اردشیر میرزا
ظاهر
اردشیر میرزا با تخلُّص آگاه (۱۸۰۷، تبریز – ۱۸۶۶، تهران) شاهزادهٔ قاجاری؛ فرزند عباس میرزا بود. او به شعر، سوارکاری و نظامیگری پرداخت.
گفتاوردها
[ویرایش]شعر
[ویرایش]- «پند ناصح نپذیرد دل شیدایی ما/سر شوریده ندارد غم رسوایی ما//همه جا هست و به هرجا نگرم پیدا نیست/تا کجا جلوهگرست آن بت هرجایی ما//بس که بگداخت غم عشق تو ما را تن و جان/اثری نیست ز پنهایی و پیدایی ما.»[۱]
- «شد زرد-چهر و سرخ سرشکش هرآنکه دید/ بر عارض سپید تو خال سیاه را.»[۱]
- «بود مهمان دل تیر غمت جایش به چشمم به/ که نتوان داد جا در خان هی تاریک مهمان را.»[۱]
- «بسیست شکر ز بخت بلند خویش مرا/ که یار هست در آغوش و می به پیش مرا// به قسمت ازلی هرچه هست خورسندم/ نه غم ز کم بود ای خواجه نی ز پیش مرا.»[۱]
- «گرفتم ای مصوّر خود کشیدی آن قد و چهره/ چسان خواهی کشیدن مستی چشم خرابش را// ز غم دستی به دل دارم دگر دستی به دامانش/ دریغا کو دگر دستم که تا گیرم رکابش را.»[۱]
- «لعل شکربار یار خویش نمکین است/ جان به فدای نمک اگر نمک این است.»[۱]
- «ز پادشاهی حسنت چه کم شود آخر/ اگر به خلق بگویی که این گدای من است.»[۱]
- «وصل خود را تو پرچهره به جان نفروشی/ ورنه از جان که بود آنکه خریدار تو نیست.»[۱]
- «تا یار کرا خواهد و میل به که باشد/ من ساکن میخانه و زاهد به نمازست.»[۱]
- «نگار خواست که آید برم جفا نگذاشت/ بر آن شدم که رَوَم از درش وفا نگذاشت// بر آستانهٔ او سر گذاشتم عمری/ گذشت از سرم آن بیوفا و پا نگذاشت.
- «معذور دارم ار به فراق تو زندهام/ زیرا هنوز ذوق وصال تو در سرست.»[۱]
- «رحمی که چو اندوه فراق تو مرا کشت/ سودی ندهد گر گزی از رحم سرانگشت// ریزد ز فشار مژه خون دلم از چشم/ چون آب کز انگور بگیرند به چرخشت//روی تو چو ماهست و ز مهشر تنِ آگاه/ ماند به هلالی که نمایند به انگشت.»[۱]
- «ای که هرگز از وفا سوی منت آهنگ نیست/ رحم کن تا کی جفا آخر دلست این سنگ نیست// مردم چشمم به هجرت شد سیپد از اشک سرخ/ خود غلط گفت آنکه بالای سیاهی رنگ نیست.»[۱]
- «نبرم از تو ببری اگر سرم که مرا/ به تار هر سر مویت هزار پیوندست.»[۱]
- «خود مگر آن سرو خوشرفتا بر ما بگذرد/ ورنه ما را از فراقش قوت رفتار نیست// نیست کمتر درد روز وصل یار از هجر یار//زانکه بزم یار یکدم خالی از اَغیار نیست.»»[۱]
- «پر شعله ز آهم همه شب خرمن ماهست/ بر دعوی من نور رخ ماه گواهست// چون هست شبیه دل تو گیرم و بوسم/ هر سنگ که بینم به زمین سخت و سیاهست.»
- «زلفت همه شکنشکن و پیچپیچ شد/ ما را نصیب از آن شکن و پیچ هیچ شد.»»[۱]
- «همه طومار قضا پر شد از اندوه فراق/ غم هجران مرا چون به شما آوردند// هرکه جز عشق تواش کار ازو در عجبم/ که درین غمکده او را به چه کار آوردند.»»[۱]
- «به روزگار مرا خوشدلم که یا کشد/ که یار اگر نکشد جور روزگار کشد// نوید وصل به من داد و رخ ز من بنهفت// که هجرم ار نکشد درد انتظار کشد.»»[۱]
- «دردا که مردم از غم هجران و کس نرفت/ در کوی او که از من مسکین خبر برد// عادت به خواب و تاب دهد چشم و زلف از آنک/ جان بیشتر ستاند و دل زودتر برد.»»[۱]
- «گر پرتو مهر تو به هر سینه نباشد/ در سینه کسی را به کسی کینه نباشد// گر منکر دیدار تو شد شیخ عجب نیست/ زشتیست که شایستهٔ آیینه نباشد.»
