پرش به محتوا

آگوتا کریستف

از ویکی‌گفتاورد

آگوتا کریستف (به فرانسوی: Agota Kristof) (به مجاری: Kristóf Ágota) نویسنده، شاعر، رمان‌نویس و دراماتورژ مجارستانی ساکن سوئیس که داستان‌هایش را به زبان فرانسوی می‌نوشت.

گفتاوردها

[ویرایش]

دفتر بزرگ

[ویرایش]
  • «اوایل، هیچ میلی به غذا نداریم، مخصوصاً وقتی می‌بینیم که مادر بزرگ چطور غذا می‌پزد، بی‌آنکه دستهایش را بشوید و فین‌کنان توی آستین لباسش. بعدها، دیگر به این موضوع توجه نمی‌کنیم… بویی که می‌دهیم مخلوطی است از بوی کود، ماهی، علف، قارچ، دود، شیر، پنیر، لجن، خاک، عرق، ادرار و بوی کپک. ما بوی بدی می‌دهیم، درست مثل مادر بزرگ.»[۱]
  • «دوست داشتن کلمه مطمئنی نیست، دقت و عینیت ندارد. دوست داشتن گردو و دوست داشتن مادربزرگ این‌ها نمی‌توانند به یک معنا باشند. عبارت اول به طعمی دلپذیر توی دهان برمی‌گردد، و دومی به یک حس.»
  • «تل هیزم‌های سیاه‌رنگی که از بالا دیدیم، اجساد سوخته هستند. بعضی از آنها خیلی خوب سوخته‌اند و فقط استخوان‌های‌شان باقی مانده است. بعضی هم دیگر فقط سیاه شده‌اند. تعداد اجساد خیلی زیاد است. آدمهای قدبلند و قدکوتاه. آدم‌بزرگ‌ها و بچه‌ها. حدس می‌زنیم اول آنها را کشته‌اند، بعد روی هم تلنبار کرده‌اند و بنزین روی‌شان ریخته‌اند تا آتش بزنند. بالا می‌آوریم. دوان دوان از کمپ خارج می‌شویم. برمی‌گردیم. مادر بزرگ برای غذا صدای‌مان می‌زند، اما ما باز هم بالا می‌آوریم.»
  • «مردی می‌گوید: ـ تو خفه شو! زن‌ها تو جنگ هیچی ندیده‌اند. زن می‌گوید: ـ هیچی ندیده‌اند؟ الاغ! ما کلی کار و دلواپسی داریم: باید به بچه‌ها غذا بدهیم، از زخمی‌ها مراقبت کنیم. شما، جنگ که تمام می‌شود، همه‌تان یکهو قهرمان می‌شوید. مرده: قهرمان. زنده مانده: قهرمان. معلول: قهرمان. واسه همین است که شما مردها جنگ را اختراع کرده‌اید. این جنگ شماست. همین را می‌خواستید، خب انجامش بدهید، قهرمان‌های خرفت!»
  • «به کمک یک پتو، اسکلت‌ها را می‌بریم توی اتاق زیرشیروانی، استخوان‌ها را پهن می‌کنیم روی کاه تا خشک شوند. بعد، می‌رویم پایین و سوراخی را که دیگر کسی تویش نیست، پر می‌کنیم. بعد، ظرف چند ماه، جمجمه و استخوان‌های مادرمان و بچه را جلا می‌دهیم و برق می‌اندازیم، بعد به کمک سیم‌های نازک فلزی، با دقت اسکلت‌ها را دوباره می‌سازیم. وقتی کارمان تمام می‌شود، اسکلت مادرمان را از یکی از تیرهای سقف اتاق زیرشیروانی آویزان می‌کنیم و اسکلت بچه را هم به آن وصل می‌کنیم.»

تبر

[ویرایش]
  • «بیایید تو، دکتر. بله، اینجاست. بله، من به‌تان تلفن کردم. اتفاقی برای شوهرم افتاده. بله، فکر می‌کنم اتفاق خطرناکی بوده. خیلی هم خطرناک. باید برویم طبقهٔ بالا. توی اتاق‌خواب‌مان است. از این‌طرف. ببخشید، تخت مرتب نیست. وقتی آن‌همه خون را دیدم، کمی ترس برم داشت. نمی‌دانم با چه جرئتی می‌توانم پاک‌شان کنم. گمان کنم باید به‌زودی بروم جای دیگری ساکن شوم.»[۲]
  • «بیایید، اتاق همین‌جاست. شوهرم آنجاست، کنار تخت، روی فرش. یک تبر فرورفته تو سرش. می‌خواهید معاینه‌اش کنید؟ بله، معاینه‌اش کنید. همچو اتفاقی خیلی احمقانه‌ست، نه؟ تو خواب از تخت افتاده، افتاده روی این تبر… بله، این تبر مال ماست. معمولاً می‌گذاریمش تو سالن، کنار شومینه، برای شکستن چوب‌های کوچک… چرا کنار تخت بود؟ من از کجا بدانم؟ شاید شوهرم خودش این تبر را به میز پاتختی تکیه داده بود. شاید از دزدها می‌ترسید. خانهٔ ما خیلی دورافتاده‌ست.»

قطاری به مقصد شمال

[ویرایش]
  • «… سگم را مسموم کردم. آخر ولم نمی‌کرد بروم. آویزون می‌شد به کتم، شلوارم، وقتی می‌خواستم سوار قطار بشوم زوزه می‌کشید. خب مسمومش کردم و زیر مجسمه خاکش کردم.»[۳]

فرقی نمی‌کند

[ویرایش]
  • «زندگی؟ چرا؟ من از گذشتم و هیچی پیدا نکردم. ماتیاس جواب داد: ولی چیزی برای پیدا کردن وجود ندارد، هیچ چیز. تو هستی، ماتیاس من به خاطر تو برگشته‌ام. خودت خوب می دانی که من فقط یک رؤیا هستم باید این را قبول کنی ساندور. هیچ چیز دیگر وجود ندارد، هیچ کجا. ساندور پرسید خدا؟ ماتیاس دیگر جواب نمی‌داد…»[۴]

منابع

[ویرایش]
ویکی‌پدیا مقاله‌ای دربارهٔ
  1. آگوتا کریستف، دفتر بزرگ (رمان)، ترجمهٔ اصغر نوری، انتشارات مروارید، ۱۳۹۰.
  2. نقل از کتاب صبح یکشنبه: مجموعه داستان، داستانهایی از ادبیات امروز فرانسه زبان، انتخاب و ترجمه اصغر نوری، نشر نقد افکار‏‫، ۱۳۹۰.
  3. از کتاب آگوتا کریستف، بی‌سواد و فرقی نمی‌کند، ترجمهٔ اصغر نوری، انتشارات مروارید، ۱۳۹۵، صفحهٔ ۵۹.
  4. کریستف، بی‌سواد و فرقی نمی‌کند.