ماکسیم گورکی

از ویکی‌گفتاورد
«ترقی و پیشرفت! این را مردم برای دلخوشی خود اختراع کرده‌اند. زندگی منطقی نیست، عاری از هرگونه معنی و مفهوم است. بدون اسارت و بردگی، ترقی وجود ندارد، بدون اطاعت اکثریت از اقلیت بشریت در یک نقطه درجا خواهد زد.» از رمان دانشکده‌های من

لکسی ماکسیموویچ پِشکوف (۲۸ مارس ۱۸۶۸–۱۸ ژوئن ۱۹۳۶) که بیشتر با نام ماکسیم گورکی شناخته می‌شود، داستان‌نویس، نمایش‌نامه‌نویس و مقاله‌نویس انقلابی روس و از بنیان‌گذاران سبک رئالیسم سوسیالیستی بود.

کلیم سامگین[ویرایش]

  • واراوکا آنقدر خوب حرف می‌زد که حرفهایش در خاطر همچون سکه‌های پول در قللک چیده می‌شد. وقتی کلیم از او پرسیده بود که «فرضیه» چیست او فوراً جواب داد:

- فرضیه سگ کوچکی است که با آن واقعیت را شکار می‌کنند.

  • لیکن وقتی واویلوف گدا در زیر پنجره می‌غرید و می‌گفت: «ای مسیح، ای پسر خدا، به ما رحم کن!» در خارستان ریشش سوراخ تاریکی باز می‌شد که در آن سه دندان سیاه به وضعی تهدیدکننده نمایان می‌گردید و زبانی ضخیم و گرد همچون انگشت شست به سنگینی تکان می‌خورد.

ماکار چودرا[ویرایش]

  • «تنها راه زندگی همین است. کوچ‌کردن از یک جا به جای دیگر. نماندن مدت دراز در یک جا. شما چرا چنین کاری نکنید؟ ببینید چگونه همیشه روز و شب دنبال یکدیگر دور زمین می‌گردند؟ شما هم اگر عشق به زندگی را از دست نداده‌اید، باید اندیشه‌هایتان دنبال هم تغییر کند. تنها کسی که زیاد دربارهٔ زندگی به فکر فرومی‌رود بی‌گمان عشق به آن را از دست می‌دهد.»[۱]
  • «با وجود اینکه اینقدر زمین گل و گشاد است، جمع می‌شوند و توی هم می‌پیچند و همدیگر را پایمال می‌کنند.» او می‌گوید آدم‌هایی را که سراسر زندگی کار می‌کنند و سفر نمی‌روند و چیزی از دنیا نمی‌فهمند، درک نمی‌کند: «فکر می‌کنید کسی به شما نیاز دارد؟ شما نه نان هستید و نه عصا که کسی به شما نیازمند باشد.»

نخستین عشق[ویرایش]

  • «من می‌بایست تکه‌های خود واقعی‌ام را از خاطرات پریشان ماجراهای زندگی‌ام بیرون می‌کشیدم تا آن موقع توانش را نداشتم حتی می‌ترسیدم این‌کار را بکنم. من کی بودم؟ چی بودم؟ سؤالی که از زندگی بازم می‌داشت. روزگارم را سیاه کرده بود و زندگیم را تلخ کارم به جای رسید که می‌خواستم را سربه‌نیست کنم مردم را درک نمی‌کردم و آن نوع زندگی‌ها به نظرم احمقانه و بی‌ارزش و بی‌معنی بود. حس کنجکاوی در درونم ول می‌زد و راحتم نمی‌گذاشت وادارم می‌کرد به گوشه کنار هستی و در تمام راز و رمز زندگی دقیق شوم.»[۲]

مادر[ویرایش]

  • «به خاطر همین ترس بی‌معنی است که ما داریم هلاک میشیم؛ و حاکمان ازین ترس ما سوء استفاده می‌کنند و اونها خوب میدونن که مردم تا وقتی که بترسن مثل درخت‌های غان در مرداب خواهند پوسید.»[۳]
  • جاسوس می‌پرورانید، زنان و دختران را فاسد می‌کنید، بشر را در موقعیت یک دزد و یک جانی قرار می‌دهید، با زهر مسموم‌اش می‌سازید، در زندان‌هایتان می‌پوسانیدش، جنگ‌های بین‌المللی، دروغ، هرزگی… این است تمدن شما! بله، ما دشمن این تمدن هستیم.

