پرش به محتوا

گل صحرا

از ویکی‌گفتاورد

گل صحرا: سفر شگفت‌انگیز دختری کوچ نشین کتابی زندگی‌نامه‌ای که خاطرات کودکی واریس دیری را روایت می‌کند. این کتاب توسط واریس دیری و کاتلین میلر در سال ۱۹۹۸ منتشر شده‌است.

گفتاوردها

[ویرایش]
  • «مادرم نام یکی از شاهکارهای طبیعت را روی من گذاشت. واریس به معنی گل صحراست. گل صحرا در محیط‌های بی آب و علف می‌روید، جایی که کم‌تر موجود زنده ای می‌تواند در آن زنده بماند. گاهی اتفاق می‌افتد که یک سال هم در کشورم باران نمی‌بارد. اما وقتی بالاخره باران می‌بارد و زمین پر گرد و خاک می‌شوید، معجزه رخ می‌دهد و گل‌ها ظاهر می‌شوند. گل صحرا رنگ نارنجی مایل به زرد درخشانی دارد و به همین دلیل زرد رنگ محبوب من است.»[۱]
  • «چون کوچ نشین بودیم، دائم سفر می‌کردیم و هیچ‌گاه در یک محل بیش از سه یا چهار هفته نمی‌ماندیم. نیاز به مراقبت از حیوانات انگیزه ای بود برای این جا به جایی دائمی. ما برای زنده نگه داشتن حیوانات مان در جست و جوی غذا و آب بودیم و در آب و هوای خشک سومالی این ضروریات آسان به دست نمی‌آمد.»
  • «در فرهنگ ما تعطیلات قراردادی وجود ندارد، ولی در عوض بارانی که مدت‌های طولانی در انتظارش می‌ماندیم، دلیل شادمانی ما بود. در کشور من آب حکم کیمیا را دارد و جوهر زندگی است. در صحرا به آب احترام عمیقی می‌گذارند و هر قطره اش بسیار با ارزش است. من امروز هم به آب عشق می‌ورزم. کافی است به آن نگاه کنم تا شاد شوم.»
  • «من همه نوع مدل دیده‌ام و بله، بعضی‌ها زیاد باهوش نبوده اند. اما اکثریت شان باهوش، با فرهنگ و سفرکرده هستند و دربارهٔ بیشتر موضوع‌ها همان قدر اطلاعات دارند که دیگر مردمان دنیادیده. آن‌ها می‌دانند که چه طور خودشان و حرفه شان را اداره کنند و با استادی کامل از پس این کار بر می‌آیند. برای اشخاصی مثل آن کارگردان هنری پررو فاقد اعتماد به نفس، رو به رو شدن با این واقعیت که بعضی زن‌ها می‌توانند هم زیبا باشند و هم باهوش، سخت است؛ بنابراین لازم می‌دانند ما را مثل گله ای الاغ دست و پا چلفتی و خنگ سر جای مان بنشانند و با ما مثل بچه‌ها رفتار کنند.»
  • «وقتی در سومالی بزرگ می‌شدم، همهٔ چیزهای سادهٔ زندگی برای ما ارزش داشت. به خاطر باران جشن می‌گرفتیم، چون نشانهٔ این بود که آب داشتیم. چه کسی در نیویورک نگران آب است؟ شیر آب باز است و تو دنبال کار دیگری می‌روی. هر وقت که به آب نیاز داری فقط کافی است شیر آب را باز کنی، آب می‌آید. موضوع این است که وقتی چیزی را نداری، قدر آن را می دانی. ما چون چیزی نداشتیم، قدر همه چیز را می‌دانستیم.»

