یاسوناری کاواباتا
ظاهر
یاسوناری کاواباتا (به ژاپنی: 川端 康成) (زادهٔ ۱۸۹۹ - درگذشتهٔ ۱۹۷۲) نویسنده ژاپنی برندهٔ جایزه ادبیات نوبل بود.
گفتاوردها
[ویرایش]آوای کوهستان
[ویرایش]- «وقتی یک مرد خوش قیافه با دختر قشنگی دیده میشود، چیز ناراحتکننده ای است و وقتی دختر قشنگ باشد و مرد زشت برای مرد تاسف میخورید. بیایید خوشگلها را به پیرها بسپریم.»[۱]
- «بیشک کسانی هستند که به اقتضای طبیعتشان همراهان و شرکای زندگی خود را به نابودی و درماندگی میکشانند، و کسانی هستند که به علت همین طبیعت به طرف نابودی و بیچارگی سوق داده میشوند.»
- «وقتی کسی خیلی مرد است یا خیلی زن است عموماً عقل سلیم ندارد.»
خانه زیبارویان خفته
[ویرایش]نوشتار اصلی: خانه زیبارویان خفته
- «مرگ تنها یک بار به سراغ آدمی میآید اما عشق بارها و بارها.»[۲]
- «باید دور شد … برای دیدن خویشتن خود، باید از خود دور شد.»
- «پستفطرت! کسی که گناهان خود رو به گردن دیگران می ندازه نمیتونه حتی در ردیف پستفطرتها باشه»
- «خیلی خوشحال شدم که آن رایحه بوی کپک زده و ناخوشایند تنهایی من نبود.»
- «راستی، روابط یک مرد شصت و هفت ساله با دختری کوچک که به زور او را خوابانده بودند، چه نامی میتوانست داشته باشد؟ ذکاوت، فرهنگ، تمدن؟ یا بربریت و وحشیگری؟ آن دختر نمیدانست چه کسی نزد او آرمیدهاست. روز بعد هم کسی چیزی به او نمیگفت. آیا او یک بازیچه بود؟ آیا او یک قربانی بود؟ اگوچی تنها چهار بار به آن خانه آمده بود و احساس میکرد هر ملاقات جدید، در واقع باعث ایجاد نوعی کرختی جدید در او میشود و این احساس آن شب خاص از همیشه قویتر بود.»
هزار درنا
[ویرایش]نوشتار اصلی: هزار درنا
- «بدت نیادها، سعی کن دیگه زهر، بیش از اونی که هست پخش نشه… دردسر این جاست که تو داری زهر رو توی خودت نگه میداری. خودتو جمع و جور کن. بریزش بیرون…»[۳]
- «آخرین اشعهٔ آفتاب در حال غروب روی سنگهای باغ زیر اتاق پذیرایی میتابید. درها باز بودند، و دختر نزدیک ایوان نشسته بود. گویی روشنی وجود او گوشههای تاریک اتاق بزرگ را نورانی کرده بود. در شاه نشین زنبقهای ژاپنی گذاشته بودند. روی شال کمر دختر هم نقش زنبقهای سیبریایی بود.»
مجموعه داستانهای کفدستی
[ویرایش]- «یوریکو زمانی که مدرسهٔ ابتدایی میرفت با خودش گفت: «دلم برای اومِکو می سوزه… مدادهاش همه شون فسقلی اند و کوله پشتی کهنهٔ برادرش رو می آره مدرسه.» برای این که به شیوهٔ بهترین دوستش عمل کند، با ارهٔ کوچکی که به قلمتراش اش وصل بود، مدادهای بلندش را به قطعههایی کوچکتر برید. با توجه به این که برادر بزرگتری نداشت، با گریه و زاری از پدر و مادرش خواست کیف پسرانه ای برایش بخرند.»[۴]
- «در مدرسهٔ راهنمایی، یوریکو با خودش گفت: "ماتسوکو خیلی خوشگله. وقتی سرما نرمهٔ گوش و انگشتاش رو قرمز و خشک می کنه، واقعاً دوست داشتنی می شه." برای این که به شیوهٔ بهترین دوستش عمل کند، دستهایش را مدت زیادی در آب سرد قرار داد. قبل از رفتن به مدرسه گوشهایش را خیس میکرد تا باد سرد صبحگاهی آنها را قرمز کند.»
