فرخی سیستانی
ظاهر
(تغییرمسیر از ابوالحسن علی بن جولوغ سیستانی)
علی بن جولوغ فَرُّخی سیستانی با کُنیهٔ ابوالحسن (۹۸۰، غزنی - ۱۰۳۷، غزنی) شاعر و کاتب فارسی، نوازنده و موسیقیدان خراسانی در دورهٔ غزنویان بود.
دارای منبع
[ویرایش]دیوان فرخی سیستانی به کوشش محمد دبیرسیاقی
[ویرایش]- «آنکو طلبد نام نکو باید کردن// با دیو به روز اندر سیصد ره پیکار»
- «آیی و گویی که بوسه خواهی؟ خواهم// کور چهخواهد بجز دو دیده روشن»
- «از بن دندان بکند هرکه هست// آنچه بداناندر ما را رضاست»
- «اگر اسکندر با شاه همسفر بودی// ز اسب تازی زود آمدی فرود به خر»
- «اندر این ایام از نادرهها نادره است// پسری با پدر خویش موافق به سیر»
- «ایدوست به یکسخن ز من بگریزی// خوی تو نبد به هر حدیثی تیزی// بد گشتی از آن که با بدان آمیزی// با دیگ بمنشین که سیه برخیزی»
- «ایزد کند رحمت بر آن کس که او// رحمت کند بر مردم ممتحن»
- «اینک همیرود که به هر قلعه برکشد// از کشته پشته پشته و از آتش علم علم»
- «با دیگ بمنشین که سیه برخیزی// با بدان سر مکن که بد گردی»
- «باز هم باز بود ورچه که او بسته بود// صولت بازی از باز فکندن نتوان»
- «با وقت بود بسته همهکار و همهچیز// بیوقت بود کار بهسر بردن دشوار»
- «برتر ز خویها خرد است و هنر// مردم بی این دوچیز نیاید به کار»
- «بسا سپاه گرانا که در زمانه شدند// ز جنبش قلمی تار و مار و زیر و زبر»
- «بسا کسا که به امید آنکه به یابد// شکر ز دست بیفکند و بر گرفت شرنگ»
- «بس کسا کاندر گهر و اندر هنر دعوی کند// همچو خر در یخ بماند چون گَهِ برهان بود»
- «بسیار بخوردند و نبردند گمانی// کز خوردن بسیار شود مردم بیمار»
- «بلی آنچه خواهد رسیدن به مردم// دهد دل بدان هر زمانی گواهی»
- «به اختیار، کس از یار خویش دور شود؟// به روز وصل کسی آرزو کند هجران؟»
- «به زبان و به دل زبردستی// مرد چون بنگری دل است و زبان»
- «به فضل و خوی پسندیده جست باید نام// دگر به دادن نان و به بذل کردن زر»
- «به نهاد و خوی و صورت به پدر ماند راست// پسر آنست پدر را که بماند به پدر»
- «پسر کو چون پدر باشد ستایش را سزا باشد»
- «پسر که دانا باشد بر از پدر بخورد// بخاصه از پدر پیشبین دولتیار»
- «پی نام و ناناند خلق زمانه// تو مر خلق را مایهٔ نام و نانی»
- «تا با تو به صلح گشتم ای مایهٔ جنگ// گردد دل من همی ز بترویان تنگ// امروز که آفتاب دارم در چنگ// نه شگفت گر از ستارگان دارم ننگ»
- «تا کی بود بهانه و تا کی بود عتاب// این عشق نیست جانا جنگ است و کارزار»
- «تو کریم و پسران همچو تو باشند کریم// به شجر باز شود نیک و بد هر ثمری»
- «تو ندانی که مرا کارد گذشتهاست از گوشت// تو ندانی که مرا کار رسیدهاست به جان»
- «جهان را به شمشیر هندی گرفت// به شمشیر باید گرفتن جهان»
- «چنان چون بگویند اندر مثلها// که پهلوی هر گل نهادست خاری»
- «چو دل دادم آنگه سوی دل گرایم// تن آنجا گراید کجا دل گراید»
- «چو روزگار بود، کار چون نگار کند// بروزگار توان کرد کارها چو نگار»
- «چون با یاران خشم کنی جان پدر// بر من ریزی تو خشم یاران دگر// دانی که منم زبونتر و عاجزتر// پالان بزنی چو برنیایی با خر»
- «چیزی که همیدانی بیهوده چهپرسی// گفتار چهباید که همی بینی کردار»
- «خشم شاه آتش تیز است و بداندیش چو موم// موم هرجای که آتش بود افتد بگداز»