گفتگوها

[ویرایش]
... آن شب، هیجان زده بیدار ماندم. ناگهان مادرم را دیدم که بالای سرم ایستاده‌است. هوا هنوز تاریک بود، قبل از سحر، زمانیکه تاریکی کم‌کم جای خود را به روشنایی می‌داد و سیاهی آسمان به خاکستری می‌گرایید. او با اشاره به من فهماند که ساکت باشم و دستش را بگیرم. من پتوی کوچکم را پس زدم و خواب آلود، تلو خوران، به دنبال او راه افتادم. حالا می‌دانم چرا دختران را صبح زود با خود می‌برند؛ می‌خواستند قبل از آنکه کسی بیدار شود، آنها را ببرند تا صدای فریادشان شنیده نشود. در آن لحظه، چون گیج بودم و به سادگی آنچه می‌گفتند انجام می‌دادم. ما از محلی که زندگی می‌کردیم دور شدیم و به سمت دشت رفتیم. مادرم گفت: «اینجا منتظر می‌مانیم»، و ما بر روی زمین سرد به انتظار نشستیم. آسمان کم‌کم روشن می‌شد؛ به سختی اشیاء را می‌شد تشخیص داد. خیلی زود صدای لخ و لخ صندل‌های زن کولی را شنیدم. مادرم نامش را صدا کرد و گفت: خودت هستی؟
«... بله اینجایم»
هنوز هیچ چیز نمی‌دیدم، فقط صدایش را شنیدم. بدون اینکه نزدیک شدنش را بینم، ناگهان او را در کنار خود حس کردم. او به سنگ صاف و بزرگی اشاره کرد و گفت: آنجا بنشین. نگفت چه اتفاقی می‌خواهد بیفتد. نگفت بسیار دردناک است، فقط گفت: تو باید دختر شجاعی باشی. کارش را مثل یک جلاد شروع کرد. مادرم پشت سرم نشست و سرم را به سینه اش چسباند. پاهایش را دور بدن من احاطه کرد. ریشه درختی را که در دست داشت بین دندانهای من گذاشت.
از ترس خشک شده بودم … من به میان پاهایم خیره شدم و دیدم زن کولی - شبیه بقیه پیرزنان سومالیایی بود - با یک روسری رنگی که دور سرش پیچیده بود، همراه با یک پیراهن سبک پنبه ای با این تفاوت که هیچ لبخندی بر لب نداشت. نگاهش ماننده نگاه مرده‌ای بود که هنوز چشمهایش را نبسته باشند. دستهایش داخل کیف دستی اش که از جنس گلیم‌هائی بود که روی آن می‌خوابیدیم در جستجو بود. چشمانم روی کیف دستی میخکوب شده بود. می‌خواستم بدانم با چه چیزی می‌خواهد مرا ببُرد. یک چاقوی بزرگ را تجسم می‌کردم، ولی او از داخل آن کیف، یک کیف کوچک نخی بیرون آورد. با انگشتان بلندش داخل آن را گشت و بالاخره یک تیغ ریش‌تراشی شکسته بیرون کشید. به سرعت تیغ را از این رو به آن رو چرخاند و امتحان کرد. خورشید به سختی بالا آمده بود. نور به اندازه‌ای بود که رنگها را ببینم ولی نه با جزئیات. خون خشک شده‌ای را روی لبه دندانه دار تیغ دیدم. روی تیغ تف کرد و با لباسش آن را پاک کرد. همچنان که آن را به لباسش می‌سابید، دنیای من ناگهان تاریک شد. مادرم دستمالی را روی چشمانم انداخت.
چیزی که بعد از آن حس کردم بریده شدن گوشتم، آلت تناسلیم، بود. صدای گنگ جلو و عقب رفتن اره‌وار را بر روی پوستم می‌شنیدم. وقتی به گذشته فکر می‌کنم، نمی‌توانم باور کنم که چنین اتفاقی برایم افتاده‌است همیشه فکر می‌کنم دربارهٔ کس دیگری سخن می‌گویم. نمی‌دانم چگونه احساسم را بیان کنم تا بتوانید آن را روی بدن خود حس کنید. مثل این بود که کسی گوشت ران شما را برش بدهد یا بازویتان را قطع کند. با این تفاوت که این قسمت حساس‌ترین بخش بدن است. من حتی کوچکتری حرکتی نکردم، زیرا «امان» [خواهرم] را به یاد داشتم و می‌دانستم هیچ راه فراری وجود ندارد. فکر می‌کردم اگر تکان بخورم درد بیشتر می‌شود. فقط پاهایم بدون اراده شروع به لرزیدن کرد. از حال رفتم…
وقتی بیدار شدم گمان می‌کردم تمام شده‌است، ولی بدتر از زمان شروع بود. چشم بندم کنار رفته بود و من زن جلاد را دیدم که یک مقداری خار درخت اقاقیا را کپه کرده بود او از آنها برای ایجاد سوراخهایی در پوستم استفاده کرد. سپس نخ سفید محکمی ازسوراخها رد کرد تا مرا بدوزد. پاهایم کاملاً بی‌حس شده بود، ولی درد بین آنها آنچنان شدید بود که آرزو می‌کردم بمیرم. مادرم مرا در بازوانش گرفته بود- برای آنکه آرام بگیرم به او تماشا می‌کردم. چشمانم را باز کردم. آن زن رفته بود. مرا حرکت داده بودند و بر روی زمین نزدیک صخره خوابانده بودند. پاهایم از مچ تا ران با نوارهایی از پارچه به هم بسته شده به طوریکه نمی‌توانستم حرکت کنم. من اطراف را به دنبال مادرم نگاه کردم، ولی، او رفته بود. سنگی را نگاه کردم که مرا روی آن خوابانده بودند. از خون من خیس بود. مثل اینکه مرغی را در آنجا سر بریده باشند. تکه‌هایی از گوشت تنم، آلت تناسلیم، دست نخورده، آنجا افتاده بود زیر آفتاب در حال خشک شدن بود.
دراز کشیدم، به خورشید که حالا دیگر بالای سرم ایستاده بود نگاه کردم. هیچ سایه‌ای اطراف من نبود و موجی از گرما به صورتم سیلی می‌زد. تا اینکه مادرم همراه با خواهرم برگشت. مرا به سایه یک بوته کشاندند. این یک سنت بود. یک سر پناه کوچک زیر یک درخت آماده کرده بودند، جایی که من تا زمان بهبودی استراحت کنم. چند هفته، تنهای تنها، تا کاملاً خوب شوم. فکر کردم عذاب تمام شده، اما هر بار که خواستم ادرار کنم درد شروع می‌شد. حالا می‌فهمیدم چرا مادرم می‌گفت زیاد آب و شیر ننوش. مادرم اخطار کرده بود که راه نروم؛ بنابراین نمی‌توانستم طنابهایم را باز کنم. چون اگر زخم‌ها از هم باز می‌شد، کار دوخت و دوز باید دوباره انجام می‌گرفت. اولین قطره ادراری که از من خارج شد، انگار اسید پوستم را می‌خورد. وقتی زن کولی مرا دوخت، فقط سوراخی به اندازه سر چوب کبریت برای ادرار و خون- در زمان پریدی- بازگذاشته بود. این استراتژی خردمندانه، تضمینی بود برای اینکه تا قبل از ازدواج هیچ رابطه جنسی نداشته باشم و شوهرم مطمئن باشد یک باکره تحویل گرفته‌است. هر هفته مادرم معاینه ام می‌کرد تا ببیند کاملاً بهبود یافته‌ام. وقتی بندهایم را از پاهایم گشودم، توانستم برای اولین بار به خود نگاهی بیندازم. یک تکه پوست هموار کشف کردم که فقط یک جای زخم در وسط آن بود. مانند یک زیپ، که آن زیپ بسته شده بود. آلت تناسلیم مثل یک دیوار آجری مهر و موم شده بود تا هیچ مردی توانایی دخول تا شب عروسیم را نداشته باشد … زمانی که شوهرم با یک چاقو یا فشار، آن را از هم می درد.

