لوک دو کلاپیر، مارکی دو ووونارگ

از ویکی‌گفتاورد
من عقیده دارم که، بدون فعالیت، نبوغی وجود ندارد و عقیده دارم که نبوغ از به هم پیوستن صفات متفاوت بسیار و نیز از موافقت پنهانی تمایلات ما با قابلیت‌های فکری‌مان حاصل می‌شود. وقتی که یکی از شرایط ضروری وجود نداشته باشد، نبوغی هم وجود ندارد، یا نبوغ ناقص است. ضرورت این به هم پیوستگی صفات متقابلاً مستقل است که ظاهراً سبب می‌شود که نبوغ همواره این همه نادر باشد.

لوک دو کلاپیر، مارکی دو ووونارگ (به فرانسوی: Luc de Clapiers, marquis de Vauvenargues) (زادهٔ ۶ اوت ۱۷۱۵ –درگذشت ۲۸ مه ۱۷۴۷) نویسنده و اخلاق‌دان قرن هجدهم میلادی اهل فرانسه است.

گفتاوردها[ویرایش]

  • «انفعالات ما جدا از ما نیستند؛ بعضی از آنها بنیاد و جوهر تام و تمام نفس مایند.»
    • مقدمه بر شناخت ذهن آدمی، ۱۷۴۶[۱]
  • «موضوع این کتاب [مقدمه بر شناخت ذهن آدمی] نخست شناساندن همهٔ صفات مختلف آدمیان است که ذیل نام ذهن جای می‌گیرند، به یاری تعاریف ئ تفکرات مبتنی بر تجربه. کسانی که در جستجوی یافتن علل همین صفاتند در صورتی احتمالاً می‌توانستند از این علل با عدم یقین کمتری سخن بگویند که انسان موفق می‌شد معلول‌هایی را که آنها اصول‌شان را مطالعه می‌کنند تشریح و توصیف کند.»
    • مقدمه بر شناخت ذهن آدمی، ۱۷۴۶[۲]
  • «من عقیده دارم که، بدون فعالیت، نبوغی وجود ندارد و عقیده دارم که نبوغ از به هم پیوستن صفات متفاوت بسیار و نیز از موافقت پنهانی تمایلات ما با قابلیت‌های فکری‌مان حاصل می‌شود. وقتی که یکی از شرایط ضروری وجود نداشته باشد، نبوغی هم وجود ندارد، یا نبوغ ناقص است. ضرورت این به هم پیوستگی صفات متقابلاً مستقل است که ظاهراً سبب می‌شود که نبوغ همواره این همه نادر باشد.»
    • مقدمه بر شناخت ذهن آدمی، ۱۷۴۶[۳]
  • «احساس ناتوانی‌هایمان ما را وادار می‌کند که از خود خارج شویم، و احساس توانایی‌هایمان ما را برمی‌انگیزد که از خود خارج شویم و ما را با امید به خارج از خود می‌برد.»
    • تفکرات انتقادی دربارهٔ برخی از شاعران[۴]
  • «برای آنکه چیزی در نظر تمامی جامعه خیر دانسته شود، آن چیز باید در جهت صلاح تمامی جامعه باشد؛ و برای آنکه چیزی در نظر تمامی جامعه شر دانسته شود، آن چیز باید در جهت فساد تمامی جامعه باشد.»
    • حکم و امثال[۵]
  • «مقدم داشتن نفع عمومی بر نفع شخصی یگانه تعریفی است که در خور فضیلت است و معنی آن را مشخص می‌کند. به عکس خوشبختی عمومی را فدای نفع شخصی کردن نشانهٔ همیشگی رذالت است.»
    • حکم و امثال[۶]
  • «بزرگی روح غریزه‌ای عالی است که آدمیان را به امر خطیر، صرف نظر از ماهیت آن سوق می‌دهد و آنها را، برحسب انفعالات و قابلیت‌ها و تربیت و دارایشان، متوجه خیر یا شر می‌کند.»
    • حکم و امثال[۷]
  • «هرجا که بزرگی روح وجود داشته باشد، آن را خواه ناخواه احساس می‌کنیم. افتخار فاتحان همواره مورد حمله بوده است، مردم همواره از آن رنج برده‌اند و همواره نیز به چشم احترام به آن نگاه کرده‌اند.»
    • حکم و امثال[۸]
  • «عیوبی هست که با صفات بزرگ مانعه‌الجمع نیست و بنابراین صفات بزرگی هست که دور از فضیلت است. من با تأسف به این حقیقت اعتراف می‌کنم… (ولی) کسانی که می‌خواهند آدمی یکسره خوب یا یکسره بد باشد از طبیعت بی‌خبرند. در آدمی همه‌چیز به هم آمیخته است؛ آنجا همه‌چیز محدود است؛ و حتی عیب هم حدودی دارد.»
    • حکم و امثال[۹]
  • «عشق علایق دل را نمی‌شناسد.»
  • «اندیشه‌های بزرگ از دل برمی‌خیزد.»
  • «ما شاید بزرگترین امتیازات روح را مدیون انفعالات باشیم… عقل را انفعالات به آدمی آموخته‌اند. در کودکی همهٔ ملت‌ها، همچنانکه در کودکی همهٔ افراد، احساس همواره مقدم بر تفکر و نخستین استاد آن بوده است.»

