عامهپسند
ظاهر
عامهپسند رمانی از چارلز بوکوفسکی نویسندهٔ آمریکایی است.
بخش سوم
[ویرایش]- «گاهی اوقات فکر میکنم که خودم را هم نمیشناسم. درسته من نیکی بلان هستم. اما ممکن است کسی فریاد بزند: «آهای هری! هری مارتل!» و من هم احتمالاً پاسخ میدهم: «بله؛ چیکار داری؟» منظورم این است که من میتوانم هر کسی باشم. چه فرقی میکند؟ اصلاً یک اسم چه اهمیتی دارد؟»
- صفحهٔ ۱۵
- «من بااستعداد بودم. یعنی هستم. بعضی وقتها به دستهام نگاه میکنم و فکر میکنم که میتوانستم پیانیست بزرگی بشوم. یا یک چیز دیگر؛ ولی دستهام چهکار کردهاند؟ یکجایم را خاراندهاند، چک نوشتهاند، بند کفش بستهاند، سیفون کشیدهاند و غیره. دستهایم را حرام کردهام. همینطور ذهنم را.»
- صفحهٔ ۱۶
- «آدم به دنیا آمده که بمیرد؛ که چی؟ ولگردی و انتظار، انتظار برای یک قطار، انتظار برای یک خدمتکار در هتلی در لاسوگاس در یک شب ماه آگوست. انتظار برای موشی که بزند زیر آواز. انتظار برای ماری که بال در بیاورد.»
- صفحهٔ ۱۹
بخش چهارم
[ویرایش]- «به ستارههای سینما نگاه کن، پوست ماتحتشان را میکَنند و به صورتشان میچسبانند. پوست ماتحت از همهجا دیرتر چین میخورد. همهشان آخر عمری صورت و ماتحتشان یکی میشود.»
- صفحهٔ ۲۲
- «خلبانهای هواپیما همهشان دیوانهاند. هیچوقت به یک خلبان نگاه نکن. فقط سوار شو و نوشیدنی سفارش بده.»
- صفحهٔ ۲۲
- «من هیچوقت بورسیهٔ دانشگاه آکسفورد نبودم. سرکلاس زیستشناسی خوابم میبرد و ریاضیاتم هم ضعیف بود. همیشه زندگی عادی و سادهای داشتم و فقط یادگرفتهبودم چهطور خودم را سرپانگهدارم. بههرحال تا اون لحظه زنده مونده بود. شاید.»
- صفحهٔ ۲۵
- «خل شدی بلان؟.»
«کسی چه میدونه؟ دیوونگی نسبیه. هنجارها رو کی تعیین می کنه؟»- صفحهٔ ۲۶
- «چشمهایم آبی بودند و کفشهایم کهنه و هیچکس هم من را دوست نداشت؛ ولی کلی کار بود که باید انجام میدادم.»
- صفحهٔ ۲۷
بخش پنجم
[ویرایش]- «متأسفانه آن روز عصر سر از میدان اسبدوانی درآوردم و تمام بعدازظهر و شب هم مست بودم؛ ولی وقتم تلف نشد. تأمل میکردم و تمام نکتهها را در نظر میگرفتم. به همه چیز اشراف پیدا کرده بودم. همه چیز برایم حل شده بود.»
- صفحهٔ ۲۷
بخش هفتم
[ویرایش]- «حرامزاده، آدم بهدنیا آمده تا بهخاطر هر وجب زمین بجنگد، آمده که بجنگد، که بمیرد.»
- صفحهٔ ۳۰
بخش نهم
[ویرایش]- «در باز شد. یک مرد بود، حدوداً پنجاهساله، تا حدی پولدار، تا حدی عصبی، پاهای بزرگ، یک زگیل روی قسمت چپ پیشانی، چشمهای قهوهای، کراوات. دو ماشین، دو خانه. بدون فرزند. استخر و سونا و جکوزی. کارش بورسبازی بود و اگر منصفانه قضاوت کنیم کاملاً بیشعور.»
- صفحهٔ ۳۵
- «سکس یک تله است، یک دام برای حیوانهاست. من عاقلتر از این حرفهام که دُم به تله بدهم.»
- صفحهٔ ۳۸
بخش دهم
[ویرایش]- «از این بخش بگذرید. تمام شبانهروز هیچکاری نکردم که ارزش گفتن داشته باشد.»
