کیکاووس بن اسکندر
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
۱
۲
۳
۴
۵
۶
۷
۸
۹
۱۰
۱۱
۱۲
۱۳
کیکاووس بن اسکندر زیاری با لقب عنصرالمعالی (۱۰۲۱–۱۰۸۷م) نوهٔ قابوس وشمگیر، فرمانروایی زیاری-دیلمی از حدود ۱۰۵۰ تا ۱۰۸۷ بود. او به تألیف و ادبیات پرداخت و اثر برجستهٔ بازماندهاش قابوسنامه است.[۱]
گفتاوردها[ویرایش]
آوخ گلهٔ پیری پیش که برم من | کاین درد مرا داور جز تو به دگر نیست | |
ای پیر بیا تا گلهٔ خود به تو گویم | زیرا که جوانان را زین حال خبر نیست[۱] |
کیکاووس اندر کف پیری شده عاجز | تدبیرِ شدن کن چون به شصت و سه درآمد | |
روزت به نماز دگر آمد به همه حال | شب روز آید چو نماز دگر آمد[۱] |
گر بر سر ماه برنهی پایهٔ تخت | ور همچو سلیمان شوی از دولت و بخت | |
چون عمر تو پخته گشت بربندی رخت | کاین میوه که پخته شد بریزد ز درخت[۱] |
گر شیر شود عدو چه پیدا چه نهفت | با شیر به شمشیر سخن باید گفت | |
کاین را که به گور خفت باید بیجفت | با جفت به خان خویش نتوان خفت[۱] |
گر مرگ برآورد ز بدخواه تو دود | زان دود چنین شاد چرا گشتی زود | |
چون مرگ تو را نیز بخواهد فرسود | از مرگ کسی چه شادمان باید بود[۱] |
گر یار مرا نخواند و با خود ننشاند | وز درویشی مرا چنین خوار بماند | |
معذورست او که خالق هر دو جهان | درویشان را به خانهٔ خویش نخواند[۱] |
بیسیم بدم بر من از آن آمد درد | وز بیسیمی بماندم از روی تو فرد | |
دارم مثلی به حال خویش اندر خورد | بیسیم ز بازارا تهی آید مرد[۱] |
هر آدمیئی که حیِّ ناطق باشد | باید که چو عذرا و چو رامش باشد | |
هر کو نه چنین بود منافق باشد | مردم نبود هر که نه عاشق باشد[۱] |
ای دل رفتی چنانکه در صحرا دد | نه اندُه من خوری و نه اندوه خود | |
همجالس بد بودی و تو رفته بهی | تنهایی به بسی ز همجالس بد[۱] |
از دل صنما مهر تو بیرون کردم | وان کوه غم تو را به هامون کردم | |
امروز نگویمت که چون خواهم کرد | فردا دانی که گویمت چون کردم[۱] |
گرچه به جفا پشت مرا دادی خم | من مهر تو از دلم نگردانم کم | |
از تو نبرم از آنکهای شهره صنم | تو خفتهای و به خفته بر نیست قلم[۱] |
تا دور شدی شدستم از تو ای ماه | اندیشه فزون صبر کم و حال تباه | |
تن چون نی و بر چو نیل و رخسار چو کاه | انگشت به لب گوش به در چشم به راه[۱] |
ما را صنما همی بدی پیش آری | از ما تو چرا امید نیکی داری | |
رو جانا تو غلط همی پنداری | گندم نتوان درود چون جو کاری[۱] |