فتحعلیشاه قاجار
ظاهر
(تغییرمسیر از فتحعلیشاه)
فتحعلی، شاهِ قاجار (۵ سپتامبر ۱۷۷۲، دامغان – ۲۳ اکتبر ۱۸۳۴، اصفهان) فرزند حسینقلیخان جهانسوز، دومین پادشاه قاجاری ایران از ۱۷ ژوئن ۱۷۹۷ تا به هنگام درگذشتش بود.
گفتاوردها
[ویرایش]- «گذری جانب حسرتنگری نیست تو را/ حسرت این است که بر ما گذری نیست تو را // اشک را قاصد کویش کنم ای ناله بمان/ زانکه صد بار تو رفتی اثری نیست تو را.» [۱]
- «چارهٔ دیوانه زنجیرست و آن زنجیر زلف/ میکند دیوانهتر هر دم دل دیوانه را.»[۱]
- «تا نخسبد سگ و ناید به سر کوی تو غیر/ پاسبانی کنم ای دوست سگ کوی تو را.»[۱]
- «بار دادی غیر را در بزم و هست/ بر دل خاقان ازین غم بارها.»[۱]
- «نهال عشق را باشد ثمر وصل/ ولی دستی نچیدست این ثمر را.»[۱]
- «آب گو بگذر به سر این خانه را/ سیل آبادی دهد ویرانه را.»[۱]
- «چون من کسی نداند قدر وصال جانان/ محمود میشناسد قدر ایاز خود را.»[۱]
- «غبار مقدم تو توتیای چشم که شد/ به خواب رفته مگر دیدهٔ پرآب امشب.»[۱]
- «بیهوده چه میکشی تو ناصح / زنجیر جنون گسسنی نیست.»[۱]
- «خط ز یکسو و زلفت از یک سو/ روز روز سیاهکاران است.»[۱]
- «شادم به همین که در کمندت/ غیر از دل من دل دگر نیست.»[۱]
- «دهنت تنگتر از دیدهٔ مور/ دل من تنگترست از دهنت// ناله را پای به کویت بازست/ گر به دامان نرسد دست منت.»[۱]
- «زین طبیبان مطلب چارهٔ بیماری دل / چشم بیمار دوای دل بیمار منست.»[۱]
- «ز من رمیده و از یار نیز در کارست/ مرا دلیست که از جان و جسم بیزارست.»[۱]
- «خواست بیرون کند از سینه غمت خاقان را/ دل به دامان وی آویخت که غمخانهٔ ماست.» [۱]
- «نپرسد هرکه بیند قاتلم را/ که از زخم خدنگش آشکارست.»[۱]
- «من آن نیم که دهم دل به دست بوالهوسی/ هرآنکه دشمن عالم شد آشنای منست.»[۱]
- «چون سر و کار خدنگت با دلست/ جان به یک زخمت ندادن مشکلست.»[۱]
- «عالمی در شادی و ما را غم است/ وین غم ما از برای عالم است// روزگارم زخمها بسیار زد/ زخم تو آن زخمها را مرهم است.»[۱]
- «درد و درمان را به هم آمیختند/ درد از درمان جدا کردن خطاست.»[۱]
- «راز مستان را به هشیاران مگوی/ داستان عاشقان افسانه نیست.»[۱]
- «ای خوش آن خانه که ویرانهٔ توست/ خنک آن دل که در آن خانهٔ توست.»[۱]
- «دل را به لب لعل تو صد عجز و نیازست/ ماییم و سر زلف تو وین رشته درازست.»[۱]
- «هرجا نگرم کورم و در روی تو بینا/ در مردمک دیده به غیر از تو کسی نیست.»[۱]
- «زاهدم وعدهٔ جنت دهد و حیرانم/ غیر بیت الحزن هجر تو گلزاری هست.»[۱]
- «شد در سر کار تو نه تنها دل خاقان/ سر تا قدمش شوق سراپای تو دارد.»[۱]
- «دل تمنای وصال رخت از ما میکرد/ بینوایی ز گدایی چه تمنا میکرد// دستها چاک شد از عشق و ندانست کسی/ آنچه یوسف به دل زار زلیخا میکرد.»[۱]
- «عشق دامنگیر او شد این مگوی/ دامن یوسف زلیخا پاره کرد// آنچه با من کرد طفل اشک من // با زلیخا کودک گهواره کرد.»[۱]
- «عجب دارم ار ناقه مجنون نگردد/ چون لیلیوش من به محمل نشیند.»[۱]
- «ناشاد کسی کز ستمت شاد نباشد/ آزاد دلی کز غمت آزاد نباشد// کوشی چه به تعمیر دل این خانهٔ عشق است/ آبادی اش این است که آباد نباشد.»
- «دلم به مرتبهای تنگ شد که میترسم/ خدا نکرده غمت از دلم برون آید.»[۱]
- «ای کاش آنکه بر رخ خوبان نظر کند/ دل را نداده جان دهد و مختصر کند// خضر ار رسد به کوی تو باور نمیکنم/ جان ناسپرده از سر کویت گذر کند.»
