهی به بی‌زبانی»
  • «هفت اندام ماهی از سیم است// هفت عضو صدف ز سنگ چراست»
  • «یکی را همی تاج شاهی دهد// یکی را به دریا به ماهی دهد»

پیوند به بیرون

[ویرایش]
ویکی‌پدیا مقاله‌ای دربارهٔ
ماهی
دارد.