فرانسواز ژیلو
ظاهر
فرانسواز ژیلو (به فرانسوی: Françoise Gilot) نقاش و نویسنده فرانسوی است.
گفتاوردها
[ویرایش]زندگی با پیکاسو
[ویرایش]- «اگر یک عشق قرار است متولد شود، جایی نوشته شده است و مدت و محتوایش هم نوشته شده است.»[۱]
- «مخالفت کردن با یک جنبش، خودش به نوعی شرکت در آن است. نمیشود از دوران خودت فرار کنی. به هر حال چه در این سو باشی و چه در آن سو، در آن شریک هستی و قاطی شدهای.»
- «وقتی امیدهایمان بیشتر از خودمان از دست بروند، آن وقت دیگر برای خودمان زندگی نمیکنیم.»
- «عشق مثل رودخانهای است که از نسلی به نسلی دیگر در جریان است.»
- «وقتی کار میکنم بدنم را دم در میگزارم. مثل مسلمانها که وقتی وارد مسجد میشوند کفش هایشان را دم در میگذارند. در این وضعیت، بدن مثل یک گیاه فقط وجود دارد و به همین دلیل است که عموماً ما نقاشها عمرمان زیاد است.»
- «به عقلتان گوش نکنید، وگرنه عمیقترین چیزهای زندگی را به دلیل عقل گرایی از دست خواهید داد.»
- «همه از من ایراد میگیرند چون جسارت دارم که به روش خودم زندگی کنم. آن هم جلوی چشم همگان و شاید با خرابکاریهایی بیش از دیگران، اما با شرافت و حقیقتی بیشتر.
- «پوزه ماده میمون را نگاه کن آن وقت میفهمی چقدر شیر میدهد.»
- «در زندگی لحظاتی است که یک نفر میتواند به تنهایی بار عشق دو نفر را به دوش بکشد.»
- «گاهی اوقات نمیشود رعایت حال دیگران را کرد و میشود چنین حرکتی را انجام داد، لحظاتی در زندگی وجود دارد که هیچ انتخابی نمیتوانیم داشته باشیم. اگر نیازی داریم که برتر از باقی نیازهایمان هست، بالاجبار باید چنین رفتارهایی با اشخاص بکنیم. هیچ خلوصی کامل تر و مطلق تر از خلوص در رد کردن چیزی نیست؛ و با پذیرفتن عشقی که برایمان مهم است و با پذیرفتن فاجعهای که میدانیم در پی میآورد، پا را از قوانین متداول بیرون میگذاریم. ما این حق را داریم که رفتار دیگری جز رفتارهای معمول، انجام دهیم.»
- «من پابلو پیکاسو را به هنگام اشغال فرانسه، در ماه مه ۱۹۴۳ ملاقات کردم. بیست و یک سال داشتم و حس میکردم نقاشی زندگی من خواهد بود… هیچ خواستی به جز با او بودن نداشتم و این شروع یک چیز فوقالعاده بود. به من گفت مرا دوست دارد. به این زودی نمیشود به کسی بگویی که دوستش داری. او بعدها آن را به من گفت و ثابت هم کرد… در طی آن بعد از ظهری که در فوریه ۱۹۴۴ با هم گذراندیم، پابلو به من گفت که دیدار ما، زندگی مان را روشن کرده است، رفتن من به نزد او پنجرهای بود که گشوده شد و باید گشوده بماند، من هم همین را میخواستم، اما تا وقتی که از ای نپنجره نور بتابد؛ و وقتی دیگر نوری نتابید بر خلاف میلم آن ر بستم. از آن لحظه به بعد، پابلو تمام پلهایی که مرا به گذشته و او متصل کرد سوزانید. اما همین کار باعث شد تا خودم را کشف کنم و زنده بمانم. هرگز حقشناسی نسبت به او را از دست نمیدهم.»
- «به لطف پابلو با علمی آشنا شده بودم که تا آن وقت از آن خبر نداشتم. در کنار او من این دانش را کامل فرا گرفتم: اگر کلاهی را روی تخت میانداختم – که اغلب این اتفاق به دلیل بیتوجهی یا شلختگی میافتاد – این به آن معنا بود که کسی از اهل خانه تا آخر آن سال میمیرد. یک روز چتری در اتاق باز کردم، چه فاجعهای! مجبور شدیم دومین انگشت هر دست را روی شستمان بگذاریم و بعد دست هایمان را تکان تکان دهیم و با فریاد بگوئیم: «لاگارتو! لاگارتو!» تا روح خبیث را از خود دور کنیم. نباید نان را از پشت روی میز میگذاشتیم وگرنه یک بدبختی دیگر گریبان مان را میگرفت. پابلو به این خرافات کاملاً اسپانیایی اش سنت بسیار غنی روسی الگا را هم اضافه کرده بود. هر با که به سفر میرفتیم…»
جستارهای وابسته
[ویرایش]منابع
[ویرایش]- ↑ فرانسواز ژیلو، زندگی با پیکاسو، ترجمهٔ لیلی گلستان، انتشارات آگاه، ۱۳۹۳.