- «وقتی درسش تمام شد و ازدواج کرد، بدیهی است که یوریکو تا سر حد جنون عاشق شوهرش شد. در نتیجه برای این که از عزیزترین همدم زندگی اش عقب نماند، موهایش را کوتاه کرد، عینک ته استکانی زد، پشت لب بالایش مو چسباند، با این امید که به سبیل تبدیل شوند، پیپ مخصوص دریانوردان کشید، شوهرش را با کلمهٔ "هی" صدا کرد، نحوهٔ راه رفتن مردان را تقلید کرد و تصمیم گرفت وارد ارتش شود. در کمال شگفتی، شوهرش با همهٔ این کارها مخالفت میکرد. آرایش نکردن او هم با اخم و تَخم شوهرش همراه بود؛ و در نتیجه عشق او به شوهرش جز دردسر حاصلی نداشت و همچون گیاهی که جوانههایش را بخشکانند، آرام آرام پژمرد و خشک شد. با خود گفت: "عجب آدم بی تربیتیه. چرا نمی ذاره مثل خودش باشم؟ آدم چقدر احساس تنهایی می کنه وقتی بین خودش و عشقش تفاهمی نمی بینه." در نتیجه یوریکو عاشق خدا شد. به درگاه او دعا کرد که: "خدیا، خودت رو به من نشون بده. هر جور که صلاح می دونی. می خوام مثل خدایی که عاشقش هستم باشم و همون کارها رو انجام بدم." ندای خداوند، رسا و گوش نواز، از آسمان به گوش رسید: "تو باید همچون معنای اسمت (یوری) به گل سوسن تبدیل شوی. مثل گل سوسن عاشق هیچ چیز نباشی. مثل گل سوسن عاشق همه چیز باشی." "اطاعت." به محض این که یوریکو از سر بندگی به ندای الهی پاسخ داد، به گل سوسن تبدیل شد.»
عکس
[ویرایش]- مرد زشتی - بیان این عبارت دور از ادب است، ولی قطعاً همین زشتی باعث شده بود شاعر شود - روزی برایم تعریف کرد:
- از عکس متنفرم و خیلی کم برای گرفتن عکس به عکاسی میروم، آخرین بار چهار پنج سال پیش بود که به مناسبت نامزدی با دختری به عکاسی رفتم. خیلی دوستش داشتم؛ و خیال نمیکنم دوباره چنین زنی در زندگی ام ظاهر شود. امروز همان عکسها، تنها خاطرهٔ ماندگار من هستند.
- بگذریم، پارسال مجله ای میخواست عکسی از من چاپ کند. من عکس خودم را از عکس نامزدم و خواهرش جدا کردم و به مجله فرستادم. اخیراً، گزارشگر مجله ای از من عکس خواست. لحظه ای به فکر رفتم. سرانجام یکی از عکسهای خودم و نامزدم را از وسط بریدم و عکسم را به گزارشگر دادم. به او گفتم حتماً آن را به من برگرداند، ولی خیال نمیکنم پس اش بدهد. خُب، مهم نیست. میگویم مهم نیست، ولی بااین حال، وقتی به عکس نامزدم، که جداش کرده بودم، نگاه کردم، خیلی جا خوردم. این همان دختر بود؟ گوش کن برات تعریف کنم؛ دختری که در عکس بود آن روزها خیلی قشنگ و تودل برو بود. هفده سال داشت و عاشق من بود؛ ولی وقتی به عکسی که در دست داشتم نگاه کردم - همون عکسی که خودم رو از اون جدا کردم - تازه متوجه شدم که اصلاً چنگی به دل نمیزده، ولی تا اون لحظه خیال میکردم که قشنگترین عکس دنیاست… و در یک لحظه از خوابی طولانی پریدم. جواهر باارزشم ناگهان تکهتکه شد. و…
- شاعر صدایش را باز هم آهستهتر کرد: 'اگر او هم عکس مرا در مجله ببیند، حتماً همین فکر را خواهد کرد. از خودش خجالت خواهد کشید که مردی مثل مرا، حتی لحظه ای دوست داشتهاست'.
- بله، این بود حکایت ما؛ ولی درست نمیدانم، اگر مجله عکس دوتایی مان را چاپ میکرد، همانطور که در عکاسی گرفته بودیم، آیا دوان دوان طرفم میآمد و دوباره مرا مرد دلخواهش میدانست؟[۵]
دست
[ویرایش]- او در حالی که به من خیره شده بود گفت:
- «خواهش میکنم، خواهش میکنم.»
