نبودن به خاطر بودن، پاسخ به یک دودِ تردیدِ تاریخی؛ ولی این فلسفه ابداً در مغزهای معینی که برای بودن خود، حتّی نبودن تمام جهان را هم تصویب میکنند، نمیگنجد.[۱][۲]
آیا باید مانند «دانائید» افسانهای، که به گناه شویکُشی، محکوم شد تا سطلی بیته را دائماً پر از آب سازد، باید برای مردن و نابود شدن، رنجهای بیثمر را هموار کرد؟[۲][۱]
ما در کودکی خود، زیستن را سادهلوحانه آسان میگیریم و سپس گام به گام درمییابیم که چه وظیفهای، چه ترفندی، چه شکنجهای، چه کنشِ بزرگی است این زیستن.[۲][۱]
در میان همهٔ جانداران، تنها انسان است که به محض نیل به نخستین مراحل خودآگاهی، حکم اعدامش را به او ابلاغ میکنند. میگویند زیستن شیرین است، ولی تو نخواهی زیست.[۲][۱]
«مانی» در آستانه مرگ خود به شاهپور ساسانی گفت: «در ویرانی پیکر من آبادانی جهانی است.»[۲][۱]
انسان در چنان تنگنای هراسآوری از بودن خویش گرفتار است و چنان سنتّی از خویشتنپاسی و خویشتنپرستی از سوی طبیعت و جامعه به او تلقین میشود، که تنها ضرورتهای عشق جنسی یا نیاز به اشیاء او را وادار میکند که به یاد دیگری بیافتد، همان دیگری، که بدون او زندگی من میسر نیست.[۲][۱]
انسان یک موجود نوعی است، ولی مالکیت، قدرت، امتیاز، او را به آنطرف میکشاند که موجودی فردی بشود، موجودی فردگرا بشود. او را به آنسو میکشاند که دیگری را گرگ خویش بشمارد، که میخواهد او را بدرد، نه یاور و آفرینندهٔ خویش؛ و تا زمانی که نظام گرگانهٔ بهرهکشی برپاست، نمیتوان انسانیت را از حضیضِ گندآبیِ خودمحوریْ به سوی فرازستانِ معطرِ بزرگواریِ انسانی ارتقاء داد.[۲][۱]
میگویند: «هرکس بکوشد خود را خوشبخت بکند، جامعه را خوشبخت کرده است.» ولی مطلب اینجاست که برای انسانی کردن انسان، اول باید سراپای جامعه را انسانی کرد، و اِلاّ تنها یک خوشبختی ممکن است و آن خوشبختی خوکمنشانه است.[۲][۱]
آیا کوره پُرنفیر شیطان که در آن انسانها را کباب میکنند، بدون هیزمکِشان، بدون این مأموران معذور، میتوانست بسوزد؟ سؤال مهمی است، اینطور نیست؟ عمله شیطان، گاه خود او را هم در شرارت پشت سر میگذارند، گاه از خود او مکّارتر و فرومایهترند.[۲][۱]
خوارشدگان جهان حق دارند به شما موجودات ازخودراضی که انگبینِ سعادتِ انحصاری را میمکید و چشم را بر رنج دیگران میبندید و از این رنج، گنج برای خویش میسازید، درس تلخ بدهند.[۲][۱]
دردمندی، آغاز عشق است و عشق آغاز اندیشیدن. کسی با گوهرهای سخن به جمعهبازار زمان میآید و کسی با خرمهرههای احساساتِ پیشپا افتادهٔ خویش. ولی میتوان در کنار این سفرهٔ چرکین بهاین خرمهرههای کبود نیز نگریست: در کبودی آنها آسمان است، دریاست، ماتم است، پندار است، رؤیاست. و منم فروشندهٔ این خرمهرههای ناچیزِ کبودفام در پچپچهٔ غمین خزانی...[۷]