منیرو روانی‌پور

از ویکی‌گفتاورد

منیرو روانی‌پور، نویسنده معاصر ایران که در (۲ مرداد ۱۳۳۱ خورشیدی) در بوشهر زاده شده است.

دارای منبع[ویرایش]

از وب‌گاه شخصی[ویرایش]

  • «من هم لحظاتی دچار غربت‌زدگی می‌شوم ولی تن نمی‌دهم به تنبلی و زود می‌زنم بیرون. می‌دانم که بیکاری اگر عادت آدم بشود وایلا ست.» [۱]
  • «من قصه گویی شهرزاد را نمادی از وضعیت نویسندگان ایرانی می‌بینم... ما همیشه در هاله‌ای از وحشت قصه گفته‌ایم. همیشه شمشیری بالای سر خود داشته‌ایم. شمشیر سنتها، شمشیر خانواده، شمشیر حکومت، اما...»
    • چرا ادبیات ایران جهانی نیست (سخنرانی در سانفرانسیسکو، نوامبر ۲۰۰۷)[۲]
  • «شهرزاد برای اینکه زنده بماند اتاق خوابش را تبدیل به اتاق کارش کرد و سالیان سال بعد سیمین دانشور به ضرورت زمانه اتاق کارش را از اتاق خوابش جدا کرد. تا آن زمان اتاق کار برای زن قصه‌گو معنایی نداشت . آرایش‌گران، خیاطان هرکدام برای خود اتاق کاری داشتند و زن قصه‌گو آنقدر به حساب نمی‌آمد و قصه‌گویی حرفه‌ای نبود که محلی برای آن درنظر گرفته شود. سیمین دانشور قصه‌گویی را در قد و قواره یک حرفه به جامعه ما نشان داد.» [۳]
  • «زندگی را دوست دارم به خاطر نوشتن و به خاطر پسرم. نه خود زندگی هم هست، نسیمی که از کوه‌های به تاراج رفته البرز می آید هنوز خنک است.» [۴]

مصاحبه با بی‌بی‌سی[ویرایش]

دوم فوریه ۲۰۰۸ - ۱۳ بهمن ۱۳۸۶

  • «من به چاپ کتاب به شیوه «باری به هر جهت» معتقد نیستم و کسی را هم در حدی نمی‌بینم که برایم خط و خطوط تعیین کند. واقعیت این است برای تن ندادن به سانسور دست به چاپ کتاب‌هایم نمی‌زنم، چرا که بعد از سالیان سال کارکردن در یک محیط بسته هم خودم را می شناسم و هم آنانی را که پشت میز نشسته‌اند.»
  • «همین عقب‌نشینی‌های ظاهرا کوچک، حذف یک کلمه، یک پاراگراف، یک عکس و...موجب تباهی متن می‌شود و در پی‌اش تباهی نویسنده و خواننده را به دنبال دارد. نمی‌دانم نویسنده‌ای که با اجازه دیگران کار و زندگی کند چه جور نویسنده‌ای می‌تواند باشد.»
  • «مجموعه داستان من «سنگ‌های شیطان» هفده‌سالی می‌شود که توقیف است، خوشبختانه نه ناشر اهل زدوبند بوده ونه من قبول کرده‌ام که داستانی را به جای داستان دیگر بگذارم یا چیزی را حذف کنم.»
  • «نمی‌خواهم دوری از وطن بهانه‌ای به دست من بدهد برای تنبلی. من در کشوری زندگی کرده‌ام که در هیچ دوره تاریخی خوردن چلوکباب و قیمه‌پلو قدغن نبوده اما در طول تاریخ نوشتن و فکرکردن و خواندن زیر ضربه بوده است.»
  • «داستان شهرزاد در هزارویک‌شب نماد زندگی نویسندگان ایرانی است. ما همیشه شمشیری بالای سر خود داشته‌ایم، اما شهرزاد با قصه‌گویی، جان خود را نجات داد و ما با قصه نگفتن می‌توانیم در کشورمان زنده بمانیم.»
  • «نویسنده به ضرورت زندگی‌اش می‌نویسد؛ هرکجا که هست، ده، شهر، بیابان. نویسنده مستقل نمی‌تواند دروغ قلابی بگوید. مثلا حق ندارد جایی که «ممد بیجه» بچه‌ها را تکه‌تکه می‌کند از آرامش و عدالت بنویسد. نویسنده دروغ واقعی می‌گوید. جهانی که می‌سازد جهان خاص اوست. اما در نهایت از تجربیات انسانی استفاده می‌کند، تجربه عملی یا تخیلی انسان.»
  • «اجباری به نوشتن درباره روستا ندارم. به نظرم نوشتن در باره کره اسب مش قاسم همان قدر سخت است که نوشتن درباره ماشین پنجرشده کامبیزخان. این شهر و روستا هم مرا خسته کرده، اصلا چه کسی گفته تهران شهر است؟ آیا به صرف بودن چند خیابان و آسمان‌خراش و ماشین می‌توانیم به جایی بگوییم شهر؟ آن هم یک شهر قرن بیست‌ویکمی؟ چشمتان را ببندید و میدان‌هایی را که جوان‌ها در آن حلق‌آویز شده‌اند در نظر بیاورید. واقعا شما به تهران می گویید شهر؟»
  • «و اما درباره کلمه روشنفکر و داستان روشنفکری؛ اگر من بتوانم یک داستان روشنفکری بنویسم همه‌جا هوار خواهم کشید و هرگز فراموش نمی‌کنم که همین فضای روشنفکری بوده که ما را از منقرض‌شدن نجات داده. خیال می‌کنم وقتش رسیده که دیدگاه‌های آقایان جلال آل ‌احمد و شریعتی را که خاص زمانه خودشان بود، به دست تاریخ بسپاریم.»
  • «راستش گاهی فقط می‌شود با رئالیسم جادویی یک داستان را نوشت. مثلا شما موشهای خیابان انقلاب را دیده‌اید؟ بی‌ترس و واهمه داستان می‌خورند. هر جور کتابی را که بخواهید می‌خورند. پارسال هر روز صبح که می‌رفتم میدان انقلاب، آن‌ها را می‌دیدم که در جوی‌های خالی از آب و پراز کاغذ در حال جویدن کاغذند. آنها داستان‌های من و شما را می‌خورند. ارشاد به آنها اجازه جویدن هرجور داستانی را می‌دهد اما به ما اجازه نوشتن و خواندن داستان نمی‌دهد.»

