بانوی شکسته
ظاهر
بانوی شکسته (به فرانسوی: La Femme rompue) رمانی اثر نویسنده فرانسوی سیمون دوبوار است که در سال ۱۹۶۷ منتشر شد.
گفتاوردها
[ویرایش]- «نباید دورنگر باشیم. در آینده دور مرگ و نیستی و همه چیز را بدرود گفتن سایه افکنده است. در آینده دور دندان مصنوعی گذاشتن، پا درد و کمر درد، سیاتیک و رماتیسم، بیماری و ناتوانی، کمکاری و خشک شدن چشمه دانش و معنویات و نازائی فکری و تنها ماندن هست و در دنیای بیگانهای که ما دیگرش نمیشناسیم و نمیتوانیم آن را درک کنیم، گردش روزگار بدون ما ادامه خواهد داشت.»[۱]
- «سرگذشت بشر همین گونه به طور مسخره آمیز و ابلهانه ادامه خواهد یافت و اگر غمانگیز تر نشود، سعادت آمیز نخواهد شد. … این خیلی غمانگیز است که انسان گرفتار درد و غم باشد!»
- «پیر شدن چنین است. انسان ناگذیر است خیلی از عزیزان را از دست بدهد و گواه مرگشان باشد. آن همه مرده را آدم به خاک سپرد و در پشت سر داشته باشد! … بخاطر از دست دادن آنها مدتها دریغ گوید! و بعد کمک کم همهٔ ایشان را زیر خاکستر فراموشی دفن کند!»
- «در بعضی جاها سخت میشویم، در دیگر جاها میپوسیم و میگندیم، و هرگز نمیرسیم!»
- «پیش روی آندره شرم داشتم با لباس شنا ظاهر شوم. اندام نیمه برهنهٔ پیرمرد به نظر من بهتر از اندام نیمه برهنه پیرزن است.»
- «من میتوانم پیش داوری کنم که در آینده جز بیابان و زمین بایر و برهنه و بی آب و علف هیچ چیز دیگر وجود ندارد. هیچ طرح و برنامهای نیست. هیچ علاقه و کششی وجود ندارد. من دیگر هیچ چیز نخواهم نوشت؛ و وقتی ننویسم پس چه کار خواهم کرد؟ چقدر زندگانیم تهی خواهد بود! … نه در دنیای درونم و نه در دنیای اطرافم هیچ چیز جالبی وجود نخواهد داشت؛ و به موجود بیهودهای تبدیل خواهم گردید. یونانیها پیرهای خود را به زنبورهای سرخ و درشت که هیچ فایدهای ندارند تشبیه کردهاند و نام «زنبورهای بیهوده» بر آنها نهادهاند. این نام برای من هم زیبنده است. من هم مثل کسی هستم که صاعقه زده شده است؛ و از خود میپرسم چگونه خواهم توانست باز به زندگی ادامه دهم، وقتی هیچ امیدی به کار خود ندارم؟»
- «صبح وقتی بیدار شدم، او هنوز خواب بود و دستش را به دیوار تکیه داده بود. من روی بگردانیدم. هیچ نوع گرایشی نسبت به او نداشتم. قلب من چون دیر متروکی بود که هیچ نور و روشنایی از پنجرههایش به خارج نمیافشاند. پاپوشها و پیپ مرا به هیجان نمیآورد و غیبت او را برایم غمانگیز نشان نمیداد. به نظر میآمد که او بیگانهای است زیر یک سقف با من زندگی میکند. خشمی که از عشق سرچشمه گرفته و زاده شده است، گاه ممکن است عشق را بکشد. چه توانسوز و غمانگیز است وقتی انسان نسبت به کسی که دوست میدارد کینه پیدا میکند ! ...
- «احساس میکردم که او دیگر متعلق به من نیست؛ و حتی ظاهرش هم تغییر کرده بود. موهایش را به طرز دیگری پیراسته و لباسش مطابق مد قرن ۱۶ بود. گر چه من زندگی و آغاز جوانی او را ساخته بودم، ولی اکنون مانند گواهی بودم که از فاصله دور او را نگاه میکردم. این سرنوشت مشترک و همگانی تمام مادرها ست: ولی کسی چه میداند که چنین سرنوشتی خواهد داشت و همه مادرها فکر میکنند هیچگاه این سرنوشت را پیدا نخواهند کرد …
- «چقدر زندگی لغزنده و زودگذر است وقتی آدم خوش و سعادت مند به سر میبرد! … اما چون غم و رنج آغاز میشود، همه چیز تغییر میپذیرد. انسان نمیداند دیگران چه فکر میکنند و چه میگویند و چه عقیدهای دارد. کار به جایی میرسد که خودش را هم نمیشناسد و نمیداند چه میخواهد و چه میگوید و حتی نمیتواند بفهمد مردم چطور او را میبینند.
