سرزمین عجایب بیرحم و ته دنیا
ظاهر
سرزمین عجایب بیرحم و ته دنیا (به انگلیسی: Hard-Boiled Wonderland and the End of the World) (به ژاپنی: 世界の終りとハードボイルド・ワンダーランド) رمانی از هاروکی موراکامی است.
گفتاوردها از رمان
[ویرایش]- «آسانسور به کندی محالی هی میرفت بالا. یا دست کم خیال میکردم میرود. نمیشد یقین کرد:چنان کُند بود که هر جور حس جهت یابی گم میشد. تا جایی که میدانم باید میرفت پایین، یا شایدهیچ حرکت نمیکرد. اما فرض کنیم میرفت بالا. فرضِخالی. شاید دوازده طبقه رفته باشم بالا، بعد سه طبقه پایین. شاید کرهٔ زمین را دور زده باشم. از کجا بدانم؟»[۱]
گفتگوها در رمان
[ویرایش]- روز اولی که به شهر آمدهام، دروازهبان به من میگوید: «همین که جا افتادی برو کتابخانه. آنجا دختری است که از آن نگهداری میکند. بهش بگو شهر گفته آمدهای رؤیاهای قدیمی را بخوانی. باقی را خودش نشانت میدهد.»
- میگویم: «رؤیاهای قدیمی؟ منظورت از رؤیاهای قدیمی چیه؟»
- – رؤیاهای قدیمی … رؤیاهای قدیمیاند دیگر. برو کتابخانه، آن قدر از اینها پیدا میکنی که چشمهایت گرد شود.
- اولین رؤیای قدیمی که زن کتابدار روی میز میگذارد، چیزی نیست که به آن بگویم رؤیاهای قدیمی. برش میدارم و سطحش را برانداز میکنم، تا شاید نشانی از رؤیاهای قدیمی بیابم. اما سرنخی نیست. فقط جمجمه جانوری است.
- از زن کتابدار میپرسم: این جمجمه یکی از تکشاخهای شهر است؟
- – آره. رؤیاهای قدیمی، تویش مهر و موم شده.
- – من باید رؤیاهای قدیم را از این بخوانم؟
- – قرار است با رؤیایی که میخوانم چه کنم؟
- – هیچی، فقط باید بخوانیشان.
- همهمان سایه داشتیم، سایه مدام با ما بود، اما به این شهر که آمدم، سایه را از من گرفتند.
- دروازهبان گفت: نمیشود با این بیایی تو شهر. یا سایهات را ول کن یا آمدن به این شهر را فراموش کن.
- سایهام را تحویل دادم.
- سایهام زیر لب میگوید: یکراست میروم سر اصل موضوع. اول باید یک نقشه از شهر بکشی، برای این کار از هیچکس چیزی نپرس. هر جزء نقشه را باید به چشم خودت دیده باشی. هر چه را دیدی، هر چه کوچک هم باشد، بنویس.
- میگویم، کی لازمش داری؟
- سایه تند و تند میگوید: تا پاییز هست. همینطور گزارش شفاهی میخواهم. به خصوص دربارهٔ دیوار. پی آن، چطور به جنگل شرقی میرود، محل ورود رودخانه و محل خروج آن، فهمیدی؟
- دروازهبان میگوید: این دیوار است و با کف دست روی پهنه برج و بارو میکوبد. به بلندی ۹ متر دور شهر کشیده شده. فقط پرندهها میتوانند از رویش بگذرند. جز این دروازه هیچ خروجی و ورودی ندارد. مدتها پیش دروازه شرقی هم بود، اما جلویش دیوار کشیدهاند. این آجرها را میبینی؟ چیزی حریفشان نمیشود، حتی توپ. هیچکس نمیتواند روی دیوار خراش ایجاد کند. هیچکس هم نمیتواند ازش بالا برود. چون این دیوار کامل است. پس هر خیالی به سرت زده، فراموشش کن. هیچکس نمیتواند از اینجا بیرون برود.
- چرا از گذشتهام جدا شدم و به اینجا آمدم، ته دنیا؟ چه حادثه ممکن یا معنا و مفهومی میتوانست در این کار بوده باشد؟ چرا هیچی یادم نمیآید.
- فردای آن روزی که سایهام را میبینم، فوراً در صدد تهیه نقشه شهر برمیآیم. شبها همچنان رؤیاخوانی میکنم. ساعت شش در را باز میکنم، با کتابدار شام میخورم و بعد رؤیاهای قدیم را میخوانم. معنی رؤیاهاخوانی را نمیفهمم و نمیدانم کارش روی چه اصولی است. اما از واکنشهای کتابدار میفهمم کوششهایم موفقیتآمیز است.
- سرهنگ میپرسد: هنوز داری نقشهات را میکشی؟
- میگویم: بله. جاهایی است که نمیشناسم. اما تصمیم دارم تماش کنم.
- – از نقشهات دلسردت نمیکنم. دغدغه شماست و مزاحم کسی نیست. نه، نمیگویم کار غلطی است، اما زمستان که برسد، باید گشتن توی جنگل را بگذاری کنار. تن به خطر دادن در مناطق دور از سکنه عاقلانه نیست، به خصوص این زمستان. همانطور که میدانی شهر چندان بزرگ نیست، آما آنجا. آدم راه را گم میکند. بهتر است نقشهکشی را بگذاری برای بهار. جنگلنشینان از هر لحاظ با ما فرق دارند. عاقلانه نیست که به آنها توجه کنیم. آنها خطرناکاند. میتوانند رویتان تأثیر بگذارند. شخصیت شما هنوز در اینجا شکل نگرفته. تا وقتی جنبههای مختلف شما شکل نگرفته، توصیه میکنم خودت را از چنین خطری حفظ کنی.
- با این حال، پیش از آنکه زمستان برسد، باید تن به خطر بدهم و به جنگل بروم. به زودی وقتش میرسد که طبق قولم، نقشه را به سایهام تحویل دهم. به روشنی از من خواسته که جنگل را وارسی کنم. این کار را که بکنم، نقشه حاضر میشود.
- سرهنگ میگوید: زمستان رسیده. حالا میفهمی چرا زمستان این همه ترس دارد.
- – آنچه میفهمم این است که وقتی سایه بمیرد، ذهن هم از دست میرود. درست نیست؟
- – چرا هست؟
- -دیوار هیچ مجالی نمیدهد. دیوار با همه کسانی که صاحب ذهناند، رفتار یکسانی دارد، یا جذبشان میکند یا دفع.
- – عشق کار ذهن است؟
- -وقتش که برسد، ذهنت دیگر اهمیت نخواهد داشت. از دست میرود و همراه آن هر احساس فقدان و غم هم میرود. عشق هم دیگر اهمیت نخواهد داشت. فقط زنده بودن میماند. زندگی بیدردسر و پر از آرامش.
نوشتارهای وابسته
[ویرایش]- هاروکی موراکامی
- کافکا در ساحل
- بید کور، زن خفته
- سوکورو تازاکی بیرنگ و سالهای زیارتش
- از دو که حرف میزنم از چه حرف میزنم
- دیدن دختر صددرصد دلخواه در صبح زیبای آوریل
- کجا ممکن است پیدایش کنم
- تعقیب گوسفند وحشی
- جنوب مرز غرب خورشید
- کتابخانه عجیب
- جنگل نروژی
- سامسای عاشق
- ۱کیو۸۴
منابع
[ویرایش]- ↑ هاروکی موراکامی، سرزمین عجایب بیرحم و ته دنیا، ترجمهٔ مهدی غبرائی، انتشارات نیکونشر، ۱۳۹۰.