چرخ با این اختران نغز و خوش زیباستی | |
صورتی در زیر دارد هرچه بر بالاستی |
صورت زیرین اگر با نردبان معرفت | |
بر رود بالا همان با اصل خود یکتاستی |
این سخن را درنیابد هیچ فهم ظاهری | |
گر ابونصرستی وگر بوعلی سینا ستی |
جان اگر نه عارضستی زیر این چرخ کهن | |
این بدنها نیز دایم زنده و برپاستی |
هرچه عارض باشد آن را جوهری باید نخست | |
عقل بر این دعوی ما شاهدی گویاستی |
میتوانی گر ز خورشید این صفتها کسب کرد | |
روشن است و بر همه تابان و خود تنهاستی |
صورت عقلی که بیپایان و جاویدان بود | |
با همه هم بیهمه مجموعه و یکتاستی |
جان عالم خوانمش گر ربط جان داری به تن | |
در دل هر ذره هم پنهان و هم پیداستی |
هفت ره بر آسمان از فوق ما فرمود حق | |
هفت در از سوی دنیا جانب عقباستی |
میتوانی از ره آسان شدن بر آسمان | |
راست باش و راست رو کانجا نباشد کاستی |
هرکه فانی شد به او یابد حیات جاودان | |
ور به خود افتاد کارش بی شک از موتاستی |
این گهر در رمز دانایان پیشین سفتهاند | |
خویش را او ساز اگر امروز و گر فرداستی |
زین سخن بگذر که او مهجور اهل عالم است | |
نی برون از ما و نی با ما و نی بی ماستی |
هرچه بیرونست از ذاتش نیابد سودمند | |
قول با کردارِ زیبا لایق و زیباستی |
گفتن نیکو به نیکویی نه چون کردن بود | |
نام حلوا بر زبان بردن نه چون حلواستی |
این جهان و آن جهان و بیجهان و با جهان | |
هم توان گفتن مر او را هم از آن بالاستی |
عقل کشتی، آرزو گرداب و دانش بادبان | |
حق تعالی ساحل و عالم همه دریاستی |
نفس را چون بندها بگسست یابد نام عقل | |
چون به بیبندی رسی بند دگر برجاستی |
گفت دانا نفس ما را بعد ما حشر است و نشر | |
هر عمل کامروز کرد او را چرا فرداستی |
گفت دانا نفس ما را بعد ما باشد وجود | |
در جزا و در عمل آزاد و بیهمتاستی |
نفس را نتوان ستود او را ستودن مشکلست | |
نفس بنده عاشق و معشوق آن مولاستی |
گفت دانا نفس هم با جاه و هم بیجاه بود | |
گفت دانا نفس نی بیجاه نی با جاستی |
گفت دانا نفس را آغاز و انجامی بود | |
گفت دانا نفس بی انجام و بی مبداستی |
این سخنها گفت دانا و کسی از وهم خویش | |
در نیابد این سخنها کاین سخن معماستی |
گفت دانا نفس را وصفی بیارم گفت هیچ | |
نه به شرط شیء باشد نه به شرط لاستی |
بیتکی از بومعین آرم در استشهادِ وی | |
گرچه او در باب دیگر لایق اینجاستی |
هر یکی بر دیگری دارد دلیل از گفتهای | |
در میان، بحث و نزاع و شورش و غوغاستی |
کاش دانایان پیشین میبگفتندی تمام | |
تا خلاف ناتمامان از میان برخاستی |
هر کسی چیزی همیگوید به تیره رای خویش | |
تا گمان آید که او قسطای بن لوقاستی |
خواهشی اندر جهان هر خواهشی را در پی است | |
خواستی باید که بعد از وی نباشد خواستی[۱] |