- صفحهٔ ۳۸
بخش یازدهم
[ویرایش]- «داشت از این خانم خوشم میآمد؟ محتویات شکمش که با بقیه فرقی نداشت. توی سوراخ دماغهاش هم پر از مو بود. توی گوشهاش هم پر از چربی و کثافت بود.»
- صفحهٔ ۳۹
- «خوبی مستی این است که آدم هیچوقت یبس نمیشود. بعضی وقتها یاد کبدم میافتم؛ ولی کبدم هیچوقت حرف نمیزد. نمیگفت: بس کن، داری منو میکشی. من هم دارم تو رو میکشم! اگر کبدهایمان سخنگو بودند دیگر انجمن الکیهای ناشناس لازم نداشتیم.»
- صفحهٔ ۳۹
بخش سیزدهم
[ویرایش]- «زندگی آدم را فرسوده میکند، نحیف میکند.
- مطمئناً فردا روز بهتری خواهد بود.»
- صفحهٔ ۱۴۰
بخش چهاردهم
[ویرایش]- «قدیما زندگی شخصی نویسندهها از نوشتههاشون جالبتر بود. امروزه روز نه زندگیهاشون جذابه نه نوشتههاشون.»
- صفحهٔ ۵۱
بخش پانزدهم
[ویرایش]- «امروز روز من نبود. حتی میتوانم بگویم که این هفته هم هفتهٔ من نبود. شاید بهتر است بگویم ماه و حتی سال هم سال من نبود. یا بهتر است بگویم این زندگی هم زندگی من نیست. لعنت به این زندگی.»
- صفحهٔ ۵۷
- «زاده شدیم که بمیریم. زاده شدیم که مثل موش خرمایی که پوستش را غلفتی کندهاند زندگی کنیم.»
- صفحهٔ ۵۷
بخش شانزدهم
[ویرایش]- «فقط یکبار زندگی میکنیم، مگر نه؟ البته جز ایلعازر، بدبخت عوضی مجبور شد دوباره بمیره، ولی من نیک بلان بودم. فقط یکبار قرار بود سوار چرخ و فلک بشوم. زندگی مال پردل و جرئتهاست.»
- صفحهٔ ۶۲
بخش هجدهم
[ویرایش]- «لعنتی، مرگ همهجا حاضر بود. انسان، پرنده، چرنده، خرنده، جونده، حشرات، ماهیها، هیچکدام شانسی ندارند. از حالا آخر بازی معلوم است.»
- صفحهٔ ۷۰
- «چیزی که میتوانم به شما بگویم این است که میلیاردها زن روی زمین زندگی میکنند. درسته؟ بعضیهایشان خوباند. خیلیهایشان زیادی خوباند؛ ولی گاهگداری طبیعت تمام حقههاش را بهکار میبندد تا زنی ویژه بسازد، زنی باورنکردنی، منظورم این است که نگاهش میکنی ولی نمیتوانی باور کنی. همهٔ حرکاتش مثل موج زیباست و بینقص. مثل جیوه، مثل مار. مچ پایش را میبینی، بازویش یا زانویش را. تمامشان در کلیتی بینقص و باشکوه بههم آمیختهاند. با چشمانی خندان و زیبا، دهانی خوشحالت و لبهایی که انگار هر لحظه منتظرند تا به خنده بر درماندگیات باز شوند. اینجور زنها میدانند که چهطور باید لباس پوشید. موهایشان هوا را به آتش میکشد.»
- صفحهٔ ۷۳
- «همهٔ ما بیپول زندگی میکردیم و بیپول هم میمردیم. بازی ما فرسایش است. اگر زورت میرسید که صبحها کفشت را پایت کنی خودش یک پیروزی بود.»
- صفحهٔ ۸۲
- «همیشه چیزی در تعقیب آدم هست که هیچوقت دلش بهرحم نمیآید. خستگی هم نمیشناسد.»
- صفحهٔ ۸۲
بخش بیست و یکم
[ویرایش]- «پدرم به من گفته بود که احتمالاً همیشه شکست خواهم خورد. خودش هم یک بازندهٔ مادرزاد بود. کار از بیخ ایراد داشت.»
