محمدرضا بن محمدامین همدانی شهرت-تخلٌّصیافته به کوثر همدانی (؟، همدان- ۱۸۳۱، کرمان) فقیه شیعه، صوفی، مفسر و مؤلف ایرانی بود.[۱]
در دکان عشقبازی چون متاع فرق نیست/ کفر و ایمان هردو همعهدند با پیمان دوست.
نمیدانم که از دستت چه آمد بر سر دلها | |
که بوی خون همی آید ازین ویرانه منزلها |
بجز مجنون که مییابد نشان از محمل لیلی | |
چو آراید به یک رنگی هزاران گونه محملها |
گهر پنهان درین دریا و جمعی بی سرو سامان | |
چنین بیهوده میگردند بر اطراف ساحلها[۱] |
* * *
درین میخانهای زاهد بت و بتخانه شد ساجد | |
هم او مقصد هم او قاصد فَما فی الدار دَیاّرا |
بود گردون سرگردان به وفق رای ما گردان | |
غلام همت مردان که دادند این همه ما را[۱] |
* * *
در جهان هیچکس از خویش خبردار نشد | |
غیر آن مست خرابی که به میخانه گذشت[۱] |
* * *
عشق چیزی نبود تازه که نشناسد کس | |
این متاعی است که برهر سربازاری هست[۱] |
* * *
عیب ظاهر پوشد از ما شیخ لیک | |
شرک پنهانیش بر ما ظاهر است[۱] |
* * *
در دکان عشقبازی چون متاع فرق نیست | |
کفر و ایمان هردو هم عهدند با پیمان دوست[۱] |
* * *
آدم از روز ازل جلوهٔ جانانه نمود | |
می به خُم رفت و سبو روی به میخانه نمود |
مدعی منکر معشوق نظرباز نبود | |
آشنا در نظرش صورت بیگانه نمود[۱] |
* * *
ره عقل ار به صورت عین حق است | |
ولی کفر است و ایمان مینماید[۱] |
* * *
قرعهٔ هجر و وصل هر دو زدند | |
تا کدامین به نام ما افتد[۱] |
* * *
تا بر سر مراد نهادیم پای خویش | |
در بارگاه قدس بدیدیم جای خویش[۱] |
* * *
ما آنچه میکنیم بود از برای یار | |
خلق آنچه میکنند بود از برای خویش[۱] |
* * *
صد گونه بلا راضیم آید به سر دل | |
یک مرتبه دلدار درآید ز در دل |
کوثر به بصیرت بنگر نور خدا را | |
دانی چه بود چشم بصیرت بصر دل[۱] |
* * *
به چشم حق نظر کردم جهان یکسر عدم دیدم | |
حوادث را سراسر غرقهٔ نور قدم دیدم[۱] |
* * *
مقیمان حرم را باده در جام | |
من بیچاره در میخانه بدنام[۱] |
* * *
من نه به خود گرفتهام ملک مراد را کمر | |
از دم دل شکستهای وز سر جان گذشتهای[۱] |
* * *
از ضعف زدم تکیه به دیوار و نگفتی | |
کاین صورت بی جان که به دیوار کشیده[۱] |
* * *
ممکن نبود ز قید هستی رستن | |
وز خلق بریدن و به حق پیوستن |
الا به ارادت حقیقی با دوست | |
دل بستن و از بند علایق جستن[۱] |