از کتاب‌ها[ویرایش]

  • «...بغضی در گلوی مه‌جمال شکست. مرد دریایی می‌گریست. تمام جهان بی‌حضور زمین و آدمی برایش غربت‌کده‌ای بیش نبود. نه، نمی‌خواست به دریا برود. نمی‌خواست با ساکنان دریا مانوس شود و می‌دانست که حتی اگر کشته شود، تن آبی‌ش را خاک به امانت نمی‌گیرد. تقدیر او که آبی-آدم بود، که مادری از اهل دریا داشت و پدری اهل غرق، جور دیگری رقم خورده بود. مه‌جمال می‌گریست. دست‌هایش را به جانب دریا بلند کرده بود و مادر آبی‌اش را صدا می‌زد: ...»
  • «تنها عشق می‌تواند آدمی را از خانه و کاشانه‌اش آواره کند و تنها خاطرهٔ مرد ماهیگیری رعنا می‌تواند آبی دریایی کوچکی را از دریا جدا کند، تا آنجا که روی زمین سنگلاخی خشک بسُرد و درد و رنج زمین را نادیده بگیرد.»
  • «فروختم. بیست هزار تومان. فورا به خیابان شاه‌آباد رفتم، خیابانی که دارند نامش را عوض می‌کنند و می‌گذارند جمهوری. رفتم و کتاب‌‌های خودم را، آنهایی که مانده بود، به چند برابر قیمت خریدم. حاضر نمی‌شد آنها را پس بدهد، می‌گفت به یک مشتری قول داده. گفتم حاجی بگو چند و خلاصم کن، بعد به خانه آمدم. حالم خوش نبود. کتاب‌ها بوی نعش می‌دادند، بوی نعش خودم.»
  • زنی که مرده بود گفت:
    «تو را خدا منو بپیچ.»
    و به متقال و سه بند نازک و باریک و بستهٔ پنبه اشاره کرد. کمک‌بهیار که روی صندلی کنار تخت او نشسته بود و بافتنی‌اش را می‌بافت، بی‌آن‌که به او نگاه کند گفت:
    «چن رج دیگه بیشتر نمانده.»
  • «دوست داشت او را شکلاتی بپیچند، عین مرده‌های زیادی که طی این مدت در تخت بغلی مرده بودند. اول لباس‌هایشان را در می‌آوردند، حلقه طلا، گوشواره‌ها و النگوها را در پاکتی می‌گذاشتند و بعد سراغ دندان‌ها می‌رفتند، تا اگر مصنوعی بود وسط راه مرده حواسش پرت نشود و آن‌را قورت ندهد. بعد نوبت پنبه‌ها بود که سوراخ‌های بدن را می‌پوشاند تا جانی که در رفته دوباره پشیمان نشود و سر جای اولش برنگردد.»

پیوند به بیرون[ویرایش]

ویکی‌پدیا مقاله‌ای دربارهٔ