پرش به محتوا

امیرخسرو دهلوی

از ویکی‌گفتاورد

یمین الدین ابوالحسن امیر خسرو طوطی ھند یا حکیم ابوالحسن یمین‌الدین بن سیف‌الدین محمود معروف به امیر خسرو دهلوی۔ (زادهٔ ۶۵۱ در پتیالی، هند – درگذشتهٔ ۷۲۵ هجری قمری در دهلی) شاعر هزاره‌تبار پارسی‌گوی هندوستان بود. او یکی از دو شاعر مهم اوایل قرن هشتم است که سایر سخنوران پارسی‌گوی هند را تحت‌الشعاع قرار دادند و در ادوار بعد هم نفوذی دامنه‌دار در میان شعرای ایران و هند داشتند. آن دو امیرخسرو، و حسن دهلوی بودند. امیرخسرو به زبان‌های فارسی، عربی، ترکی و سانسکریت چیرگی داشت و به سعدی هند معروف بود و او در اوایل حال به «سلطانی» و سپس به «طوطی» تخلص می‌کرد.

گفتاوردها

[ویرایش]

دیوان اشعار

[ویرایش]
  • کلیات غزلیات خسرو، ص ۳
عھدھا را گه آن شد که زِ سر تازہ کنیم      مھرھا را بدلِ خسته اثر تازہ کنیم

اشعار متفرقه

[ویرایش]
  • «آب که میلش هـمه زی پستی است // در پُریش لاف زبردستی است// آب‌گهرهای کهن را مجوی// دُرّ چو کهن گشت شود زرد‌روی//زنده به ‌مرده مشو ای نا‌تمام// زنده تو کن مرده خود را به ‌نام//زنده‌کنِِِِِ مرده، مسیحافر است //وآنکه دم از مـرده بر‌آرد خر است//زنده که از مرده فضول وی است // مرده به‌ از وی به‌ قبول وی است//از پدر مرده ملاف ای جوان// گرنه سگی چون خوشی از استخوان//از هنر خویش گشا سینه را// مایه مـکن نسبت دیرینه را»
  • «آتش چو به شعله بر‌کشد سر// چه هیزم خشک و چه گل تر»
  • «آدمی است از پی کاری بزرگ // گرنکند، اوست حماری بزرگ»
  • «آدمـیان را سخنی بس بود // گاو بود کش خله در پس بود»
  • «آن دیو بود نه آدمی‌زاد// کز اندُه دیگران شود شاد»
  • «آن‌که به‌ زندان جهالت گم است// هست گدا ورچه زرش صد خم است»
  • «آن‌که خود را شناخت نتواند// آفریننده را کجا داند»
  • «آن‌که نداند رقمی بهر نام// به زفقیهی که بود ناتمام»
  • «بود قطره آب، طوفان مور// به ‌کم مایهٔ‌ای، ناقص آید به ‌شور»
  • «به ‌پای شمع شنیدم ز قیچی پولاد// زبان سرخ سر سبز می‌دهد برباد»
  • «به دل‌ها، نیاز اوستادی قـوی است // کز او هرزمان صنعتـی را نوی است»
  • «چو بر خود نداری روا نشتری // مکش تیغ بر‌گردن دیگری»
  • «خر ِ مانده کز ریش نالان بود// چه‌سود ار زدیباش پالان بود// چو کاهل بود ناقه در خاستن// چه ‌باید به ‌خلخالش آراستـن»
  • «خریدار دُر گرچه باشد بسی// سفالینه را هم ستاند کسی»
  • «داشت شبانی رمه در کوهسار // پیر و جوان گشته از او شیرخوار// شیر که از بز به سبـو ریختی//آب در آن شیر درآمیختی// بردی از آن آب طمع هم به شیر// نقره ستاندی چه ز برنا و پیر// روزی از آن کوه به ‌صحرای خاک// سیل در‌آمد رمه را برد پاک// آن‌که جهان سوختهٔ شیر کرد// سوخته شد ناگه از آن شیر سرد// خواجه چو شد با‌غم و آزار جفت// کارشناسیش در‌آن حال گفت// کان‌همه آب تو که در شیر بود// شد همه سیل و رمه را درربود// مرد شبان ز آن سخـن با‌شکوه// ماند سـرافکنده چو سیلاب کوه»
  • «در فتنه بستن، زبان بستن است // که گیتی به ‌نیک و بد آبستن است// پشیمان ز گفتار دیدم بسی// پشیمان نگشت از خموشی کسی»
  • «روز بی‌آبی آسیا از شاش موشی گردد// در گاه تنگی شبان از بز نر نیز دوشد»
  • «صد رحمـت ایزدی بر‌آن مرد// کز کیسه خود بود جوانمرد»
  • «علم کـز اعمال نشانیش نیست // کالبدی دارد و جانیش نیست»
  • «کاردانی به‌کشوری نبود// که از آن کاردان‌تری نبود»
  • «گر رشته گسست می‌توان بست// لیکن گرهیش در میان است»
  • «گفته‌اند آن‌چنان که باید گفت// از پس مرده بد نشاید گفت»
  • «لیکن آخر زنی و هیچ زنـی// نتوان داشت محرم سخنی// زن که در عقل باکمال بود// راز پوشیدنش محال بود»
  • «مردن آدمی به ‌ناکامی// بهتر از زیستن به ‌بدنامی»
  • «هفت و نُه این صنم عشوه‌ساز// عقل‌فریب آمد و بُرنانواز»
  • «خون من در گردنم کامروز دیدم روی او // چنگ من فردای محشر هم به دامان منست »
  • «مهی گذشت که آن مه به سوی ما نگذشت // شبی نرفت که برجان ما بلا نگذشت »
  • «گویند بگسلد چو به غایت رسید عشق // جانم گسست و عشق به غایت نمی‌رسد»
  • «هرکه را کن مکن و هوش و خرد در کار است // مشنو از وی سخن عشق که او هشیار است »

درباره امیرخسرو دهلوی

[ویرایش]
نظامی که استاد این فن وی است      در این بزمگه شمع روشن وی است
ز ویرانه گنجه شد گنج سنج      رسانید گنج سخن را به پنج
چو خسرو به آن پنج هم‌پنجه شد      وز آن بازوی فکرتش رنجه شد

بدون منبع

[ویرایش]

دلم در عاشقی آواره شد آواره تر بادا/ تنم از بی‌دلی بیچاره شد بیچاره تر بادا/ به تاراج عزیزان زلف تو عیاریی دارد/ به خونریز غریبان چشم تو عیاره تر بادا/ رخت تازه است و بهر مردن خود تازه تر خواهم/ دلت خاره‌ست و بهر کشتن من خاره تر بادا/ گرای زاهد دعای خیر میگویی مرا این گو/ که آن آواره‌ی از کوی بتان آواره تر بادا/ همه گویند کز خون‌خواریش خلقی بجان آمد/ من این گویم که بهرجان من خون خواره تر بادا/ دل من پاره گشت از غم نه زان گونه که به گردد/ و گر جانان بدین شادست یا رب پاره تر بادا/ چو با تردامنی خو کرد خسرو با دو چشم تر/ به آب چشم پاکان دامنش همواره تر بادا/


نوشتارهای وابسته

[ویرایش]

پیوند به بیرون

[ویرایش]
  • اقبال صلاح الدین: کلیات غزلیات خسرو یمین الدین ابوالحسن خسرو، چاپ پیکجز لمیتاد، لاھور، ۱۹۷۲
ویکی‌پدیا مقاله‌ای دربارهٔ