پرش به محتوا

زندگی جای دیگری است (رمان)

از ویکی‌گفتاورد

زندگی جای دیگری است (به چکی: Život je jinde) رمانی از میلان کوندرا رمان‌نویس چک - فرانسوی است؛ که در سال ۱۹۶۹ چاپ شده‌است.

گفتاوردها

[ویرایش]
  • «کیفیت زندگی شما را دو چیز تعیین می‌کند: کتاب‌هایی که می‌خوانید، و انسان‌هایی که ملاقات می‌کنید.»[۱]
  • «زندگی زاویه فقط در تولد تا مرگ خلاصه نمی‌شد؛ او عمرش را مثل کلاف دراز کثیفی که باز می‌شد زندگی نمی‌کرد. او بودنش را زندگی نمی‌کرد، بلکه آن را در خواب می‌دید؛ او در این زندگی - خواب، از خوابی به خواب دیگر می‌پرید، خواب می‌دید، در خواب خوابش می بردو یک خواب دیگر می‌دید؛ بطوری که خوابش مثل جعبه ای بود که در آن یک جعبه دیگر بود و در آخرین جعبه هم باز یک جعبه دیگر بود و در این یکی هم باز یکی دیگر و همین‌طور به ترتیب. مثلاً همین الان او خواب است و در آنِ واحد هم در خانه ای در پل شارل است و هم در کلبه ای در کوهستان؛ طنین این دو خواب مثل دو نت ارگ بود که مدت زیادی نگه داشته شده باشد؛ و اکنون به این دو نت، نت سومی هم اضافه می‌شود…»
  • «برای عاشق شدن، نباید یک شخصیت متفاوت را دوست داشت! برای عاشق شدن باید یک شخصیت عادی را متفاوت دوست داشت!»
  • «فکر می‌کنید گذشته برای این قابل تغییر نیست که دیگر گذشته و تمام شده؟ وای، نه. لباس گذشته از تافته‌ای هزار رنگ درست شده و هر بار که به طرفش برمیگردیم، آن را به رنگ دیگری می‌بینیم.»
  • «انقلاب و جوانی زوج خوبی را تشکیل می‌دهند. انقلاب به میانسالان چه وعده ای می‌تواند بدهد؟ به بعضی فلاکت وعده می‌دهد و به بعضی دیگر نعمت. اما این نعمات چندان نمی‌ارزند، چون به خزان زندگی مربوط می‌شوند، و به همراه مزایایشان، فعالیتی طاقت فرسا، فروپاشی عادات و رسوم و تردید به بار می‌آورند.»
  • «دانشمند پیر همچنان که این جوانان پرهیاهو را نگاه می‌کرد، ناگهان متوجه شد که در این سالن او تنها کسی است که از امتیاز آزادی برخوردار است، چون سالخورده است؛ فقط وقتی آدم سالخورده است می‌تواند هم نظریات این گله را نادیده بگیرد و هم نظریات جمع و آینده را. او با مرگِ نزدیکش تنهاست و مرگ نه چشم دارد و نه گوش؛ او احتیاجی ندارد که مورد پسند مرگ واقع شود؛ می‌تواند هرکاری که دوست دارد بکند و هر چه دلش می‌خواهد بگوید.»
  • «دخترک در آسمانِ پر ستارهٔ عشقهای او، همچون ستاره ای حقیر و گذرا محسوب می‌شد، اما حتی یک ستارهٔ کوچک هم، هنگامی که ناگهانی از جایش کنده شود، می‌تواند به طرز تاخوشایندی هماهنگی کائنات را برهم بزند.»
  • «ثانیه‌هایی که او در آن زندگی می‌کند، همچون ابدیت وسیع است؛ و این چند خانم و آقایی که او را نگاه می‌کنند، تماشاچیان این دنیا هستند! او یا با قدمهایی محکم و مردانه از این دنیا عبور خواهد کرد، یا سزاوار زندگی کردن نخواهد بود!»
  • «کلمات عادی برای این ساخته شده‌اند که به محض اینکه بر زبان آیند، از بین بروند، و بجز خدمت کردن در همان لحظهٔ برقراری ارتباط، هدف دیگری ندارند؛ تابع اشیا و چیزها هستند و فقط به آنها نام می‌بخشند؛ اما اینجا می‌بینیم که این کلمات، به خودی خود، چیزی شده بودند و تابع هیچ چیز نبودند؛ برای یک گفتگوی فوری و یک انهدام سریع به وجود نیامده بودند؛ بلکه دوام و بقا داشتند.»
  • «ناگهان چشم‌های نقاش برق زد؛ قلم‌مویی برداشت، آن را در رنگ سیاه فرو برد، سر مامان را با ملایمت چرخاند و دو خط مایل روی صورتش کشید و در حالی که می‌خندید گفت: "من تو را خط زدم! من اثر خداوند را خراب کردم!"»
