علیاکبر سعیدی سیرجانی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
سعادت دو جهان
زن
زن
سکوت ابدی
علیاکبر سعیدی (۱۲ دسامبر ۱۹۳۱، سیرجان - ۲۵ نوامبر ۱۹۹۴، تهران) آموزگار، لغتنامهنویس، شاعر و نویسندهٔ ایرانی بود.[۱]
گفتاوردها[ویرایش]
- خدا ناشناس
- خبر داری ای شیخ دانا که من
- خداناشناسم، خدا ناشناس
- نه سربسته گویم در این ره سخن
- نه از چوب تکفیر دارم هراس
- زدم چون قدم از عدم در وجود
- خدایت برم اعتباری نداشت
- خدای تو ننگین و آلوده بود
- پرستیدنش افتخاری نداشت
- خدائی بدینسان اسیر نیاز
- که بر طاعت چون توئی بسته چشم
- خدائی که بهر دو رکعت نماز
- گه آید به رحم و گه آید به خشم
- خدائی که جز در زبان عرب
- به دیگر زبانی نفهمد کلام
- خدائی که ناگه شود در غضب
- بسوزد به کین خرمن خاص و عام
- خدائی چنان خودسر و بلهوس
- که قهرش کند بی گناهان تباه
- به پاداش خشنودی یک مگس
- ز دوزخ رهاند تنی پرگناه
- خدائی که با شهپر جبرئیل
- کند شهر آباد را زیرو رو
- خدائی که در کام دریای نیل
- برد لشگر بیکرانی فرو
- خدائی که بی مزد و مدح و ثنا
- نگردد به کار کسی چاره ساز
- خدا نیست بیچاره، ورنه چرا
- به مدح و ثنای تو دارد نیاز!
- خدای تو گه رام وگه سرکش است
- چو دیوی که اش باید افسون کنند
- دل او به«دلال بازی» خوش است
- وگرنه «شفاعتگران» چون کنند؟
- خدای تو با وصف غلمان و حور
- دل بندگان را به دست آورد
- به مکر و فریب و به تهدید و زور
- به زیر نگین هرچه هست آورد
خدای تو مانند خان مغول
- «به تهدید چون برکشد تیغ حکم»
- ز تهدید آن کارفرمای کل
- «بمانند کر و بیان صم و بکم»
- چو دریای قهرش در آید به موج
- نداند گنه کاره از بیگناه
- به دوزخ فرو افکند فوج فوج
- مسلمان و کافر، سپید و سیاه
- خدای تو اندر حصار ریا
- نهان گشته کز کس نبیند گزند
- کسی دم زند گر به چون وچرا
- به تکفیر گردد چماقش بلند
- خدای تو با خیل کروبیان
- به عرش اندرون بزمکی ساخته
- چو شاهی که از کار خلق جهان
- به کار حرمخانه پرداخته
- نهان گشته در خلوتی تو به تو
- به درگاه او جز ترا راه نیست
- توئی محرم او که از کار او
- کسی در جهان جز تو آگاه نیست
- تو زاهد بدینسان خدائی بناز
- که مخلوق طبع کج اندیش توست
- اسیر نیاز است و پابند آز
- خدائی چنین لایق ریش توست
- نه پنهان نه سربسته گویم سخن
- خدا نیست این جانور، اژدهاست
- مرنج از من ای شیخ دانا که من
- خدا ناشناسم اگر«این» خداست
- منبع : (شهروند ۱۲۵۴ پنجشنبه ۵ نوامبر ۲۰۰۹ )
نهاده گوهر رخشان خدای من در دهنش | نهفته مرمر تابان به زیر پیرهنش | |
دل از دیار گرفتم به عشق روی گلی | «که برکند دل مرد مسافر از وطنش» | |
ز دیدهٔ سیهش جانشکارتر، نگهش | ز لعل پُرشکرش آبدارتر، سخنش | |
خوش آن کتاب که بر روی او زند لبخند | خوش آن کلاس که او هست شمع انجمنش | |
اسیر شد دل آشفتهٔ پریشانم | به تار طرّهٔ آشفتهٔ شکن شکنش | |
نصیب من شود آنگه سعادت دو جهان | اگر که بخت موافق کند نصیب منش[۱] |
به دنیا گر وجود زن نبودی | نشان پیدا ز مکر زن نبودی | |
خدا، گر خلفت حوا نکردی | به آدم چیره، اهریمن نبودی | |
بشر بُد روسپید ار در میانش | سیهدلهای سیمینتن نبودی | |
درون سینهاش گر آتش کین | نبودی، چهرهاش روشن نبودی | |
شدی پاک ار جهان زین جنس ناپاک | دگر شیطان به خود ایمن نبودی | |
بود زن، گل اگر در گلشن دهر | چه بود؟ ار گل در این گلشن نبودی | |
بر آسودی دمی مخلوق و خالق | به دنیا گر وجود زن نبودی[۱] |
از کینهٔ آسمان زمینگر شدم | نشکفته گل جوانیام پیر شدم | |
جز خون جگر چه حاصل از خوان فلک | ننشسته به خوان او، ز جان سیر شدم[۱] |
دلی که جز راز محبّت جوید | ز آتش جور فلک سوخته به | |
لب که غیر از سخن حق گوید | به سکوت ابدی دوخته بود[۱] |
منابع[ویرایش]
- ↑ ۱٫۰ ۱٫۱ ۱٫۲ ۱٫۳ ۱٫۴ برقعی، محمدباقر. سخنوران نامی معاصر ایران. ج. سوم. نشر خرم، چاپ ۱۳۷۳. ص۱۷۸۸. شابک ۹۷۸۹۶۴۹۹۷۲۴۰۴.