سید محمدرضا کردستانی مشهور به میرزاده عشقی (۱۱ دسامبر ۱۸۹۴، همدان - ۳ ژوئیه ۱۹۲۴، تهران) شاعر، روزنامهنگار، نویسنده و نمایشنامهنویس ایرانی دوره مشورطیت و مدیر نشریه قرن بیستم بود که در دوره نخستوزیری رضاشاه ترور گشت. وی از مهمترین شاعران عصر مشروطه بهشمار میرود که از عنصر «هویت ملی» در جهت ایجاد انگیزه و آگاهی در توده مردم بهره میگرفت. او را خالق اولین اپرای ایرانی میدانند.
«الا ای مرگ در جانم درآویز // که جام عمر من گردید لبریز // چسان من زنده مانم، ملک ایران // به سر گیرد دوباره دور چنگیز»
جام عمر
«باری از این عمر سفله سیر شدم سیر // تازه جوانم ز غصه پیر شدم پیر // پیرپسند ای عروس مرگ چرایی؟ // من که جوانم، چه عیب دارم، بیپیر؟»
«امان از خویش را بیگانه دیدن // خود اندر خانه بیگانه دیدن // سپس بیگانه بیخانمان را // بجای خویش صاحبخانه دیدن»
خانه بیگانه!
«به تهران نیست یکتن انقلابی // به جز مشروطهخواهان حسابی // که از وحشت نگردند آفتابی // اگر گردند، خیلی بدلعابی // بیاویزیمشان بر چوبه دار // به نام ارتجاعیون و اشرار»
جمهورینامه
«چه ذلتها کشید این ملت زار // دریغ از راه دور و رنج بسیار// ترقی اندر این کشور محال است // که در این مملکت قحطالرجال است // خرابی از جنوب و از شمال است // بر این مخلوق، آزادی وبال است»
جمهورینامه
«ز ملاها جُوی وحشت نداریم // قشون با ما بود، دهشت نداریم // حذر از جنبش ملت نداریم // شب عید است و ما فرصت نداریم // سلام عید را بایست اینبار // بگیرد حضرت اشرف به دربار»
جمهورینامه
«شرم چه؟ مرد یکی بنده و زن یک بنده // زن چه کرده است که از مرد شود شرمنده؟ // چیست این چادر و روبندهٔ نازیبنده؟ // گر کفن نیست بگو چیست پس این روبنده؟ // مرده باد آن که زنان زنده به گور افکنده // با من ار یک دو سه گوینده، هم آواز شود // کمکم این زمزمه در جامعه آغاز شود // با همین زمزمهها روی زنان باز شود // زن کند جامه شرم و سرافراز شود // ورنه تا زن به کفن سر برده // نیمی از ملت ایران مرده!
«با عشق وطن مندرجات ذیل را در اینجا ثبت مینمایم، شاید بعد از من یادگار بماند و موجب آمرزش روح من باشد. این ابیات فقط و فقط اثر احساسات ناشیه از معاهده دولتین انگلستان و ایران است که از طبع من تراوش کرده و این نبوده مگر آن قرارداد در ذهن این بنده جز «یک معامله فروش ایران به انگلستان!» طور دیگر تلقی نشده! این است که با اطلاع از این مسئله شب و روز در وحشتم، هرگاه راه میروم، فرض میکنم که روی خاکی قدم برمیدارم که تا دیروز مال من بوده و حال از آن دیگری است! هر وقت آب میخورم میدانم این آب . . . الخ. از اینرو هر لحظه نفرینی به مرتکب این معامله میگفتم، تقریبا قصیدهها، غزلها و مقالهها در این خصوص تهیه کرده، ولی چون هیچکس پیرامونم برای ثبت و حفظ آنها نبوده، تقریبا تمام آنها از یاد رفت؛ بیآنکه اثری کرده باشد. فقط ابیات زیر است که از میان آنها به خاطرم مانده: [۵]
رفت شاه و رفت ملک و رفت تاج و رفت تخت // باغبان، زحمت مکش! کز ریشه کندند این درخت // میهمانان وثوقالدوله خونخوارند سخت // ای خدا با خون ما این میهمانی میکنند // ای عجب دندان ز استقلال ایران کندهاید! //زنده ای ملت! سوی گور، از چه بخرامندهاید؟ // دست از تابوت بیرون آورید، ار زندهاید! // گفته شد کاین نیممرده سختجانی میکند!»