- انگشتانم را روی پلکهایش گذاشتم و آنها را بستم، صدایش میلرزید؛ «مسیح گریه کرد. سپس یهودیان گفتند: اینک ببینید چگونه آن زن را دوست دارد.»
- در گفتههای زن اشتباهی وجود داشت. او در جملهای مربوط به داستان معروف لازاروس، از «زن» به جای «مرد» استفاده میکرد. شاید چون خود او زن بود آن جمله را به اشتباه بیان میکرد و شاید هم از روی عمد این کار را میکرد.
- درهرحال چیزی که او گفت، برای آن موقعیت خاص، نامناسب بود و مرا تکان داد. به زن خیره شدم و منتظر بودم از چشمان بستهاش اشک جاری شود. او چشمانش را گشود و دستهایش را بالا برد. در حالی که به سر او فشار میآوردم، سعی کردم او را بنشانم. زن دستهایش را روی سرش گذاشت و گفت:
- «آه، منو زخمی کردی.»
- قطرهای خون روی زمین چکید. موهایش را کنار زدم و قطره خون دیگری را که از سرش بیرون میآمد مکیدم. زن، سنجاقهای سرش را درآورد و گفت:
- «مهم نیست. من خیلی زود خونریزی میکنم؛ حتی با کوچکترین تماس.»[۶]
کیوتو (پایتخت قدیم)
[ویرایش]- لطفا راستش رو بگو. من یه بچهٔ سر راهی بودم. درسته؟
- مادر سرش را به نشانهٔ انکار تکان داد؛ "نه، من که بهت گفتم سر راهی نبودی چرا دلت میخواد فکر کنی سر راهی بودی ؟"
- "نمیتونم تصور کنم که تو و پدر یه بچه رو دزدیدین."
- "مگه بهت نگفتم، آدمها توی زندگیشون یکی دوبار کارهای واقعا وحشتناکی انجام میدن که قلبشون رو زیر و رو میکنه؟"
- "اگه راست میگی، من رو کجا پیدا کردین؟"
- مادر بدون هیچ تردیدی جواب داد " زیر شکوفههای گیلاس. شب بود توی معبد جیون. ممکنه قبلا این رو بهت گفته باشم؛ اما زیر شکوفههای گیلاس یه نوزاد دوستداشتنی روی نیمکت دراز کشیده بود و میخواس بخوابه. به ما نگاه کرد و لبهاش مثل گُل شکفت و لبخند زد. نتونستم جلوِ خودم رو بگیرم و اون بچه رو از روی نیمکت برداشتم. حس کردم قلبم سوراخ شده. نمیتونستم تحمل کنم. گونههام رو به گونههاش فشار دادم. وقتی به صورت پدرت نگاه کردم، گفت "شیگه بیا این بچه رو برداریم. "__"چی؟ "__" "عجله کن بیا بریم. "و بقیهش مثل یک رؤیای احمقانهست. فکر میکنم پریدم توی ماشینی که جلوِ رستوران هیرانویا بود."
- چیهکو چیزی نگفت.
- "مادرِ بچه، چند لحظه ازش دور شده بود. ما درس توی همون لحظه بچه رو دزدیدیم."
- داستان مادرش جزئیات غیرقابل باوری داشت.[۷]
جستارهای وابسته
[ویرایش]منابع
[ویرایش]- ↑ یاسوناری کاواباتا، آوای کوهستان، سرزمین برف و هزاردرنا، ترجمهٔ داریوش قهرمانپرور، انتشارات رضا.
- ↑ یاسوناری کاواباتا، خانه خوبرویان خفته، ترجمهٔ رضا دادویی، انتشارات آمه.
- ↑ یاسوناری کاواباتا، هزار درنا، ترجمهٔ رضا دادویی، انتشارات آمه، ۱۳۹۴.
- ↑ یاسوناری کاواباتا، مجموعه داستانهای کفدستی، ترجمهٔ محمدرضا قلیچخانی، کتابسرای تندیس، ۱۳۹۲.
- ↑ نقل از کاواباتا، مجموعه داستانهای کفدستی.
- ↑ یاسوناری کاواباتا، دست، ترجمهٔ رضا دادویی
- ↑ یوساناری کاواباتا، کیوتو (پایتخت قدیم)، ترجمهٔ "مهدیه عباسپور، نشرچشمه، ۱۳۹۵.