اینک انسان (کتاب)
ظاهر
اینک انسان (به آلمانی: Ecce homo: Wie man wird, was man ist) کتابی است از نیچه. این کتاب آخرین اثر نیچه به حساب آمده و در حقیقت خودنوشتی است که از روزهای پایانی زندگی اش و چگونگی وضعیت روانی وی حکایت دارد.
گفتاوردها از اثر
[ویرایش]- «آنکس که میداند چگونه هوای نوشتههای مرا تنفس کند، میداند هوا، هوای بلندی هاست. هوای سلامت آفرین. باید برای آن آمادگی داشت. در غیر اینصورت خطر سرماخوردگی، خطر کوچکی نخواهد بود.»
- «یخ نزدیک است، تنهایی دهشتناک است، اما با چه صلح و آرامشی همه چیز در زیر نور آرمیده! انسان چه آزادانه نفس میکشد…»
- «فرخندگی هستی من، یگانگیاش، شاید در مرگباریاش نهفته است. مانند موجودی که مقدر شده تنها دیدار کوتاهی از این جهان داشته باشد. بیشتر یادآور «بخشایندگی زندگی»، تا «نَفس زندگی»
- «او برای زخمها مرهم مییابد. بداقبالیها را به سود خود بکار میگیرد، آنچه او را نمیکُشد، نیرومندش میسازد. هنگامی که برمیگزیند، میپذیرد، اعتماد میکند، افتخار میکند.»
- «انسان کمترین خویشاوندی را با پدر و مادر خود دارد. خویشاوندی با پدر و مادر، اوج نشان عوامپسندی است.»
- «هرگز هنر برانگیختن دشمن علیه خویش را حتی زمانی که به نظرم میرسید به زحمتاش میارزد، درک نکردهام.»
- «اگر بخواهم سالار خویش باشم، باید بدون آمادگی باشم. بگذار هر سازی که میخواهد باشد، بگذار از کوک خارج شده باشد؛ چرا که تنها ساز «انسان» میتواند از کوک خارج شود.»
- «فلسفه، تا آنجا که من آن را درک کرده و زیستهام، زیستن اختیاری در یخ و کوههای بلند است، جست و جوی هر چیز ناآشنا و سؤال برانگیزی که وجود دارد، همهای چیزهایی که تاکنون از جانب اخلاق تکفیر شده است. از تجربهای طولانی حاصل از چنین سرگردانی در (قلمرو) ممنوعه آموختم که سر چشمهای اخلاقی کردن و آرمانی ساختن را بسیار متفاوت با آنچه شاید دلپسند است، در نظر بگیرم: تاریخ نهفتهای فیلسوفان و روانشناسی نامهای بزرگشان بر من روشن شد. یک روح تاب چه مقدار حقیقت را میآورد، یک روح جرات چه اندازه حقیقت را دارد؟ این (موضوع) برای ما بیش تر و بیش تر سنجش واقعی ارزش شّد. خطا (عقیده به ایده ال) کوری نیست، خطا جبن است … گرا فراگیریای و هر گامی به پیش در معرفت، نتیجهای دلیری و سختگیری نسبت به خویش و پاکیزگی در ارتباط با خویشتن است … من ایده الها را ردّ نمیکنم، صرفاً در حضورشان دستکش به دست میکنم … فلسفهٔ من با این نشان روزی چیرگی خواهد یافت، زیرا آنچه تاکنون در اصل ممنوع شده است، هرگز چیزی جز حقیقت نبوده است .»
- «اگر فرد از غنای کافی برخوردار باشد، خطا کردن، حتئ بختیاری است. ایزدی که به زمین آمده نباید عملی جز خطا انجام دهد: پذیرش مسولیت نه برای کفاره، بلکه برای گناه، تنها این خدا گونه است.»
- «نابغهِ دل به صورتی که در تسخیر آن یکتای بزرگ نهان قرار دارد، آن ایزد وسوسه گر و فلوت زن ملون مادر زادی وجدانها که صدایش میداند چگونه به جهان زیرین هر جانی نزول کند، و کلمهای نمیگوید و نگاهی نمیکند، مگر آن که فریبی در آن نهفته باشد، و احاطه بر تظاهر از مهارتش است، تظاهر نه به آنچه هست، بلکه به آنچه که از نظر پیروانش اضطراری بیش تر برای نزدیک شدن به او باشد، برای دنباله روی از او به شکلی به مراتب درونی تر و همهجانبه تر…»
- «هر چیز با عظمتی، کار، عمل، پس از تکمیل بی درنگ به ستیز با عاملش برمیخیزد؛ و عامل از آن پس دقیقاً در اثر انجام آن رنجور است، دیگر نمیتواند کنشش را تاب آورد، دیگر نمیتواند به سیمایش بنگرد. داشتن چیزی در پس که هرگز نمیبایست آن را میخواسته، چیزی که درونش گره سرنوشت نوع انسان بسته میشود و از آن پس کینه ش را به دل میگیرد!»
