غلامحسین ساعدی

از ویکی‌گفتاورد
در عرض این مدت یک بار خواب پاریس را ندیده‌ام. تمام وقت خواب وطنم را می‌بینم. چند بار تصمیم گرفته بودم از هر راهی شده برگردیم به داخل کشور. حتی اگر به قیمت اعدامم تمام شود. دوستانم مانعم شده‌اند. همه چیز را نفی می‌کنم. از روی لج حاضر نیستم زبان فرانسه یاد بگیرم و این حالت را یک مکانیسم دفاعی می‌دانم. حالت آدمی که بی‌قرار است و هر لحظه ممکن است به خانه‌اش برگردد. بودن در خارج بدترین شکنجه‌هاست. هیچ چیزش متعلق به من نیست و من هم متعلق به آنها نیستم؛ و این چنین زندگی کردن برای من بدتر از سالهایی بود که در سلول انفرادی زندان به سر می‌بردم.

غلامحسین ساعدی (زادهٔ ۲۴ دی ۱۳۱۴، تبریز – درگذشتهٔ ۲ آذر ۱۳۶۴، پاریس) با نام مستعارِ گوهرِ مراد، نویسنده و پزشک ایرانی بود. از داستان گاو او (در مجموعه عزاداران بیل)، فیلمی به همین نام ساخته شده‌است که موفقیتی جهانی یافت.

گفتاوردها[ویرایش]

