عبّاس کیمنش با تخلُّص مشفق و شهرت مشفق کاشانی (۱۹۲۵، کاشان - ۲۹ دسامبر ۲۰۱۴، تهران) مدیر ارشد اداری، شاعر و مؤلف ایرانی بود.[۱]
آخرین رباعی او
و آخرین کلمات او
برخیز ز جا نه وقت خواب است ای دوست | |
بنشین که شب شعر و شراب است ای دوست |
در بزم سهیل، زهره با چنگ نواخت | |
میلاد بلند آفتاب است ای دوست |
سایهٔ خورشید
بر این کبود غریبانه زیستم چون ابر | |
تمام هستی خود را گریستم چون ابر |
ز بام مهر فروریختم ستاره به خاک | |
که من به سایهٔ خورشید زیستم چون ابر |
زمین سترون و در وی نشان رویش نیست | |
فراز ریگ روان چند ایستم چون ابر |
حریر باورم از شعلهٔ ندامت سوخت | |
که بر کویر عطشناک نیستم چون ابر |
نه سر به بالش رامش نه پای بر پایاب | |
عقاب آه بر آیینه، کیستم چون ابر |
مرا به بود و نبود جهان چه کار که داد | |
به باد فتنه همه هست و نیستم چون ابر[۱] |
منتظران
به انتظار تو دل بر سر نگاه نشست | |
که رخ نهفتی و جان بر سپند آه نشست |
به باغ یاد تو تا در شوم به گل چیدن | |
به شاخسار نظر، قمری نگاه نشست |
تو چون سپیده نتابیده از دریچه بخت | |
به دامن سحر، آیینه پگاه نشست |
از آستانه خورشیدی تو در پرواز | |
هُمای نور که در آشیان ماه نشست |
درآ، درآ که مرا درد انتظار تو کشت | |
بانتظار، که این کشته بی گناه نشست |
به آب تیغ مگر سر کشد ز گلبن داغ | |
قتیل عشق تو چون غنچه عذر خواه نشست |
به موج، طعمه توفان شدیم همچون حباب | |
به جرم نخوتمان، باد در کلاه نشست |
به کام منتظران ای فروغ جاوید | |
طلوع نام تو در جام صبحگاه نشست |
به آرزوی جمالت، جهان به خلوت راز | |
گزید خانه و بر روزن نگاه نشست[۱] |
بینشانی
در وطن، بیگانه از خویشم، غریب افتادهام | |
این منم، کز بی کسی، محنت نصیب افتادهام |
تا نشان از خویشتن در بی نشانی یافتم | |
در دیار خود، ز گمنامی غریب افتادهام |
بر سر ره، دانه، دست کس به نخجیرم نریخت | |
من به پای خویش، در دام فریب افتادهام |
گوی سرگردان چوگان سپهرم، کز فراز | |
غافل از نیرنگ گردون، در نشیب افتادهام |
از غم ناکامی پروانه، میسوزم، چو شمع | |
در میان آب و آتش، بی شکیب افتادهام |
سوختم تا ساختم با درد بی درمان عشق | |
تشنه دردم، که فارغ از طبیب افتادهام |
همنوای گلشنم در این غزل مشفق که گفت | |
عمر بگذشت و هنوز از خود غریب افتادهام[۱] |
اخوانیه
هرگز خزان نگیرد، ره بر بهار الوند | |
تا گل کند شقایق، در کوهسار الوند |
کوهی که در زمانه نگذاشت باد تقدیر | |
بر دامنش غباری، الا «غبار» الوند |
موج لطافت گل تا اوج، تا فراسو | |
دل می برد ز دستم، در لاله زار الوند |
هر گوشه اش نشانی از خلوت «کلیم» است | |
از معجر کلامش، نقش و نگار الوند |
گل نغمه های «بابا»، رهتوشه تولا | |
آید به گوش دل ها، در رهگذار الوند |
ساقی به دور یاور می ده که خوش نشسته | |
بر مرکب فضیلت، چون تکسوار الوند |
زاینده طبع شعرش، چون کوثر معانی | |
جاریست تا همیشه، در جویبار الوند |
با دفتری گهرزا، مشعل فروز شب ها | |
با یک سبد ستاره، آیینه دار الوند |
بر این رواق شبگون، روشن چراغ او باد | |
چون خیمه گاه خورشید، در «سایه سار» الوند[۱] |