- «سرنوشت خود را میشناسم. روزی خاطرهای چیزی دهشتناک با نام من تداعی خواهد شّد، خاطرهای بحرانی که زمین پیش از آن هرگز به خود ندیده است، خاطرهای ژرفترین برخورد وجدان، خاطرهِ تصمیمی که علیه هر آنچه تا آن زمان باور، مطالبه و تقدیس میشّد، فرا خوانده میشود. من انسان نیستم، دینامیتم؛ و با وجود این، چیزی از یک بنیانگذار دین در من نیست. ادیان، امور مربوط به تودهای مردم است، من پس از تماس با افراد مذهبی به شستن دستهایم نیاز دارم … من باورمند نمیخواهم، به گمنام بیش از اندازه بدسگالم که به خود باور داشته باشم، من هرگز با تودهها سخن نمیگویم .. سخت بیمناکم که روزی مرا مقدس اعلام کنند: میتوان حدس زد که چرا این کتاب را پیشاپیش درآوردم، قصد از آن جلوگیری از هر اقدام بدسگالانه از جانب مردم علیه من است … من نمیخواهم یک قدیس، در واقع یک لوده باشم … شاید لوده هستم … و با وجود این، یا بیش تر نه با این وجود، چرا که تاکنون موجودی دروغگو تر از قدیسین وجود نداشته است، حقیقت با زبان سخن میگوید. اما حقیقت من هراسانگیز است: چرا که تاکنون، دروغ حقیقت نامیده میشده است. ارزیابی دوبارهِ تمامی ارزشها: این است فرمول من برای عمل متعال به خود آمدن از جانب انسان که در من به گوشت و نبوغ تبدیل شده است. این سرنوشت من است که نخستین موجود شریفی باشم، و خود را در تضاد با دروغگوئی هزارهها بشناسم … من اولین فردی بودم که حقیقت را کشف کرد، از این لحاظ نخستین فردی بودم که دروغ را به صورت دروغ حس کرد، بو کشید … نبوغ من در پرههای بینیام است … من چنان ضدیت میورزم که تاکنون هرگز این چنین ضدیت ورزیده نشده است و با وجود این، ضّد روح نفی هستم. من آورندهای کشندههای نیک خواهانهای هستم که مشابهاش تاکنون وجود نداشته است، من از چنان صدای بلندی وظایف را میشناسم که تاکنون ادراک مشابهی از آن وجود نداشته است، تنها پس از امکان زنده شدن امید وجود دارد. با این همه، من الزاماً انسانی شوم هستم. زیرا هنگامی که حقایق وارد جنگ با دروغ هزارهها میشود، ما دچار تشنج میشویم، یک انقباض زمین لرزهای، جا به جایی دره و کوه به صورتی که هرگز در خواب هم دیده نشده است. مفهوم سیاست از آن پس کاملاً در نبرد روحها جذاب میشود، تمامی ساختارهای قدرت جامعهای آن به هوا میرود، آنها همه بر دروغ ایستاده بودند، نبردهای خواهد بود که هرگز پیش از آن بر زمین نبوده است. تنها پس از من بر زمین سیاستی با عظمت وجود خواهد یافت.»
- «انسانهای خوب هرگز حقیقت را نمیگویند. خوبها به شما سواحل دروغین و امنیت دروغین را آموختند: شما در دروغهای آدمیان خوب، زاده و نگاه داشته شدید.»
- «خوبها نمیتوانند بیافرینند، آنان همواره آغاز پاینند، آنان کسی را که ارزشهای جدیدی را روی جدولهای جدید قانون مینویسد، به صلیب میکشند، آنان آینده را برای خود فدا میکنند، آنان کلّ آیندهای انسان را فدا میکنند! خوبها، همواره آغاز پایان بودهاند … و هر آسیبی هم که افترا زنندگان جهان مسببش باشند، آسیبی که آدمهای خوب عاملش هستند آسیب بخشترین آسیب است.»
- «اخلاق فارغ از خویش شدن، ارادهای معطوف به پایان را رسوا میکند، نفس اساس زندگی را انکار میکند. اجازه دهید در این جا این امکان را باز بگذاریم که این انسان نیست که در حال فاسد شدن است، بلکه تنها گونهای انگلی انسان یعنی کشیش است که با کمک اخلاق، خود را در جایگاهی قرار داده که تعیین کننده ارزشهای انسان است، و در اخلاق مسیحی ابزار قدرت خود را میبیند … و این در واقع بینش من است: اموزگاران، رهبران نوع انسان که شامل دین شناسان نیز میشوند، همه منحط بودهاند: از این روغ لزوم ارزیابی دوبارهای تمامی ارزشهای دشمن خویانه با زندگی، از این رو اخلاق … تعریف اخلاق: اخلاق، خصوصیت ویژهای منحطها یا نیت پنهانی انتقام جوئی از زندگی و پیروزمندانه. برای این تعریف من اهمیت قائلم.»
- «من آرمانها را رد نمیکنم. صرفاً در حضورشان دستکش بدست میکنم.»
- «من به اعتبار خویش میزییم. شاید این تعصب محض است که اصلاً زنده هستم؟!»
- «به من گوش دهید. زیرا من چنین و چنانم؛ مهمتر آنکه مرا با آنچه نیستم، اشتباه میگیرند.»
- «آنچه در اصل ممنوع شده است، هرگز چیزی جز حقیقت نبوده است.»
- «آهستگی ملایم گام، وزنِ این گفتگوهاست.»
- «انسان اهل معرفت نه تنها باید بتواند دشمنانش را دوست بدارد، بلکه باید توان نفرین ورزیدن به دوستانش را نیز داشته باشد.»
- «آنکس که همواره شاگرد میماند، زحمات آموزگارش را به خوبی جبران نمیکند.»
- «اکنون از شما میخواهم از من کناره گیرید و خود را بیابید، تنها زمانی که مرا انکار کرده باشید بسوی شما باز خواهم گشت.»
جستارهای وابسته
[ویرایش]منابع
[ویرایش]- فریدریش نیچه، انسان مصلوب (آنک انسان)، ترجمهٔ رؤیا منجم، انتشارات مس، ۱۳۸۱.