«جوانی دلیر و گشادهزبان // سخنگوی و دانشور و مهربان // به بالا به سان یکی زاد سرو // خرامنده مانند زیبا تذرو // گشاده دل و برگشاده جبین // وطنخواه و آزاد و نغز و گزین // نجسته هنوز از جهان کام خویش // ندیده به واقع سرانجام خویش //نکرده دهانی خوش از زندگی // نگردیده جمع از پراکندگی // نگشته دلش بر غم عشق چیر // نخندیده بر چهر معشوق سیر // چو بلبل نوایش همه دردناک // گریبان بختش همه چاک چاک // به شب خفته بر شاخه آرزو // سحرگاه با عشق در گفت و گو // هنوزش نپیوسته پر تا میان // نبسته به شاخی هنوز آشیان // به قصد سپیدان بیفراشت قد // سیهرو برد بر سپیدان حسد// ز دیوار عشقی درین بوم و بر // ندید ایچ دیوار کوتاهتر // بر او تاختن برد یک بامداد // گل عمر او چید و بر باد داد // که از شست کیوان یکی تیر جست // جگرگاه مرغ سخنگوی بست //وزارت گروه سپاهی گرفت // گدا پویهٔ پادشاهی گرفت // از این ناکسان شد وزارت تباه // وزین ناکسان گشت فاسد سپاه // درین پویه دیو دژم بردمید // سیه گشت ازو روزگار سپید // به مردم درآویخت چون پیل مست // یکی تیغ زهر آبداده به دست // چو خر دُم علم کرد در بوستان // لگدکوب شد کشتهٔ دوستان // لگد کرد و بشکست و افکند و ریخت // گلوی گل تازه از تن گسیخت // یکی تازه گل اندر آن باغ بود // به بیغارهٔ خر زبان برگشود // هنوزش ز خر بود بر لب نوا // که خر سر فروبرد و کندش ز جا // گل عاشقی بود و «عشقیش» نام // به عشق وطن خاک شد والسلام // نمو کرد و بشکفت و خندید و رفت // چو گل، صبحی از زندگی دید و رفت»
«عشقی مرد و از آن کشوری که هیچوقت روح حساس وی از آن خشنود نبود، به سرای دیگر شتافت! من بیاندازه متأسف هستم که در این اوقات اخیر با آن شاعر خوشقریحه و نوجوان، آشنا و معاصر شده بودم! این آشنایی و رفاقت من با او زیادتر مرا در مرگ عشقی ماتمناک و عزادار ساخت.»
«دربارهٔ خداوندان هنر بهتر است که کلمه «جاهطلبی» را به کار بریم، زیرا که متأسفانه هنوز جاه و جلال در این کار نیست و اگر هم در جایی باشد، در کشور ما کمتر از همهجاست. به همین جهت من نمیگویم که عشقی جاهطلب بود. یک میل و آرزویی در نهاد او بود که طبیعیتر از آن هیچچیز در جهان نیست. بقال سر گذر هم میکوشد ماست و پنیر او بهتر از ماست و پنیر رقیبان او باشد.»
«گویند جوان حساسی كه از عشق وطن سَری پر شور داشت، به تیر یكی از نامردان جنایتشعار كشته شد. در چنین ایامی قلب جوانی دلیر و بیباک كه همچون تنور برافروختهای مدام شعلهها به فلک میداد، هدف گلوله بیگانهپرستی ناپاک قرار گرفت و به یک لحظه تمام عروق و شرائیناش كه در آنها خون مقدس ايراندوستی جوش میزد، متلاشی گرديد. اين شهید خجستهنام و اين جوان ناكام میرزاده عشقی نام داشت كه از آن زمان كه خود را شناخت، قلم به دست گرفته و با وطنفروشان خیانتپیشه تا آخرین حد توانایی مبارزه كرد. او برای خدمتگذاری به وطن و ابقاء تعهدات ملی خود، از جان گذشتن و فداكاری در اين راه را بالاترينِ افتخارات میدانست. عشقی برای اینكه به وطنخواهان دروغی و مليون مجازی ثابت كند كه مفهوم وطنپرستی بايد با شهامت و ازخودگذشتگی همراه باشد، آنقدر بیپرده گفت و نوشت تا سرانجام بر سر اين كار جان بداد. عشقی بر عالمیان هویدا ساخت كه همت والا و غیرت ايرانی هنوز به كلی از میان نرفته و در گوشه و كنار به قدمت خود باقی است. روی همین اصل او در قلبهای مردم ايران، نیک جای گرفته و از هر طبقه و صنفی نامش را به خوبی ياد میكنند و از شهرنشينِ خيابانی تا بيلزن روستايی، او را به وطنپرستی میستایند.»
«عشقی، که درد عشق وطن بود درد او // او بود مرد عشق که کس نیست مرد او // چون دود شمعِ کُشته که با وی دمیست گرم // بس شعلهها که بشکفد از آه سرد او // بر طرف لالهزار شفق پر زند هنوز // پروانهٔ تخیلِ آفاقگرد او // او فکر اتحاد غلامان به مغز پخت // از بزم خواجه سخت روا بود طرد او // آن نردباز عشق که جان در نبرد باخت // بردی نمیکنند حریفان نرد او // هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق // عشقی نمرد و مُرد حریف نبرد او // در عاشقی رسید به جایی که هرچه من // چون باد تاختم نرسیدم به گرد او // کشتی عشق را نرسد تخته بر کنار // موج جنون شکافته دریانورد او // از جان گذشت عشقی و اجرت چه یافت؟ // مرگ این کارمزد کشور و آن کارکرد او// آن را که دل به سیم خیانت نشد سیاه // با خون سرخ رنگ شود روی زرد او // درمان خود به دادن جان دید، «شهریار» // عشقی! که درد عشق وطن بود درد او»
↑ ۸٫۰۸٫۱داوودعلی بابایی. جامعه، فرهنگ و سیاست در اشعار و مقالات سه شاعر انقلابی: ایرج میرزا، فرخی یزدی و میرزاده عشقی. چاپ اول. تهران: انتشارات امید فردا، ۱۳۸۴. شابک ۹۶۴-۵۷۳۱-۹۹-۲.