فریبا وفی

از ویکی‌گفتاورد

فریبا وفی (۲۱ ژانویه ۱۹۶۳، تبریز) داستان‌نویس ایرانی است.

گفتاوردها[ویرایش]

  • «کار کردن به‌طور مستمر از اساس کار نویسندگی است. نمی‌گویم نویسنده باید هر روز بنویسد که اگر چنین کند خیلی خوب است ولی فکر می‌کنم نوشتن کاری بسیار جدی است و انرژی فوق‌العاده از فرد می‌طلبد و تا وقتی به شکل مهم‌ترین و حیاتی‌ترین مسئله فرد درنیاید نمی‌تواند به بار بنشیند. نویسنده متفنن یا نویسنده‌ای که گرفتاری‌ها و دغدغه‌های دیگری دارد نمی‌تواند آثار قابل ملاحظه‌ای در میان آثارش داشته باشد.»
    • گفتگو با فصل نو[۱]
  • «بگذریم از اتاق کار و مقداری درآمد که ویرجینیا وولف از آن حرف می‌زند به‌نظرم نویسنده برای نوشتن امنیت خاطر لازم دارد. آزادی لازم دارد. فراغت و فضای آزاد برای گفتگو و تعامل آزادانه با محیط زندگی‌اش لازم دارد.»
    • گفتگو با فصل نو[۲]

پرنده من[ویرایش]

  • «امیر از سکوت‌های من کلافه می‌شد. سکوت من او را می‌ترساند. کم‌کم عادت به پرحرفی پیدا کردم. حتی در مواقعی که لازم نبود. سال‌ها بعد یادگرفتم که حرف می‌تواند حتی مخفیگاهی بهتر از سکوت باشد.»
  • «کنار امیر دراز می‌کشم. حالا نه برایش زنم، نه مادر، نه خواهر. هیچ ربطی به هم نداریم. نور سرد و سفید تلویزیون مثل نورافکنی از خط دشمن به رویمان افتاده و دنبال شناسایی ماست که مثل دو غریبه روی قالی افتاده‌ایم. به امیر می‌چسبم و شانه‌هایش را محکم می‌گیرم. برمی‌گردد و توی خواب بغلم می‌کند. حالا نه او شوهر است و نه من همسر. نه او مرد است و نه من زن. دو آدمیم تنگِ هم و پناه گرفته در هم.»
  • «صاحب خانه شیطان نیست ولی همان اندازه می‌تواند روح آدم را تسخیر بکند .»
  • «سکوت من گذشته دارد. به خاطر آن بارها تشویق شده‌ام. هفت هشت ساله بودم که دانستم هر بچه‌ای آن را ندارد. سکوت من اولین دارایی ام به حساب می‌آمد .»
  • «تو از تغییر می‌ترسی. از تحرک می‌ترسی. ماندن را دوست داری. فکر می‌کنی دنیا به همین شکلی که می‌خواهی می‌ماند. تازه مگر همین شکلش خوب است؟ جواب بده. خوب است؟ این قدر سرت توی لاک خودت است که فراموش کرده‌ای زندگی دیگری هم وجود دارد و این زندگی نیست که تو می‌کنی.»
  • «سفر روحمان را تازه می‌کند. آدم‌های تازه می‌بینیم. دوستان تازه پیدا می‌کنیم. خودمان عوض می‌شویم.»
  • «تصمیم و عمل زن و مردی هستند که با یک دنیا بی علاقگی، نزدیک هم ایستاده‌اند و تظاهر به هم بستگی می‌کنند.»
  • «بچه با تحقیر بزرگ نمی‌شود. قد می‌کشد ولی هرگز بزرگ نمی‌شود.»
  • «امیر عقیده دارد عشق آدم‌ها را نجات می‌دهد ولی این جا هیچ‌کسی نمی‌تواند کسی را نجات دهد. آدم‌های گرفتار و فلک زده با هم رابطه برقرار می‌کنند و اسمش را می‌گذارند عشق؛ ولی این بیشتر، هرزگی است تا عشق
  • «امیر و شاهین و شادی نمی‌دانند در جشنی شرکت کرده‌اند که من ترتیب داده‌ام. این جشن زندگی است و تنها من که سر سفره ریسه رفته‌ام گذشتن لحظه لحظهٔ آن را احساس می‌کنم.»
  • «رؤیای من معیوب است. مثل آن بلور ترک برداشته است که حیفم آمد توی سطل آشغال بریزم ولی می‌دانم که دیگر به درد نمی‌خورد. چرخ فلکی که در آن هستم نمی‌تواند مرا جای دوری ببرد. می‌چرخم و می‌چرخم و در جای اولم هستم.»
  • «ازدواج اگر دوام بیاورد، پوست زن شروع می‌کند به کلفت شدن. ظاهراً حساس و لطیف است ولی کلفت شده است.»
  • «وقتی آدم به اندازهٔ کافی از زندگی اش فاصله می‌گیرد تازه متوجه می‌شود چه چیزهایی دارد.»
  • «امیر هم چراغ‌هایش زیاد است. وقتی مال خانه خاموش است می‌تواند بیرونی‌ها را روشن کند. برای همین وقتی از من قهر است می‌تواند استخر برود. صبحانه کله پاچه بخورد. خودش را به یک آب میوهٔ خنک مهمان کند و با دوستانش به کوه و دشت بزند.»
  • «من هم مثل مامان فقط یک چراغ دارم. وقتی خاموش می‌شود درونم ظلمت مطلق است. وقتی قهرم با همهٔ دنیا قهرم با خودم بیشتر.»