  • نه تنها نام این عفریت کثیف بدنهاد، که خودش هم چهل سال تمام با من بوده‌است. چه مرگ‌ها که ندیده‌ام و چه عزیزانی را که به خاک نسپرده‌ام. سایهٔ این شبح لعنتی همیشه قدم به قدم با من بوده‌است..
  • صدها بار چخوف را روی پله‌های آجری خانه‌مان، زیر درخت به، لم داده در اتاق نشیمن دیده بودم. از فاصلهٔ دور، جرات نزدیک شدن به او را نداشتم، هنوز هم ندارم.
  • من نویسنده‌ام، وظیفهٔ من الان مبارزه با مرگ است. از این پس، نویسندگی من شروع می‌شود. باید نوشت… باید نوشت…[۱]
  • در هر کاری خواسته‌ام خود را زودتر خلاص کنم. در نوشتن خواسته‌ام زودتر فارغ شوم و جنین مرده بیرون انداخته‌ام.
  • دنیای آوارگی را مرزی نیست. پایانی نیست. مرگ در آوارگی، مرگ در برزخ است. مرگ آواره، مرگ هم نیست. مرگ آواره، آوارگی مرگ است. ننگ مرگ است.
    • دیگردیسی و رهایی آواره[۱]
  • «من به هیچ‌وجه نمی‌خواستم کشور خودم را ترک کنم ولی رژیم توتالیتر جمهوری اسلامی که همه احزاب و گروه‌های سیاسی و فرهنگی را به شدت سرکوب می‌کرد به دنبال من هم بود. ابتدا با تهدیدهای تلفنی شروع شده بود. در روزهای اول انقلاب ایران، بیشتر از داستان‌نویسی و نمایش‌نامه‌نویسی، که کار اصلی من است، مجبور بودم که برای سه روزنامهٔ معتبر و عمدهٔ کشور هر روز مقاله بنویسم. یک هفته‌نامه هم به نام آزادی مسئولیت عمده‌اش با من بود. در تک‌تک مقاله‌ها، من رودررو با رژیم ایستاده بودم. پیش از قلع‌وقمع و نابودکردن روزنامه‌ها، بعد از نشر هر مقاله، تلفن‌های تهدیدآمیزی می‌شد؛ تا آنجا که مجبور شدم از خانه فرار کنم و مدت یک سال در یک اتاق زیرشیروانی زندگی نیمه‌مخفی داشته باشم. یکی از دوستان نزدیک من را که بیشتر عمرش را به خاطر مبارزه با رژیم شاه در زندان گذرانده بود دستگیر و بعد اعدام کردند و یک شب به اتاق زیر شیروانی من ریختند ولی زن همسایه قبلاً من را خبر کرد و من از راه پشت بام فرار کردم. تمام شب را پشت دکورهای یک استودیوی فیلم‌سازی قایم شدم و صبح روز بعد چند نفری از دوستانم آمدند و موهای سرم را زدند و سبیل‌هایم را تراشیدند و با تغییر قیافه و لباس به مخفیگاهی رفتم. مدتی با عده‌ای زندگی جمعی داشتم ولی مدام جا عوض می‌کردم. حدود ۶ الی ۷ ماه مخفیگاه بودم و یکی از آنها خیاطخانه زنانه متروکی بود که چندین ماه در آنجا بودم؛ و همیشه در تاریکی مطلق زندگی می‌کردم، چراغ روشن نمی‌کردم، پرده‌های همه کشیده شده بود. همدم من چرخ‌های بزرگ خیاطی و مانکن‌های گچی بود. اغلب در تاریکی می‌نوشتم. بیش از هزار صفحه داستان‌های کوتاه نوشتم. در این میان، برادرم را دستگیر کردند و مدام پدرم را تهدید می‌کردند که جای مرا پیدا کنند و آخرسر دوستان ترتیب فرار مرا دادند و من با چشم گریان و خشم فراوان و هزاران کلک، از راه کوه‌ها و دره‌ها از مرز گذشتم و به پاکستان رسیدم و با اقدامات سازمان ملل و کمک چند حقوقدان فرانسوی ویزای فرانسه را گرفتم و به پاریس آمدم.»[۲][۳]
  • «احساس می‌کنم که از ریشه کنده شده‌ام. هیچ چیز را واقعی نمی‌بینم. خیال می‌کنم که داخل کارت پستال زندگی می‌کنم. از دو چیز می‌ترسم: یکی از خوابیدن و دیگری از بیدار شدن. سعی می‌کنم تمام شب را بیدار بمانم و نزدیک صبح بخوابم و در فاصله چند ساعت خواب، مدام کابوسهای رنگی می‌بینم. مدام به فکر وطنم هستم. مواقع تنهایی، نام کوچه پس کوچه‌های شهرهای ایران را با صدای بلند تکرار می‌کنم که فراموش نکرده باشم. نه جلوی مغازه‌ای می‌ایستم، نه خرید می‌کنم؛ پشت و رو شده‌ام.»[۴]
  • «در عرض این مدت یک بار خواب پاریس را ندیده‌ام. تمام وقت خواب وطنم را می‌بینم. چند بار تصمیم گرفته بودم از هر راهی شده برگردیم به داخل کشور. حتی اگر به قیمت اعدامم تمام شود. دوستانم مانعم شده‌اند. همه چیز را نفی می‌کنم. از روی لج حاضر نیستم زبان فرانسه یاد بگیرم و این حالت را یک مکانیسم دفاعی می‌دانم. حالت آدمی که بی‌قرار است و هر لحظه ممکن است به خانه‌اش برگردد. بودن در خارج بدترین شکنجه‌هاست. هیچ چیزش متعلق به من نیست و من هم متعلق به آنها نیستم؛ و این چنین زندگی کردن برای من بدتر از سالهایی بود که در سلول انفرادی زندان به سر می‌بردم.»[۵]
  • «شبه‌هنرمند آماده و حاضر به یراق است که سفارش بگیرد. خلاقیت که ندارد، ولی راه و رسم از این رو به آن رو کردن را که بلد است. تقلب که حرفهٔ اوست، اگر یک گالری بخواهد چند روزی دیوارهایش را پر کند، شبه‌هنرمند برق‌آسا نمایشگاهی ترتیب می‌دهد، اگر یک ناشر دولتی بودجهٔ اضافی داشته باشد برق‌آسا چند کتاب دلخواه تألیف می‌کند، مسئله اینست که عرصه هیچوقت برای شبه‌هنرمند تنگ نیست، هیچ وقت، بله، مسألهٔ مهم اینکه شبه‌هنرمند با سانسور مخالف نیست، وجودش را حس نمی‌کند، این دو تا برادران توأمان همدیگرند، اصلاً شبه‌هنرمند زائیدهٔ سانسور است، از عواید سانسور است، از عوارض سانسور است. سانسور هنرمند واقعی را می‌کوبد و بذر هنرمند کاذب را همه جا پخش می‌کند، وقتی آلودگی هست چرا شبه وبا نباشد؟ وقتی سانسور هست چرا شبه‌هنرمند نباشد؟»[۶]
    • سخنرانی پیرامون مفهوم شبه‌هنرمند در شب‌های گوته
  • «یکسال فرض بفرمایید بنده ترکی خواندم و آن موقع زمان حکومت پیشه‌وری بود، کلاس چهارم ابتدایی. قصهٔ ماکسیم گورکی توی کتاب ما بود، قصهٔ چخوف توی کتاب ما بود، مثال‌های ترکی و شعر صابر، شعر میرزاعلی معجز... همهٔ این‌ها توی کتاب ما بود و آن‌وقت تنها موقعی که من کیف کردم که آدم هستم بچه هستم یا دارم درس می‌خوانم همان سال بود. من از آن‌ها دفاع نمی‌کنم. می‌خواهم احساس خودم را بگویم.»
    • در گفتگو با ضیاء صدقی، پنجم آوریل ۱۹۸۴[۷]