  • «اینکه دنیا آزاد نیست، به اندازهٔ اینکه آدم‌ها آزادی‌شان را فراموش کرده‌اند بد نیست.»
  • «این آن عشقی نبود که مامان از مدت‌ها پیش رؤیای آن را داشت، یعنی دیدن عشق در چشم‌ها؛ این عشقی غیرمنتظره بود که از پشت، پس گردنش را گرفته بود.»
  • «صدای تیری بلند شد. لرمانتوف دست بر قلبش گذاشت و یارومیل به بتون یخ‌زده بالکن افتاد. آه بوئم من، چقدر راحت می‌توانی عظمت شلیک گلوله‌ای را به نمایش مسخره یک اردنگی تبدیل کنی! مع‌الوصف آیا ما باید یارومیل را به‌خاطر اینکه چیزی بیش از صورتک لرمانتوف نیست مسخره کنیم؟ … آیا خود آندره برتون هم تقلیدی از یک چیز اصیل نبوده‌است، چیزی که می‌خواست به آن شبیه باشد؟ آیا مضحکه‌شدن سرنوشت ابدی آدم‌ها نیست؟»
  • «آدم تا وقتی بزرگ نشده، تا مدتها در آرزوی یگانگی و امنیت دنیایی است که در درون مادرش به حد کمال به او اعطا شده؛ و وقتی در مقابل دنیای بزرگسالان - دنیای نسبیت - قرار می‌گیرد، دچار اضطراب (یا خشم) می‌شود، دنیایی که او در آن همچون قطره‌ای است در اقیانوس بیگانه.»
  • «شعر سرزمینی است که در آن هر گفته‌ای تبدیل به واقعیت می‌شود. شاعر دیروز گفته‌است: زندگی همچون گریه‌ای بیهوده است؛ و امروز می‌گوید: زندگی چون خنده شاد است، و هر بار درست گفته‌است. امروز می‌گوید: همه چیز پایان می‌پذیرد و در سکوت غرق می‌شود، فردا خواهد گفت: چیزی پایان نمی‌یابد، همه چیز طنینی جاودانه دارد، و هر دو درست است. شاعر نیازی به اثبات هیچ‌چیز ندارد؛ تنها دلیلش، شدت احساسات اوست.»
  • «فکر می‌کنید گذشته برای این قابل تغییر نیست که دیگر گذشته و تمام شده؟ وای، نه. لباس گذشته از تافته‌ای هزار رنگ درست شده و هر بار که به طرفش بر می‌گردیم، آن را به رنگ دیگری می‌بینیم.»
  • «او بودنش را زندگی نمی‌کرد، بلکه آن را در خواب می‌دید؛ او در این زندگی - خواب، از خوابی به خوابی دیگر می‌پرید؛ خواب می‌دید، در خواب خوابش می‌برد و یک خواب دیگر می‌دید؛ بطوری که خوابش مثل جعبه‌ای بود که در آن یک جعبه دیگر بود و در آخرین جعبه هم باز یک جعبه دیگر بود و در این یکی هم باز یکی دیگر و همین‌طور به ترتیب.»
  • «اشک‌ها برای او جوهری بود که وقتی آدم نمی‌خواهد به انسان بودن اکتفا کند، در آن حل می‌شود و میل دارد از حدود طبیعی خودش فراتر رود؛ به نظرش می‌رسید که انسان، با جاری شدن اشک، از حد و مرزهای طبیعت مادی‌اش فرار می‌کند، به دوردستها می‌پیوندد و بی‌کران می‌شود.»
  • «همان‌طور که زندگی شما با شغل و ازدواجی که انتخاب کرده‌اید، مشخص شده، این رمان هم با چشم‌اندازی محدود شده که ما دریچه دیدمان را در آن، طوری قرار داده‌ایم که از آنجا فقط می‌توانیم یارومیل و مادرش را ببینیم. چرا که می‌بینیم سایر شخصیت‌ها فقط در حضور این دو قهرمان ظاهر می‌شوند. ما دیدگاهمان را همان‌طور انتخاب کرده‌ایم که شما سرنوشتتان را، و انتخاب ما هم - مثل انتخاب شما، غیرقابل تغییر است. اما هر یک از ما از این متأسف است که نمی‌تواند بجز این تنها و یگانه وجودش، زندگی دیگری داشته باشد؛ شما هم دلتان می‌خواهد تمام احتمالات انجام نگرفته خود را زندگی کنید، تمام زندگیهای ممکن را. به همین‌خاطر است که ما مدام در آرزوی دیدگاه‌های ممکن دیگری که ساخته نشده‌اند، هستیم. اگر آدمی به هیچ طریقی نمی‌تواند از زندگی‌اش خارج شود، در عوض رمان به مراتب آزادتر است.»

جستارهای وابسته

[ویرایش]

منابع

[ویرایش]
ویکی‌پدیا مقاله‌ای دربارهٔ
  1. میلان کوندرا، زندگی جای دیگری است، ترجمهٔ پانته آ مهاجر کنگرلو، نشر نو، ۱۳۸۹.