عباس یکم
ظاهر
عبّاس یکم صفوی (۲۷ ژانویه ۱۵۷۱، هرات، خراسان – ۱۹ ژانویه ۱۶۲۹، بهشهر، مازندران) پنجمین پادشاه صفوی ایران بود که فراگیرانه نیرومندترین فرمانروای سلسلهٔ صفویه و گهگاه لقب بزرگ برای او در نظر گرفته میشود.
گفتاوردها
[ویرایش]| زغمت چنین که خوارم زکسان کنار دارم | من و بیکسی و خواری به کی چه کار دارم | |
| مگذار بار دیگر بدلم ز سر گرانی | که به سینه کوه حسرت من بردبار دارم | |
| مگشا زبان به پرسش بگذار تا بمیرم | که ز جور بیحد تو گله بیشمار دارم[۱] |
| محبت آمد و زد حلقه بر در و جانم | درش گشودم و شد تا به حشر مهمانم | |
| نه «هست» هستم و نه «نیست» ام نمیدانم | که من کیم؟ چه کسم؟ کافرم؟ مسلمانم؟ | |
| اگر مسخر کفرم که بست زنارم؟ | و گر متابع دینم کجاست ایمانم؟ | |
| ازین که هر دو نیم بلکه عاشقم عاشق | محبت صنمی کرده نا مسلمانم | |
| اگر چه هیچم و از هیچ کمترم اما | یگانه گوهر دریای بحر امکانم؟ | |
| دو روز شد که دگر عاشقم بجان عاشق | به نو گلی که برد نقد دین و ایمانم | |
| عجب که از الم عشق، جان برد عباس | که درد بر سر درد است و نیست درمانم | |
| تو دوستی و منت دوستدار از جانم | به دوستی که به جز دوستی نمیدانم | |
| ز هیچ کمترم و کمترم ز هیچ اما | یگانه گوهر بحر و محیط عرفانم | |
| خدا پرستم و اسلام من محبت است | اگر ترا نپرسم مدان مسلمانم | |
| به پیش دیده حق بین تفاوتی نکند | اگر چه مور ضعیفم و گر سلیمانم | |
| محبت تو به دینم فکنده صد رخنه | ز دوستی تو بر باد رفته ایمانم | |
| عجب که از الم عشق، جان برد عباس | که درد بر سر درد است و نیست درمانم[۱] |
| هر دو که میگریزد از دوست | بیگانه مخوان که آشنا اوست | |
| نظاره برون ز قرب و بعد است | هر [جا] که دل است دیده با اوست | |
| بی تخم نهال گل نروید | الا گل دوستی که خودروست | |
| ای کاش که باز پس توان یافت | از عمر هر آنچه رفته بی دوست | |
| ز شوق تو حبیب من زدم چاک | با پیرهنم دریده شد پوست[۱] |
| ز قهرش گاه میسوزم به لطفش گاه میسازم | دل دیوانه خود را به راه دوست میبازم | |
| به جز مهر تو در دل کفر و ایمان را نمیدانم | بدین عشقی که مندارم به دردخویش میسازم | |
| بدین دردیکه مندارم نمیدانم چهسان سازم | بدین قهری که بر من میکنی بر چرخ مینازم[۱] |
| چو شوخ دلبر من بر سر عتاب | هزار بار دل و جان به پیچ و تاب در آید[۱] |
| مگر که حضرت ایزد ترحمی بنماید | برای این دل دیوانهای که خواب ندارد[۱] |
| ذات ما رانرسد نقص زانکار حسود | که نسبنامه ما مهر نبوت دارد[۱] |
| هرکسبرایخودسرزلفیگرفتهاست | زنجیرازآنکمست کهدیوانه پرشده است[۱] |
| زیبا صنمی نهاده در زلف | یمان مرا به رهگذر دام | |
| گر بت اینست و کیش بت این | بر میگردم ز دین اسلام[۱] |
| به نیم آه دلی نه فلک خراب شود | زهم گشادن درهای آسمان سهلست[۱] |
| ملک ایران چو شد میسر ما | ملک توران شود مسخر ما | |
| آفتاب سریر اقبالم | میرسد بر سپهر، افسر ما[۱] |
| شرابماهمهخونستونقلمجلسسنگ | نوای ناله مطرب صدای توپ و تفنگ[۱] |
| ما موسی و طور ما دل انور ماست | ابراهیمیم و طبع ما آذر ماست | |
| هستیم خلیل وقت وصدچون نمرود | آزرده نیش پشه لاغر ماست[۱] |