خداوندان زندگی[ویرایش]

  • «چهره آدم‌ها حالت آرامشی بی جان به خود گرفته‌است. شاید در میان این آدم‌ها یک نفر هم پیدا نشود که از بدبختی‌های خود آگاه باشد و بداند که برده و اسیر این زندگی و لقمه‌ای در دهان دیو شهر است. آدم‌ها در این خودبینی قابل ترحمشان خود را ارباب سرنوشت خویش می‌پندارند. آگاهی از رهایی و استقلال خویش که گه گاه در چشم‌هایشان می‌درخشد اما نمی‌فهمند که این استقلال همانا استقلال تیشه در دست نجار و پتک در دست آهنگر یا آجر در دست بنای نامریی است که با خنده‌ای موذیانه و شیطانی برای همه زندانی بزرگ و دردناک می‌سازد…»[۴]

بیست و شش نفر و یکی[ویرایش]

نوشتار اصلی: بیست و شش نفر و یکی
  • «تانیا همچنان هر روز صبح برای گرفتن بیسکویت می‌آمد و همواره دوست‌داشتنی، مهربان و شاد بود. می‌خواستیم در مورد سرباز با او صحبت کنیم اما او به سرباز لقب «گوساله چشم ورقلنبیده» و چیزهای خنده‌دار دیگر داد و خیال ما را راحت کرد. از اینکه می‌دیدیم دیگر دخترهای کارگاه گلدوزی با سرباز رفیق شده‌اند به دختر کوچولوی خودمان افتخار می‌کردیم. طرز برخورد تانیا با او به ما روحیه می‌داد و از این طریق گویی سرباز در نظرمان خار می‌شد. این باعث می‌شد تانیا را بیشتر و بیشتر دوست داشته باشیم و هر روز شادتر و مهربان‌تر به پیشبازش برویم.»

سه رفیق[ویرایش]

نوشتار اصلی: سه رفیق (رمان)
  • «در هر جماعت یکی هست که خود را در محل و موقع مناسب خویش احساس نمی‌کند، و این لزوماً بدین معنا نیست که او بهتر یا بدتر از دیگران است. لازم نیست که شخص فکر درخشان یا شعور ناقص داشته باشد تا موجب تمسخر دیگران گردد؛ جماعت در اینکه یکی را برگزیند و آلت تمسخر و مزاح خویش سازد، صرفاً از خواهش و میلی که به تفریح و سرگرمی دارد پیروی می‌کند.»[۵]

دانشکده‌های من[ویرایش]

نوشتار اصلی: دانشکده‌های من
  • «هر قدر احتیاجات آدمی کمتر باشد، خوشبخت تر خواهد بود و هر چه آرزوها و امیالش بیشتر باشد، آزادی و کمتر خواهد بود.»[۶]
  • «ترقی و پیشرفت! این را مردم برای دلخوشی خود اختراع کرده‌اند. زندگی منطقی نیست، عاری از هرگونه معنی و مفهوم است. بدون اسارت و بردگی، ترقی وجود ندارد، بدون اطاعت اکثریت از اقلیت بشریت در یک نقطه درجا خواهد زد.»

دوران کودکی[ویرایش]

هر بار که دربارهٔ خدا و بهشت و فرشتگان سخن می‌گفت کوچک می‌شد-سر به زیر و ملایم می‌شد. صورتش جوان می‌نمود و از چشمان مرطوبش نوری بر می‌جست که آدم را گرم می‌کرد. من گیسوان شنگین و براقش را به دست می‌گرفتم و به دور گردنم می‌پیچیدم و بی حرکت می‌نشستم وبا دقت تمام داستان‌های پایان ناپذیر وی را می‌شنیدم و هرگز خسته نمی‌شدم.
آدم لازم نیست خدا را ببیند. اگر به چشم ببینیش کور می شی.
فقط امام‌ها می‌توانند با چشم به خدا نگاه کنند.
ولی من خودم فرشته دیدم.
هر وقت قلب و روح آدم پاک باشد به چشم می‌آیند.[۷]

بدون منبع[ویرایش]

  • «هر آنچه که زیبا ست، زیبا می‌ماند؛ حتی اگر پژمرده باشد!»
  • «زیر هر سنگ قبر یک تاریخ کامل خوابیده‌است.»
  • «اگر کار، گونه‌ای تفریح باشد، زندگی لذت بخش است و اگر وظیفه باشد، زندگی همچون بردگی است.»
  • «همه ادعای رفاقت می‌کنند، اما کسی که آن را ثابت می‌کند، رفیق حقیقی است.»
  • «جهان به یک شب می‌ماند. هرکس باید خود چراغ خود را بیفروزد.»

جستارهای وابسته[ویرایش]

منابع[ویرایش]

ویکی‌پدیا مقاله‌ای دربارهٔ
  1. ماکسیم کورگی، «ماکار چودرا» در کتاب «چلکاش و چند داستان دیگر»، ترجمهٔ کاظم انصاری، نشر اندیشه، ۱۳۶۹.
  2. ماکسیم گورکی، نخستین عشق، ترجمهٔ امیرهوشنگ افتخاری‌راد، انتشارات پایان، ۱۳۸۹.
  3. ماکسیم گورکی، مادر، ترجمهٔ محمد قاضی، انتشارات جامی، ۱۳۹۰.
  4. ماکسیم گورکی، خداوندان زندگی، ترجمه آبتین خردمند، انتشارات کوله‌پشتی، ۱۳۸۹.
  5. ماکسیم گورکی، سه رفیق، ترجمهٔ ابراهیم یونسی، انتشارات جامی، ۱۳۸۹.
  6. ماکسیم گورکی، دانشکده‌های من، ترجمهٔ علی اصغر هلالیان، انتشارات نگاه، ۱۳۹۱.
  7. ماکسیم گورکی، دوران کودکی، ترجمهٔ کریم کشاورز، انتشارات نگاه، ۱۳۸۹.