- «شب مرگست و به بالین من زار آمد/ ای اجل دست نگه دار که دلدار آمد.»[۱]
- «طرح ابروی تو کز روز ازل ریختهاند / بر سر و سرو کمانیست که آویختهاند.»[۱]
- «نالیدن من برای آنست/کاین ناله چرا اثر ندارد.»[۱]
- «عالم همه صحرای ختن گشت به یک بار/ تا زلف تو در دست نسیم سحر افتاد.»[۱]
- «دل به زلف تو شد نیامد باز/ من و شبها و فکرهای دراز//گاه در دیدهای گهی در دل/ تا چه جویی درین نشیب و فراز.»[۱]
- «شینیدهام که به جان بسته یار قیمت بوس/ هزار جان به تنم نیست صدهزار افسوس.»[۱]
- «نه کافرم نه مسلمان به حیرتم ز چه باشد/ که پیش شیخ و برهمن به دیر و کعبه عزیزم.»[۱]
- «هرکسی خواند به نامی بر در جانانهام/ عاقلان دیوانه و دیوانگان فرزانهام.»[۱]
- «به خیل غمزدگان نشسته حیرانم/ غمش به ملک جهان دادم و پشیمانم.»[۱]
- «از بس گداختم ز غمت ناتوان شدم/ تا آنچنان که کام تو بود آنچنان شدم.»[۱]
- «در بزم تو پروانه صفت سوخته بودم/زان شعلهٔ آهی که خود افروخته بودم.»[۱]
- «کاشکی من در رهت چون خار دامن میشدم/ با تو ای سرو روان گلشن به گلشن میشدم.»[۱]
- «از جان گذشتهایم و به جانان رسیدهایم/ از درد رستهایم و به درمان رسیدهایم.»[۱]
- «زلف را بر رخ پریشان کردهای/ کفر را تعویذ ایمان کردهای.»[۱]
- «با غیر همراه آمدی از وصل به هجران تو/ صد بار بر دل به بود درد تو از درمان تو.»[۱]
- «گویا تلخکامی من دیدهای درین/ کز حرف تلخ لعل شکربار بستهای// بگذر طبیبش از سر بالین که بگذرد/ تا چند دل به این دل بیمار بستهای.»
- «افکند صد خدنگ و خطا شد یکی از آن / زین تیرها عجب که همان کارگر شده.»[۱]
- «تو نکو گناهکاری بکشم به هرچه خواهی/که به کیش خوبرویان گنهیست بیگناهی.»[۱]
- «مگو در هجر من چون زنده ماندی/ که من خود مردم از این شرمساری// چو بر ما بگذری جانا نظر کن/ بهایی دارد آخر جانسپاری.»[۱]
- «شبهای غمت همدم با درد و شکیبایی/ دل با من و من با دل در گوشهٔ تنهایی// دادهام باز دل خویش به چشم مستی/ ای رفیقان شده از دست دل من دستی.»[۱]
- «خاقان که ز هجر اشک گلگون میریخت/ وز تیغ غمت ز چاک دل خون میریخت// خونی که ذخیره داشت اندر دل خویش/ دیدم که ز چشم خویش بیرون میریخت.»[۱]
- «آن گل که قبای بر او گلرنگست/ پیوسته به تیغ ابروان در جنگست// تن نیست تنش خدای داند سیم است/ دل نیست دلش خدای داند سنگست.»[۱]
- «شوخی که ز زلف ماه او هاله گرفت/ از تب گل رویش صفت لاله گرفت// من از تب شوق خال او میسوزم/ کام از لب جانفزایش تبخاله گرفت.»[۱]
- «یک قطره می از حشمت دارا خوشتر/ بوی قدح از دم مسیحا خوشتر// پر کن قدحی به طرف گلشن ساقی/ کز خندهٔ گل گریهٔ مینا خوشتر.»[۱]
- «از درگه تو اگر جدایی کردم/ در بندگی تو بی وفایی کردم// من خاک ره سگی که مقبول تو شد/ خاک به دهن که خودستایی کردم.»[۱]
- «بازم زده آتش آتشین رخساری/ خورشید قصب پوش قبا گلناری// ناوک فکنی کمان به دستی مستی/ زیبا پسری ستمگری خونخواری.»[۱]
نوشتارهای وابسته
[ویرایش]منابع
[ویرایش]- ↑ ۱٫۰۰ ۱٫۰۱ ۱٫۰۲ ۱٫۰۳ ۱٫۰۴ ۱٫۰۵ ۱٫۰۶ ۱٫۰۷ ۱٫۰۸ ۱٫۰۹ ۱٫۱۰ ۱٫۱۱ ۱٫۱۲ ۱٫۱۳ ۱٫۱۴ ۱٫۱۵ ۱٫۱۶ ۱٫۱۷ ۱٫۱۸ ۱٫۱۹ ۱٫۲۰ ۱٫۲۱ ۱٫۲۲ ۱٫۲۳ ۱٫۲۴ ۱٫۲۵ ۱٫۲۶ ۱٫۲۷ ۱٫۲۸ ۱٫۲۹ ۱٫۳۰ ۱٫۳۱ ۱٫۳۲ ۱٫۳۳ ۱٫۳۴ ۱٫۳۵ ۱٫۳۶ ۱٫۳۷ ۱٫۳۸ ۱٫۳۹ ۱٫۴۰ ۱٫۴۱ ۱٫۴۲ ۱٫۴۳ ۱٫۴۴ ۱٫۴۵ ۱٫۴۶ ۱٫۴۷ ۱٫۴۸ ۱٫۴۹ ۱٫۵۰ ۱٫۵۱ ۱٫۵۲ ۱٫۵۳ ۱٫۵۴ هدایت، رضاقلیخان. مجمع الفصحاء. ج. یکم. به کوشش مظاهر مصفا. تهران: انتشارات امیرکبیر، سال ۲۰۰۲م. ص ۹۰.