- «دشمن خواجه به بال و پر مغرور مباد// که هلاک و اجل مورچه اندر پر اوست»
- «دل مردم به نکوکار توان برد ز راه// بر نکوکاری هرگز نکند خلق زیان»
- «دیدم شمار و بوسه ندیدم همی به چشم// بی می مرا از آنچه ندیدم خمار کرد»
- «ز بسیار اندکی را او نموده// دلیل است اندکی او را ز بسیار»
- «سخن راست توان دانست از لفظ دروغ//باد نوروزی پیدا بود از باد خزان»
- «سخنشناسان بر جود او شدند یقین// کجا یقین بود آنجا به کار نیست گمان»
- «سه بوسه مرا از تو وظیفه است ولیکن// آگاه نئی کز پس هربوسه کناری است»
- «شرف و قیمت و قدر تو به فضل و هنر است// نه به دیدار و به دینار و به سود و به زیان»
- «شیر هم شیر بود گر چه به زنجیر بود// نبرد بند و قلاده شرف شیر ژیان»
- «صدبار ز من شنیده بودی کم و بیش// کایزد همه را هرچه کنند آرد پیش»
- «طعن دگر بدو نتواند زدن عدو// جز آنکه ژاژ خواید و گوید که نیست پیر// ابلیس پیر بود بیندیش تا چهکرد// بگزید بر بهشت خدا آتش سعیر»
- «قدر گهر جز گهرفروش نداند// اهل ادب را ادیب داند مقدار»
- «کار سره و نیکو به درنگ برآید// هرگز به نکویی نرسد مرد سبکسار»
- «کار گیتی همه بر فال نهادهاست خدای// خاصه فالی که زند چاکر و چون من چاکر»
- «کس را به جهان چون پسر تو پسری نیست// آهوبچه کی باشد چون بچه ضیغم»
- «کس نیاید به هیچ روی و نیافت// نیکنامی به زرق و حیله و فن»
- «کسی که لاله پرستد به روزگار بهار// ز شغل خویش بماند به روزگار خزان»
- «کسی که نام بزرگی طلب کند نه شگفت// که کوه زر به بر چشم او نماید کاه»
- «کند جای چون سوزن اندر حریر// سنان تو در غیبه کرگدن»
- «گرچه بسیار بماند به نیام اندر، تیغ// نشود کند و نگردد هنر تیغ نهان»
- «گر سخن گوید، آب سخن ما برود// بشود نور ستاره چو برآید مهتاب»
- «گریزنده گشتست بخل از کفاش// کفاش قل اعوذ است و بخل اهرمن»
- «گفت گَهِ فردا دهمت من سه بوس// فرخی، امید به از پیشخورد»
- «گفتم چگونه بگذرد از درقه روز جنگ// گفتا چنان کجا سر سوزن ز پرنیان»
- «گفتم ز بهر بوسه جهانی دگر مخواه// گفتا بهشت را نتوان یافت رایگان»
- «گویند که معشوق تو زشت است و سیاه// گر زشت و سیاه است مرا نیست گناه// من عاشقم و دلم بدو گشته تباه// عاشق نبود زعیب معشوق آگاه»
- «مخالفان را یکروز روزگار مده// که اژدها شود ار روزگار یابد مار»
- «مرد بخرد هرچه بخواهد به کف آرد// چیزی ندهد به ز خرد ایزد دادار»
- «مرد را اول بزرگی نفس باید پس نسب// هست اندر ذات او این هردو معنی آشکار»
- «مردمان را خرد و رای بدان داد خدای// تا بدانند بد از نیک و سرود از قرآن»
- «مردم یافهسخن را نتوان بست دهان»
- «ملوک را قلم و تیغ برترین سهم است// بترسد از قلم و تیغ شیر شرزه نر»
- «ملوک را گَه و بی گاه پیش دشمن خویش// قلم به منزله لشکری بود بی مر»
- «میر همچون پدر آمد به سرشت و به نهاد// تخم چون نیک بود نیک پدید آید بر»
- «نبود چاره حسودان دغا را ز حسد// حسد آنست که هرگز نپذیرد درمان»
- «نه مرا خوش بنوازی نه مرا بوسه دهی// این سخن دارد جانا به دگر کوی دری»
- «یاری بودی سخت به آیین و به سنگ// همسایه تو بهانه جوی و دلتنگ// این خو تو از او گرفتهای ای سرهنگ// انگور ز انگور همیگیرد رنگ»
بدون منبع
[ویرایش]- «وای آن، کو به دام عشق آویخت// خنک آن، کو ز دام عشق رهاست// عشق بر من در عنا بگشود// عشق سر تا به سر عذاب و عناست»