شب هنگام تنها کار مورد علاقه اش مطالعه بود. دخترخاله ام به اتاق خودش می‌رفت، روی تختش دراز می‌کشید و ساعت‌ها مطالعه می‌کرد. اغلب آن چنان غرق در مطالعه می‌شد که زمان غذا را فراموش می‌کرد. گاهی تمام روز مطالعه می‌کرد تا این که کسی او را از تختش بیرون می‌کشید.
بی حوصله و غریب، برای دیدن باسما به اتاقش می‌رفتم و در گوشه ای از تختش می‌نشستم و می‌پرسیدم: " چه می‌خوانی؟"
بدون این که سرش را بلند کند، مِن مِن می‌کرد: «تنهایم بگذار، دارم کتاب می‌خوانم.»
" خُب، نمی‌توانم باهات حرف بزنم؟"
همچنان که به کتابش خیره می‌شد، کلمات را درهم و برهم ادا می‌کرد و گویی در خواب حرف می‌زند، با صدای بی‌روحی جواب می‌داد: " دربارهٔ چی می‌خواهی حرف بزنی؟"
" چی می‌خوانی؟"
" هوم؟"
" چی می‌خوانی؟ دربارهٔ چیه؟" بالاخره وقتی توجهش را جلب می‌کردم، از خواندن دست برمی‌داشت و می‌گفت که کتاب دربارهٔ چیست؟ بیش تر وقت‌ها کتاب‌ها رمان‌های عاشقانه بودند و نقطه اوج داستان وقتی بود که بعد از چندین وقفه و سوء تفاهم بالاخره مرد و زن همدیگر را می‌بوسیدند. از آن جایی که در تمام عمر به قصه عشق می‌ورزیدم، از این اوقات فوق‌العاده لذت می‌بردم. طلسم شده می‌نشستم، و او که چشم‌هایش برق می‌زد، دست‌هایش را تکان می‌داد و طرح داستان را با تمام ریزه کاری‌هایش تعریف می‌کرد. گوش دادن به قصه‌های او سبب می‌شد که علاقه به یادگرفتنِ خواندن در من بیدار شود. زیرا می‌توانستم هر وقت دوست داشتم از خواندنِ قصه لذت ببرم.

جستارهای وابسته

[ویرایش]

منابع

[ویرایش]
ویکی‌پدیا مقاله‌ای دربارهٔ
گل صحرا
دارد.
  1. واریس دیری و کاتلین میلر، گل صحرا: سفر شگفت‌انگیز دختری کوچ نشین، ترجمهٔ شهلا فیلسوفی و خورشید نجفی، نشر چشمه، ۱۳۸۹.