- «اشتباه بزرگ تو این بوده که خیال کردهای افسانه عشق همیشه گی است و کهنه نمیشود و به پایان نمیرسد. من این را فهمیدهام، به همین جهت تا با مردی رابطه پیدا میکنم و میخواهم به او تعلق خاطر پیدا کنم ترکش میکنم و با مرد دیگری آشنا میشوم و سعی دارم اولی را از یاد ببرم.»
- «مرا پیش روانپزشک فرستادند. خواستند تندرستی خود را بازیابم تا بتوانند ضربه محکم تری به قلب و روحم بزنند. مثل پزشکان زمان جنگ که دشمنان زخمیها و بیماران را معالجه میکردند تا بهتر بتوانند شکنجه را تحمل کنند.»
- «من معنی داشتم؟ هرگز برای خودم فکر نمیکردم. غصهای نمیخوردم. فقط وقتی به خود توجه میکردم که او دوستم داشته باشد. اگر او دوستم نداشت دیگر همه جا تهی مینمود.»
- «او بازنگشت. زیرا آنکه آمد دیگر او نبود. یک مرد دیگر بود؛ و روزی رسید که فقط تصویر خیالی و موهوم او کنارم بجای ماند …»
- «دیدم کلمات هیچ چیز را بیان نمیدارند. خشمها، کابوسها، ترسها و دلهرهها همه از خلال کلمات میگریزند.»
- «خیلی ساده و آسان است که از جای حرکت کنم و کمی بلغزم و در نیستی سقوط کنم؛ و به جایی بروم که بازگشت ندارد. در کشوی میزم چیزی که بتواند مرا به سوی نیستی کشاند هست؛ ولی نمیخواهم. نمیخواهم! چهل و چهار سال خیلی برای مردن زود است، این نادرست و دور از عدالت است که من بمیرم! … من نمیتوانم زنده گی کنم و نمیخواهم بمیرم.»
- «کسی که یک عمر برای دیگران فداکاری کرده و غم خورده است، اگر روزی خودش اندوهی به دل داشته باشد همه دچار حیرت و بهت میشوند و از او انتظار ندارند برای خودش غصه بخورد.»
- «من در بنبست گرفتار بودم. اگر موریس آدم کثیفی است پس من عمرم را بیهوده با او تلف کردم و عشقم به او بینتیجه بوده است. شاید هم او حق داشته است که نتوانسته مرا تحمل کند. در این صورت من باید از خودم بدم بیاید و خود را کوچک بشمارم، بدون آنکخ بدانم چرا از خویشتن بیزارم.»
- «نتوانستم زیاد به آهنگ گوش بدهم. بغض گلویم را گرفت. موزیک بهانه بود و من اثر شنیدن موزیک گریه نمیکردم. برای این که حرفی برای گفتن نداشتیم در صورتیکه هر دو میدانستیم در چه وضعیتی هستیم میگریستم.»
- «آدم زمانی که خاموش میماند، احساس میکند که رنجی دارد و موضوعی مبهم آزارش میدهد؛ ولی حرفی برای گفتن پیدا نمیکند، در صورتیکه اطمینان دارد چیزی وجود دارد و حادثهای اتفاق افتاده است.»
- «خدایا! چقدر خشم دردآور است!»
- «بی عشق نمیتوان یک زنده گی را پر کرد.»
- «مسخره است. باید او به من خیانت میکرد تا ما ایام جوانی و عشق گذشته را دوباره زنده کنیم. هر نوع شوک و ضربهای انسان را بیدار میکند.»
- «یادداشت روزانه چقدر کنجکاوی آفرین است. چیزی را که آدم نمیگوید و نمیتواند، مهم تر از چیزی است که یادداشت میکند.»
- «اگر من همیشه حقیقت را به دست آورده و کشف کردهام، به این دلیل بوده است که با تمام وجود آن را خواستهام.»