رؤیای تبت[ویرایش]

  • «نویسنده شدن شغل نبود، آرزو بود. شاید هم بیشتر از آن؛ رؤیا بود. یک رؤیای ناممکن و دست نایافتنی ولی بسیار شیرین»
  • هیچ چیز تضمین ندارد. رابطهٔ آدم‌ها یخچال و لباسشویی نیست که گارانتی داشته باشد. یک روز هست و یک روز نیست و اگر کسی تضمینی بدهد دروغ گفته است.

بعد از پایان[ویرایش]

  • «می‌شود بعضی وقت‌ها هوای تازه را نه از پنجره‌های باز که از آدم‌های تازه گرفت. من یکی که فکر می‌کنم اگر روزی کنجکاوی‌ام را نسبت به آدم‌ها از دست بدهم دیگر نتوانم به راحتی جایگزین دیگری برای این هوس قدیمی‌ام پیدا کنم. خیلی وقت‌ها تیرم خطا می‌رود، و هر کاری می‌کنم باز آدم مورد نظرم معمولی و غیرجذاب و شبیه هزاران نمونهٔ دیگر باقی می‌ماند، اما از امتحان کردن خسته نمی‌شوم.»[۱]
  • «دوستی تنها چیزی است که هیچ‌وقت تمام نمی‌شود. هر چیز دیگری هم از بین برود، دوست می‌ماند. این یادت باشد. من همیشه به تو فکر کرده‌ام. دوست‌های زیاد دیگری هم پیدا کرده‌ام اما مثل تو نشدند.»
  • «من هنوز هم با آن حس‌ها زندگی می‌کنم. با یاد آن روزها. تک تک خاطراتم با تو یادم مانده. کجاها می‌رفتیم چه کارها می‌کردیم. من با تو جوانی را تجربه کردم. همراه تو. آن همه لحظه‌های خوب با هم داشتیم. آن همه با هم خندیده بودیم.»
  • «آدم وقتی یک بار رابطه درست و حسابی را تجربه می‌کند بدل بودن بقیه را زود تشخیص می‌دهد. دیگر سرش کلاه نمی‌رود. یعنی زندگی نمی‌تواند گولش بزند.»

پیوند به بیرون[ویرایش]

ویکی‌پدیا مقاله‌ای دربارهٔ
  1. فریبا وفی، بعد از پایان، انتشارات مرکز، ۱۳۹۲.