رومن گاری
ظاهر
رومن گاری، نویسنده، فیلمنامهنویس، کارگردان، خلبان در جنگ جهانی دوم و دیپلمات فرانسوی. زادروز: (۸ مه ۱۹۱۴) در ویلنیوس (لیتوانی). وی در تاریخ (۲ دسامبر ۱۹۸۰) در پاریس درگذشت.
گفتاوردها
[ویرایش]زندگی در پیش رو
[ویرایش]نوشتار اصلی: زندگی در پیش رو
جوانکهایی را میشناسم که خودشان را با انواع کثافتها مشغول میکنند. اما من برای خوشی و شادی، حاضر نیستم کون زندگی را بلیسم. باهاش تعارفی ندارم. گور پدرش کرده.[۱]
پرسشنامهٔ مارسل پروست
[ویرایش]- «س - نهایت بدبختی در نظر شما چیست؟»
- «ج - چنین چیزی وجود ندارد. نهایت بدبختی رکوردی است که هرگز شکسته نشدهاست.»
- «س - دوست دارید کجا زندگی کنید؟»
- «ج - دلم میخواهد یکمیلیون زندگی داشته باشم و در آن واحد در همهجا و در همهچیز زندگی کنم.»
- «س - نسبت به چه خطاهایی نظر عفو دارید؟»
- «ج - نسبت به همهٔ خطاهایی که کاملاً شخصی باشد و باعث مرگ و میر نشود.»
- «س - شخصیت تاریخی مورد علاقهتان کیست؟»
- «س - دلتان میخواهد چهکسی باشید؟»
- «ج - رومن گاری. اینهم که غیرممکن است.»
- «س - کدام اقدام نظامی مورد ستایش شماست؟»
- «ج - فرار!»
- «س - ترجیح میدهید که به چه ترتیب بمیرید؟»
- «ج - مسخرهام میکنید، نه؟ به هیچ طریق.»
خداحافظ گری کوپر
[ویرایش]نوشتار اصلی: خداحافظ گاری کوپر
- «یکی از آن بلیطهای راه آهن را خریده بود که اگر پولش را به دلار پرداخته باشی میتوانی هرقدر دلت خواست به هر قطاری سوار شوی و در اروپا به هر کجا که خواستی تشریف ببری. طرف به قدری قطار عوض کرده بود که مخش معیوب شده بود. آخر میخواست بلیطش حرام نشود. آنقدر خط عوض کرده بود که دیگر نمیتوانست یک جا آرام بگیرد. اگر باگ، که همیشه در شاشگاه راه آهن زوریخ پلاس بود، او را آنجا ندیده بود یارو باز سوار قطار شده و به حرکت خود ادامه داده بود. آن قدر میرفت و میرفت که عاقبت مجبود میشدند به ضرب تیر متوقفش کنند. فهمیده بود که چند هفته بیشتر از مدت اعتبار بلیطش باقی نمانده و همین دیوانهاش کرده بود. از فرط اضطراب داشت غش میکرد و باگ تا سرحد بیهوشی کتکش زده بود. وگرنه طرف میخواست به قطار سریعالسیری سوار شود و به ونیز برود.»
میعاد در سپیده دم
[ویرایش]- «راه زندگی از فرصتهای بر باد رفته مفروش است.»
لیدی ال
[ویرایش]نوشتار اصلی: لیدی ال
- «زیباترین آدمی بود که تا امروز روی زمین زیسته. شصت سال دیگر هم زنده گی کردهام، تنها به این امید به صورت مردها نگاه کردهام تا شاید یک وقتی یک ذره شباهت با او را ببینم. اما افسوس که امکانپذیر نبود. خداوند در او شاهکار خود را خلق کرده بود، گرچه شاهکار خالق خود را قبول نداشت. آه، بله. شاید هنوز هم عاشقش باشم. شاید این چشمان من بود که این همه زیبایی در او میدید نمیدانم و اهمیتی هم نمیدهم؛ ولی از آن به بعد، از همان نگاه اول فهمیدم که هرگز مرد دیگری در زندگی من نخواهد بود و اینکه هیچ چیز به جز او هرگز نه برایم مهم است نه وجود دارد. … شصت سال از آن روزها مسن ترم و تمام این سالها را در تنهایی به سر بردهام؛ تمام زیباییهای این جهان را از آثار کارپاچو گرفته تا جوتو، و از کاپری تا درهٔ شاهان، همه را دیدهام و سعی کردهام تا چیزی را پیدا کنم که جای خالی او را بگیرد… اما تا امروز موفق نشدهام. من عاشق شدم، همین و بس ـ تا ابد.»[۲]
- «هنر در اساس ارتجاعی است، چون مثل الکل تنها هدفش آن است که مردم از خوشبخت نبودن خود بیخبر بمانند.»
- «گلها اهمیتی نمیدهند که جوان هستی یا پیر، تنها میدانند چطور احساس جوانی را در تو بیدار کنند.»
- «قلبم هنوز هم سردترین و تنهاترین چیزی بود که در جهان یافت میشد. تقریباً هشت سال تمام خود را پشت دیوارهای ضخیم حبس کردم و برای به دست آوردن شادی و نشاط جنگیدم و شکست خوردم …»
- «شاید عشق بزرگترین نوع بندگی باشد و برای رهایی از قید آن آدم باید خرابکار شود و علیه استبدادش بجنگد.»
جستارهای وابسته
[ویرایش]منابع
[ویرایش]- خوشه. ۱ مرداد ۱۳۴۶، ۲۲،