گفتگوها
[ویرایش]- " عزیزم، کوچولوی من، خواهش دارم از من بیزار نباش. من نمیتوانم با تو قهر باشم و وقتی با من آشتی نباشی، خیلی بدبختم. خواهش میکنم با من آشتی کن. نمیدانی چقدر دوستت دارم! … "
- اغلب این طرز حرف زدن او همه ناراحتیها را از بین میبرد. او مرا دوست میداشت، در این شک نداشتم. آیا جز دوست داشتن چیزی اهمیت دارد؟
- ــ اگر تو میگفتی که دیگر من برایت همه چیز نیستم و بهتر است میان ما کمکم فاصله ایجاد شود بی درنگ دنبال کار میرفتم.
- ــ من بار دیگر هم به تو پیشنهاد کردم بروی در موژن کار کنی و باز قبول نکردی و پیشنهادم را نپذیرفتی.
- ــ در آن زمان عشق تو برایم کافی بود.
- ــ تو نباید خود را سرزنش کنی. بهتر است در بارهٔ گذشته حرف نزنیم.
- ــ من جز گذشته چه دارم؟
- بعضی وقتها از خود میپرسم که آیا بهتر نبود او میمرد؟ میگفتم مرگ تنها بدبختی بدون علاج است. اگر او به کلی ترکم میگفت بهبود میافتم. مرگ گرچه هراسانگیز است، ولی حادثهای است که برای همه اتفاق میافتد و اجتناب ناپذیر است و چارهای ندارد. اما جدایی و متارکه دشوار است و تحمل ناپذیر. چون انسان امیدوار است که باز محبوب را ببیند و میداند او به کلی نابود نشده است و جای دیگر و با کس دیگر به سر میبرد.
- زندگی پشت سرم مثل زمین که هنگام زلزله دهان باز میکند، همه چیز را خراب کرده و از میان برده است، به طوری همه چیز پشت سرم نابود گشته است که مانند مردم زلزله زده هراسان فرار میکنم چون میدانم بازگشت امکان ندارد. خانه و قریه و سراسر دره و کوهپایه ناپدید شدهاند و اثری از آنها نیست؛ و اگر انسان پس از زمین لرزه و از بین رفتن آبادی و خانه و زندگی نمیرد و جان سالم به در برد تازه میبیند دیگر هیچ جا ندارد و همه چیزهایی که خاطرات شیرین گذشته اش را در آغوش داشتند دیگر وجود ندارند. من هم درست حال آدم زلزله زده را داشتم.
- به من میگفت " تو زن فوق العادهای هستی. چون اگر کاری کنی که دیگری خوشحال شود، مثل این است که خودت خوشحال شدهای ". من میخندیدم و میگفتم " این هم یک نوع خودخواهی است ".
- گنجه لباسهای موریس را گشودم. پیراهنها، زیر پیراهنها، پلوورها، شورتها، و همه چیزهای او را به دقت نگریستم؛ و به گریه افتادم. یک زن دیگر گونههای او را نوازش میکند. به چیزاهن ابریشمی او دست میکشد و انگشتهایش را روی پلوورش میلغزاند.
- جانوری حیله گر با دندانهای بسیار تیز دلم را میجود و سوراخ میکند.
- من خود را مادر استثنایی میدانستم و میگفتم: اگر بچههای دیگر به مادر خود دروغ میگویند امر جدائی است، ولی من غیر از همهٔ مادرها هستم و نباید بچههایم به من دروغ بگویند. من مادری نیستم که بچههایم بتوانند به من دروغ بگویند. همسری هم نیستم که شوهرم بتواند به من دروغ بگوید.
- چه غرور بیمعنی و پوچی! همهٔ زنان فکر میکنند با دیگران تفاوت دارند؛ و همه هم اشتباه میکنند.
- " اگر به من خیانت کنی احتیاج به خودکشی ندارم، چون از شدن غم و رنج خواهم مرد. "
- دلم میخواست بزنم زیر گریه. من نمیمیرم و این خیلی غمانگیز است.
جستارهای وابسته
[ویرایش]منابع
[ویرایش]- ↑ سیمون دوبوار، بانوی شکسته، ترجمهٔ ناصر ایراندوست، انتشارات اردیبهشت، ۱۳۸۷.