دربارهٔ او[ویرایش]

  • جواد مجابی:
  • سرش پر از مضمون‌ها، فضاها و کابوس‌های سیال مهاجم بود. او شکارچی هشیار این جنگل هول و هیجان بود.
  • احمد شاملو:
  • آنچه از او زندان شاه را ترک گفت، جنازه نیم جانی بیش نبود. آن مرد با آن خلاقیت جوشانش پس از شکنجه‌های جسمی و بیشتر روحی زندان اوین، دیگر مطلقاً زندگی نکرد. آهسته آهسته در خود تپید و تپید تا مرد. وقتی درختی را در حال بالندگی اره می‌کنید، با این کار در نیروی بالندگی او دست نبرده‌اید، بلکه خیلی ساده او را کشته‌اید. ساعدی مسائل را درک می‌کرد و می‌کوشید عکس‌العمل نشان بدهد. اما دیگر نمی‌توانست. او را اره کرده بودند.
  • هما ناطق:
  • جنگیران حرفه‌ای پیرامونش را گرفتند. او را که همه عمر از جن زده‌ها می‌هراسید.
  • ناصر پاکدامن:
  • برای ساعدی هر آدمی مانند یک دایرْه‌المعارف بود.[۱]
  • ابراهیم مکی
  • مهم‌ترین مسئله‌ای که می‌توانیم در مورد دکتر ساعدی بگوییم این است که حیثیت اجتماعی تئاتر ایران را بازگرداند.[۸]
  • م. سحر
  • ساعدی از رساترین صداهای روزگار خود بود.[۸]
  • «ساعدی به قول یونانی‌ها یک انسان دیونیزوسی و در ضمن یک آپولونی واقعی بود. اغلب شاد و شنگول و رها؛ و نیز تیزهوش و منظم در اندیشه. چون پزشک بود و برای پزشک‌شدن باید مغزی قوی و اندیشه‌ای پویا داشت؛ و نیز حافظه‌ای نیرومند برای حفظ نام صدها دارو و آمپول و غیره… و دکتر همه این صفات را داشت. با قلبی پاک و خویی مهرپرور و دوستیاب. همه را بغل می‌کرد و می‌بوسید و ندیدم که پشت سر کسی حرف بد بزند و او را بکوباند… خیر همه را می‌خواست و خواهان تعالی و ترقی مملکت و مردمش بود. به فقرا و ضعفا خیلی توجه می‌کرد و عاشق قبرستان‌ها بود.»

منابع[ویرایش]

  1. ۱٫۰ ۱٫۱ ۱٫۲ «[ [مرگ]‌در آوارگی بیست و پنج سال از مرگ ساعدی می‌گذرد»]. رادیو دیچه وله، ۲۹ آبان ۱۳۸۹. بازبینی‌شده در ۲۳ نوامبر ۲۰۱۰. 
  2. غلامحسین ساعدی، پزشکی که سرانجام نویسندگی را برگزید
  3. نگاهی به زندگی و آثار غلامحسین ساعدی
  4. زندگی و آثار غلامحسین ساعدی
  5. به گروه غلامحسین ساعدی خوش آمدید
  6. «شبه‌هنرمند زائیدهٔ سانسور است». تاریخ ایرانی. ۶ آذر ۱۳۹۷. بازبینی‌شده در ۲۷ نوامبر ۲۰۱۸. 
  7. «پزشک وظیفه؛ غلامحسین ساعدی». روزآنلاین. ۲۸ آبان ۱۳۹۴. بازبینی‌شده در ۲۷ نوامبر ۲۰۱۸. 
  8. ۸٫۰ ۸٫۱ «بیستمین سالگرد درگذشت نویسنده معاصرغلامحسین ساعدی در پاریس برگزار شد». رادیو فردا، ۲۹ آبان ۱۳۸۴. بازبینی‌شده در ۲۳ نوامبر ۲۰۱۰. 
  9. «ما در جهانِ بحران‌زا زندگی می‌کنیم». روزنامهٔ شرق. ۲۹ خرداد ۱۳۹۶. 

پیوند به بیرون[ویرایش]

ویکی‌پدیا مقاله‌ای دربارهٔ