مارسل پانیول
مارسل پانیول (۲۸ فوریه ۱۸۹۵–۱۸ آوریل ۱۹۷۴) نویسنده، نمایشنامه نویس و فیلمساز قرن نوزدهم میلادی اهل فرانسه است. او در سال ۱۹۴۶ نخستین فیلمسازی بود که به عضویت آکادمی فرانسه درآمد.
گفتاوردها
[ویرایش]جاز (نمایشنامه)
[ویرایش]- «آیا آثار بزرگ به دلیل آنکه آثار بزرگی بودهاند پس از گذشت قرنها باقی مانده اند یا نه، به سبب اینکه تنها آثاری هستند که از قرنها پیش به ما رسیدهاند، امروزه آثار بزرگی محسوب میشوند؟ میترسم مبادا این آثار هم مثل بعضی انسانها که فقط در دوران سالخوردگی به موفقیت دست مییابند، بر اثر مرور زمان عظمت و اهمیت یافته باشند.»[۱]
- «شور و علاقه ای ما نسبت به برخی آثار بزرگ هر اندازه زیاد باشد، به این معنی نیست که برای آثار دیگر ارزش و احترام کمتری قایل هستیم! وانگهی هر کس میتواند در مواجهه با یک نویسنده یا فیلسوف، آثار هر کدام را که بیشترین و عمیقترین احساس شادی و لذت را در او برمیانگیزد، انتخاب کند.»
- «ما از بزرگ شدن بی رویه مغزمان عذاب می کشیم... آری توازن فکری ما انسانها به هم خورده است و ما همگی واقعاً بیمار هستیم. هوش و ذکاوت در طبیعت انسانی ابتدا روشنایی کمفروغی بود که وظیفه داشت ما انسانها را فقط در انجام فعالیتهای روزمرهمان راهبری کند. کمکم بیش از حد به آن اهمیت دادیم.»
- «در واقع ما مثل کسی هستیم که چراغی را با خود به یک زیرزمین میبرد تا در جستجوی گنجی برآید، ولی چراغ او ناگهان دود میکند یا شعلهور میشود یا سوسو میکند یا صداهایی از آن بلند میشود. صاحبچراغ به ناچار در جای خود میایستد و فتیلۀ چراغ خود را آنقدر بالا یا پایین میکشد تا سرانجام موفق میشود نور چراغ را تنظیم کند. ولی از این کار یعنی تنظیم نور چراغ چنان غرق در لذت میشود که فراموش میکند برای یافتن گنج آمده است و سرانجام معتقد میشود که خوشبختی یعنی پرداختن به نور چراغ و به رقص در آوردن سایهها روی دیوار و به لذت بردنهای ناچیز یک فرد چراغ به دست اکتفا میکند و تنها زمانی متوجۀ این بازی کودکانه میشود که زندگیاش را صرف آن کرده و عمرش را سپری نموده است... آنگاه میخواهد از جای برخیزد و دستهایش را به سوی گنج دراز کند... اما دیگر خیلی دیر شده است! پنجههای مرگ گلوی او را میفشارد.
هوشمندی ما انسانها هم شبیه این چراغ و گنج همان شادیهای زندگی است؛ و عقیدۀ بنده اکنون این است که من شبیه همان آدم بیچارۀ چراغ به دست شدهام که تازه به بدبختی خود پی برده است... تمام عمرم درست مثل بچهای که با کم و زیاد کردن نور چراغ، سایهها را روی دیوار به رقص وامی دارد، وقتم را بیهوده گذراندم.»
- «دوشیزه پوش، سه سال است که تقریباً هر روز شما را نگاه میکنم اما امروز نخستین باری است که دارم شما را میبینم.»
- «دو هزار سال پیش، دختری به نام نوزیکا روزی تصمیم گرفت در دامنههای پردرخت سلسله جبال "تایژت" واقع در "اسپارت" مردان جوانی را جستجو کند و به دام اندازد. از این رو لباس بسیار نازکی پوشید و به همراه گروهی از دوشیزگان که رقصنده و آوازهخوان بودند، به ساحل طلایی رود "اوروتاس" رفت، تابش شدید آفتاب کم مانده بود پوست لطیف او را بسوزاند. هنگام عصر که غروب آفتاب روشنایی خاصی به اندام او بخشیده بود، در کنار رود به چیدن گلهای خرزهره پرداخت و غرق تماشای عبور لکلک ها شد...
اینک آن دخترهای جوان یونانی که سبدهای حصیری را بر دوش خود به این سو و آن سو میکشاندند، کجایند؟ و نوزیکا، آن شاهدختی که با دختران خوشسیما در ساحل آفتابی دریا توپ بازی میکرد و هیچکس جرأت نزدیک شدن به او را نداشت، کجاست؟ نوزیکا، اکنون اندام لطیف و دلفریب تو کجاست و حرکات موزون و پرنشاط تو چه شد؟»
ژان دوفلورت و دختر چشمه
[ویرایش]- «سبک مغزانی که بخت به آنها لبخند بزند، بزودی خدا را هم به خدائی نمیشناسند و تحمل غرورشان دشوار میشود.» صفحهٔ ۴۸
- «مأمور گمرک شغلی بود شریف و پرافتخار. زیرا یک مأمور گمرک لباس اونیفورم میپوشد و حق دارد همه جای همه کس را وارسی کند و حتی ملاحظهٔ جناب کشیش را نکند. از این گذشته هیچ چیز مانع خواب او نمیشود. نه خشکسالی نه یخبندان نه تگرگ عاقبت هم بازنشسته میشود و دست به سیاه و سفید نمیزند.» صفحهٔ ۵۸
- «طومار اختلافها که همیشه ریشههائی واقعی ولی به مبالغه آمیخته داشتند و سینه به سینه نقل میشدند و ضمن این انتقال زهرآلودتر میشدند بسیار دراز بود.» صفحهٔ ۶۹[۲]
- «دلیل اینکه مردم به سختی خوشحال میشوند این است که آنها همیشه گذشته را بهتر از آنچه که بود، حال را بدتر از آنچه که هست و مشکلات آینده را بزرگتر از آنچه که ممکن است باشد، میبینند.» - (Love of my life)
منابع
[ویرایش]- مارسل پانیول. جاز (نمایشنامه). ترجمهٔ محمدجواد کمالی. مشهد: گنبد طلایی، 1385، ISBN 964-93155-6-x.
- مارسل پانیول. ژان دوفلورت و دختر چشمه. ترجمهٔ سروش حبیبی. چاپ چهارم، تهران: نشر چشمه، ۱۳۹۰، ISBN 978-964-362-042-4.