دربارهٔ او[ویرایش]

  • «این سخن چندان درستی نخواهد بود که بگوییم ووونارگ، به دلیل آنکه نوشته‌هایش بیشتر کلمات قصار بوده است تا بحث‌های موسع، نویسنده‌ای صاحب نظام نبوده است. زیرا در اثر او دربارهٔ شناخت ذهن آدمی ترتیب کم و بیش منظمی در اندیشه‌هایش می‌بینیم؛ ولی او در گفتارهای مقدماتی خود اعتراف می‌کند که اوضاع و احوال به او اجازه نداده است که طرح نخستین خود را تحقق بخشد. در هر حال ووونارگ بیشتر در اندیشهٔ تشخیص و توصیف صفات مختلف ذهن و انفعالات نفسانی مختلف بوده است تا تحقیق در عللِ، به قول خودش، پدیده‌های روانی.»

منابع[ویرایش]

  1. به نقل از فردریک کاپلستون، تاریخ فلسفه، جلد ششم: از ولف تا کانت، ترجمهٔ اسماعیل سعادت و منوچهر بزرگمهر، انتشارات سروش، ۱۳۷۵، صفحهٔ ۳۸.
  2. کاپلستون، تاریخ فلسفه، جلد ششم، صفحهٔ ۳۸.
  3. کاپلستون، تاریخ فلسفه، جلد ششم، صفحهٔ ۳۹.
  4. کاپلستون، تاریخ فلسفه، جلد ششم، صفحهٔ ۳۹.
  5. کاپلستون، تاریخ فلسفه، جلد ششم، صفحهٔ ۳۹.
  6. کاپلستون، تاریخ فلسفه، جلد ششم، صفحهٔ ۴۰.
  7. کاپلستون، تاریخ فلسفه، جلد ششم، صفحهٔ ۴۰.
  8. کاپلستون، تاریخ فلسفه، جلد ششم، صفحهٔ ۴۰.
  9. کاپلستون، تاریخ فلسفه، جلد ششم، صفحهٔ ۴۰.
  10. کاپلستون، تاریخ فلسفه، جلد ششم، صفحهٔ ۴۰.
  11. کاپلستون، تاریخ فلسفه، جلد ششم، صفحهٔ ۴۱.
  12. کاپلستون، تاریخ فلسفه، جلد ششم، صفحهٔ ۴۱.
  13. کاپلستون، تاریخ فلسفه، جلد ششم، صفحهٔ ۴۱.