علیقلی خان لکزی داغستانی شهرتیافته به واله (۱۷۱۲، اصفهان - ۱۷۵۶، شاهجهانآباد) شاعر، زندگینامهنویس و صوفی ایرانی بود. [۱]
اندیشه کسی راه به کنه تو ندارد | |
هرچیز که هست از تو نشان هست ونشان نیست[۱] |
* * *
یک نغمه تراود ز لب قمری و بلبل | |
قانون وفا مختلف آواز نباشد[۱] |
* * *
عشقبازان سخن حق همه جا میگویند | |
از که ترسند سردار سلامت باشد[۱] |
* * *
کفر کافر به ز دین ناقص است | |
این چنین فرمود پیر کاملم[۱] |
* * *
چون به قاف عدمم راه تماشا افتاد | |
هر کجا دیده گشودم همه عنقا دیدم |
قطره بودم سر هم چشمی بحرم میبود | |
نظر از خویش چو بستم رهِ دریا دیدم[۱] |
* * *
چاک میشد به برت خرقهٔ تقوی چون ما | |
گر تو هم میشدی ای شیخ گرفتار کسی[۱] |
* * *
بگشای سر ترکش مژگان جگردوز | |
شاید که رسد چاک دل ما به رفویی |
خوش آنکه به طوف حرم میکده آیم | |
گه پای خمی بوسم و گه دست سبویی[۱] |
* * *
در معرکهٔ عشق ستیز دگر است | |
فتح دگر اینجا و گریز دگر است |
فریاد و فغان و گریه و ناله و آه | |
اینها هوس است و عشق چیز دگر است[۱] |
* * *
ذرات جهان که جمله مرآت تواند | |
چون قطره به بحر، غرق در ذات تواند |
چون موج که هر نفس کشد سر در جیب | |
در نفی وجود خویش و اثبات تواند[۱] |
* * *
من زنده به دوستم، نمیرم هرگز | |
مغزی بیپوستم نمیرم هرگز |
هر کس که نه اوست مردهاش دان ز ازل | |
من خود همه اوستم نمیرم هرگز[۱] |
* * *
گاهی به فلک مهر درخشان بودم | |
گاهی به هوا ذرهٔ ّ پویان بودم |
گاهی دل و گاه تن، گهی جان بودم | |
زین پس همه آن شوم که هم آن بودم[۱] |
* * *
مرآت جمال حق تعالی شدهام | |
در مملکت وجود والی شدهام |
در بحر خدا شکسته ظرفم چو حباب | |
از دوست پر و ز خویش خالی شدهام[۱] |