فرانسوا موریاک
ظاهر
فرانسوا موریاک (به فرانسوی: François Mauriac) (زادهٔ ۱۱ اکتبر ۱۸۸۵ در بوردو -درگذشت ۱ سپتامبر ۱۹۷۰ در پاریس) روزنامهنگار، نویسنده و شاعر فرانسوی و برنده جایزه ادبی نوبل سال ۱۹۵۲ است.
گفتاوردها
[ویرایش]محبت شوم
[ویرایش]- «به قول قدیمیها، غایبها همیشه مقصرند. کمکم میفهمید همیشه حق با غایبهاست: آنها هستند که عمل عشق را مختل نمیکنند. اگر به زندگیمان نظر بیندازیم، چنین مینماید که همواره از کسانی که بیشتر دوستشان داریم جدا بودهایم: علتش شاید این باشد که همیشه کافی است شخص محبوب کنارمان زندگی کند تا کمتر برایمان عزیز شود. این حاضران هستند که مقصرند.»[۱]
- «بدترین نتیجهٔ شرایط پست این است که باعث میشود موجودات را از جنبهٔ فایده ببینیم و فقط ارزش کاربردیشان را بجوییم.»
برهوت عشق
[ویرایش]- «آنهایی را که دوست داریم، مرگ از ما نمیگیرد. برعکس، مرگ آنها را برایمان حفظ میکند: مرگ خاک عشقهامان است. این زندگی است که عشق را در خود حل میکند…!»
- «درون ما فقط یک عشق وجود دارد ٬نه عشقها؛ و ما در برخوردهامان با آدمها از روی تصادف چشمها و دهانها را جمع میکنیم تا شاید با آن عشق مطابقت کند. چقدر احمقانه است امیدواری برای رسیدن به آن عشق…!»[۲]
- «کدام منطق باید ما را از رنج تحملناپذیر لحظهای رها کند که در آن، فردی که می پرستیمش و حضورش برای زندگی و حتی تنمان حیاتی است، با قلبی بی تفاوت (و شاید راضی) با غیبت همیشگی ما کنار میآید؟»
- «برای آنکه برایمان همه چیز است، هیچ چیز نیستیم…!»
- «همه چیز در خدمت عشق است: پرهیز آن را از کوره به در میکند، ارضا قوی ترش میکند. عفتمان بیدارش میکند، تحریکش میکند ٬ما را به وحشت میاندازد ٬مسحورمان میکند. اما اگر تسلیم شویم تنبلی مان هرگز با توقع عشق متناسب نخواهد بود…!»
- «همیشه فقط چیزی ارزش دارد که هیچوقت آن را بدست نمیآوریم…!»
- «همهٔ ما توسط کسانی که دوست مان داشتهاند ساخته و باز ساخته شدهایم، ما اثر افراد اندکی هستیم که در عشق شان به ما سماجت به خرج دادهاند. اثری که بعدها آن را باز نمیشناسند و هرگز همانی نیست که آنها آرزو کرده بودند.»
- «ما از افراد نزدیک خود بیشتر از دیگران بی خبریم، کسانی را که همیشه در کنارمان هستند دیگر اصلاً نمیبینیم.»
- «دوست داشتن وحشتناک است و دیگر دوست نداشتن شرم آور.»
- «دردمان این است که میبینیم معشوق جلوی چشممان در تصویری که از ما برای خود میسازد با ارزشترین فضیلتهامان را حذف میکند و ضعفها، نقصها و جنبهٔ مضحک وجودمان را برملا میکند… و دیدگاهش را به ما تحمیل میکند، وادارمان میکند خودمان را با چیزی که او در ما میبیند منطبق کنیم… و همیشه فقط در چشم کس دیگری که محبتش هیچ ارزشی برایمان ندارد فضیلت مان آشکار میشود، استعدادمان میدرخشد، قدرتمان فوق طبیعی جلوه میکند و چهره مان بهترین چهره میشود!»
- «دکتر میترسید که نتواند تا خانهاش راه برود، نتیجه گرفت که ناتوانیاش بهخاطر گرسنگی است، اما از قلبش هم میترسید، قلبی که ضربانهایش را میشمرد. اضطراب جسمانی او را از اندوه عاشقانهاش رها میکرد؛ اما به زودی، بی آن که خودش بداند، سرنوشت ماریا کروس به طرز نامحسوسی از سرنوشت او جدا میشد: طنابها باز شدهاند، لنگرها بالا کشیده شده، کشتی تکان میخورد و ما هنوز خبر نداریم؛ اما در عرض یک ساعت، دیگر چیزی نخواهد بود جز ردی بر دریا. دکتر اغلب دیده بود که زندگی به آدم مجال آماده شدن نمیدهد: از دورهٔ نوجوانیاش، تقریباً همهٔ افراد مورد علاقهاش به یکباره ناپدید شدهبودند، یا عشقی دیگر آنها را از میان برداشتهبود و یا، پیشپاافتادهتر، خانههاشان را عوض کردهبودند، شهر را ترک کردهبودند، و دیگر نامه ننوشته بودند. آنهایی را که دوست داریم، مرگ از ما نمیگیرد؛ برعکس، مرگ آنها را برایمان حفظ میکند و در جوانی دوستداشتنیشان ثابت نگه میدارد: مرگ خاک عشقهامان است؛ این زندگی است که عشق را در خود حل میکند.»