- «شگفت آید مرا از چشم او کز ناوک غمزه/ جهانی ناتوان کردست و خود هم ناتوان باشد.»[۱]
- «از نقره بستهای به سرین ای پسر سپر/ یا جسته به سرین قرص قمر مقر// مور این میان ندارد تاری ز زلف خویش//افگندهای به جای میان در کمر مگر.»[۱]
- «دل به دزدیده نگه چشم تو برد از همه کس/ آه ازین ترک که مست است و نترسد از عسس// هوس سیب زنخدان تو دل کرده ز ضعف/ ناتوان را نتوان گفت که بگذر ز هوس// دلم از سینه به رویت نگرانست چنان// که به گلشن نگرد بلبل بیدل ز قفس// آن نه خطست که بر گرد لبت میبینیم// که فرورفته تو گویی به عسل پای مگس.»[۱]
- «ننهادیم سری در قدم دلبر خویش/ بعد از اینست کف حسرت ما و سر خویش.»[۱]
- «چون جان که نخواهیم برون رفتنش از تن/ عشق تو نخواهیم که بیرون رود از دل.»[۱]
- «دهد بوس و ستاند جان دلا بستان که شد ارزان/ بهای بوسهٔ جانان به نقد جان بیحاصل.»[۱]
- «خیالم آنگه مگر بینمت به خواب دریغ/ که بیتو خواب نمیگیردم ز دست خیال.»[۱]
- «مرا بکشتی و دانم به دامنت نرسد/ به حشر دست تظلم ز کثرت مقتول// مرا ز مزرع رویت امید حاصل بود/ چو سبز گشت گذشتم ز حاصل و محصول.»[۱]
- «دیوان نیستم که بنالم ز درد عشق/ تا با غمت ز خود خبر هست عاقلم.»[۱]
- «عده و پیمان بشکستی و خود آن روز نبود/ اعتمادم به وفای تو که پیمان بستم.»[۱]
- «یک چند ز خون دل خود جام گرفتیم/ کام دلی از این دل ناکام گرفتیم.»[۱]
- «خورم شراب که از شر غم شوم ایمن/ به کار خیر چه حاجت که استخاره کنم.»[۱]
- «مست است و برد دل ز کف مردم هشیار/ ما مست چو چشمان تو هشیار ندیدیم.»[۱]
- «زاهد چه دهی توبهام از باده که صدبار/ کردم من از آن توبه و صدبار شکستم.»[۱]
- «تو خفتهای و ندانی چهها رود به سرم/ بر آستان تو از جور پاسبان بیتو.»[۱]
- «پا را به احتیاط نهد بر دست نسیم/ از بس شکسته شیشهٔ دلها به کوی تو.»[۱]
- «دشنام تلخ داد و دعا کردمش که بود/ شیرینتر از شکر ز دهان چو قند او.»[۱]
- «ترسم رخت ز دود دل من شود سیاه/ کآیینه است و آینه را نیست تاب آه.»[۱]
- «تا ندزدی گنج دردم کردمش محزون به دل/ گفتمش پنهان کنم در دل که از تن میبری// درد محزون ماند و بردی مخزن دل را ز من/ مینداستم تو آن دردی که مخزن میبری.»[۱]
- «گر خم ابروی بتی قبلهٔ دل نباشدت/ نیست قبول زاهدا هرچه نماز میکنی.»[۱]
- «با مشتریان از چه نداری سر سودا/ با این همه بسیاری کالا که تو داری.»[۱]
- «هردم چه باد بر من مسکین گذر کنی/ تا آتش محبت من تیزتر کنی// گفتی کشم تو را و غمینم که هر زمان/ رای دگر گزینی و فکر دگر کنی.»[۱]
- «به عمری نگذرد بهر تماشا یک ره از راهی/ که داند من در آن ره باشم از جمع تماشایی.»[۱]
- «چون میسر نیست دیدارت به بیداری مرا / کاشکی خوابم ربودی تا به خوابت دیدمی//تا گناه بیحسابت را کنم یکسر قبول// بار دیگر کاش در روز حسابت دیدمی.»[۱]
- «حوری به بهشت بزم ما آمد مست/ ساقی شد و بگرفت صراحی در دست// یک دور درست میکشان را میداد/ نوبت به من رسید پیمانه شکست.»[۱]
- «آگاه امشب که بادهات در جامست/ وز وصل نگار ماهرویت کامست// با مهر بگو که چه وقت تابیدن تست/ با مرغ بگو چه بانگ بیهنگامست.»[۱]
منابع
[ویرایش]- ↑ ۱٫۰۰ ۱٫۰۱ ۱٫۰۲ ۱٫۰۳ ۱٫۰۴ ۱٫۰۵ ۱٫۰۶ ۱٫۰۷ ۱٫۰۸ ۱٫۰۹ ۱٫۱۰ ۱٫۱۱ ۱٫۱۲ ۱٫۱۳ ۱٫۱۴ ۱٫۱۵ ۱٫۱۶ ۱٫۱۷ ۱٫۱۸ ۱٫۱۹ ۱٫۲۰ ۱٫۲۱ ۱٫۲۲ ۱٫۲۳ ۱٫۲۴ ۱٫۲۵ ۱٫۲۶ ۱٫۲۷ ۱٫۲۸ ۱٫۲۹ ۱٫۳۰ ۱٫۳۱ ۱٫۳۲ ۱٫۳۳ ۱٫۳۴ ۱٫۳۵ ۱٫۳۶ ۱٫۳۷ ۱٫۳۸ ۱٫۳۹ ۱٫۴۰ ۱٫۴۱ ۱٫۴۲ ۱٫۴۳ هدایت، رضاقلیخان. «۲۰. آگاه قاجار حفظه الله». در مجمع الفصحاء. ج. یکم. به کوشش مظاهر مصفا. تهران: انتشارات امیرکبیر، سال ۲۰۰۲م. ص ۶۲-۷۳.