- صفحهٔ ۸۴
- «از بیرون صدای شلیک گلوله شنیدم و فهیدم که اوضاع همهچیز در دنیا روبهراه است.»
- صفحهٔ ۸۷
بخش بیست و دوم
[ویرایش]- «مجبور بودیم که بخوریم، بخوریم و باز هم بخوریم. همهمان نفرتانگیز بودیم. سرنوشت همهٔ ما همین بود که کارهای حقیر کثیفمان را ادامه بدهیم. بخوریم و بگوزیم و بخارانیم و لبخند بزنیم و در روزهای تعطیل مهمان دعوت کنیم.»
- صفحهٔ ۸۸
- «تصمیم گرفتم تا ظهر توی رختخواب بمانم. شاید تا آن موقع نصف آدمهای دنیا بمیرند و مجبور باشم فقط نصف دیگرشان را تحمل کنم.»
- صفحهٔ ۸۸
- «تنها ماندن با خود مزخرفم بهتر از بودن با یک نفر دیگر بود. هر کسی که باشد. همهشان آن بیرون دارند حقههای حقیر سر همدیگر سوار میکنند و کلهمعلق میزنند.»
- صفحهٔ ۸۹
بخش بیست و پنجم
[ویرایش]- «یکی از چیزهایی که آدمها را دیوانه میکند همین انتظار کشیدن است. مردم تمام عمرشان انتظار میکشیدند. انتظار میکشیدند که زندگی کنند، انتظار میکشیدند که بمیرند. توی صف انتظار میکشیدند تا کاغذ توالت بخرند. توی صف برای پول منتظر میماندند و اگر پولی در کار نبود سراغ صفهای درازتر میرفتند. صبر میکردی که خوابت ببرد و بعد هم صبر میکردی تا بیدار شوی. انتظار میکشیدی که ازدواج کنی و بعد هم منتظر طلاق گرفتن میشدی. منتظر باران میشدی و بعد هم صبر میکردی تا بند بیاید. منتظر غذا خوردن میشدی و وقتی سیر میشدی باز هم صبر میکردی تا نوبت دوباره خوردن برسد. توی مطب روانپزشک با بقیهٔ روانیها انتظار میکشیدی و نمیدانستی آیا تو هم جزء آنها هستی یا نه.»
- صفحهٔ ۹۸
بخش بیست و ششم
[ویرایش]- «مشکلات و رنج تنها چیزهایی هستند که یک مرد را زنده نگه میدارند. یا شاید هم اجتناب کردن از مشکلات و رنج. خودش کاری تماموقت است. بعضی وقتها آدم موقع خواب هم آسایش ندارد.»
- صفحهٔ ۱۰۲
- «هنوز نمرده بودم، ولی داشتم بهسرعت میگندیدم. کی توی این وضعیت نبود؟ همهمان مسافر این کشتی سوراخ بودیم و دلمان هم خوش بود که زندهایم. مثلاً به کریسمس فکر کنید. آره، این کریسمس لعنتی را از اینجا ببرید! کسی که کریسمس را راه انداخته برای بقیه خرحمالی مفت نکرده. همهٔ ما باید بیشتر آت و آشغالمان را دور بریزیم تا بفهمیم که کجاییم. نه، نه اینکه ببینیم کجاییم، بلکه ببینیم کجا نیستیم. هر چه خرت و پرت دور بریزی، بهتر میبینی. چیزها وقتی برعکس حرکت میکنند راه را درست میروند. عقب عقب راه برو و ببین که چهطور نیروانا خودش روی زانویت میپرد. مطمئن باش.»
- صفحهٔ ۱۰۲
- «بعضی وقتها تلفن من را یاد سندهٔ فیل میاندازد. میدانی، تمام این مزخرفاتی که میشنوی. خود تلفن که خب، تلفن است، ولی چیزهایی که ازش بیرون میآیند یک مقولهٔ دیگرند.»
- صفحهٔ ۱۰۳
- گفت: «آدمها با اوهامشون زندگی میکنند.»
گفتم: «چرا که نه؟ مگه چیزی غیر از وهم هم وجود داره؟»
گفت: «به پایان رسیدن اوهام.»- صفحهٔ ۱۰۳
- «دیگر هیچکس نمیگفت خداحافظ، حداقل توی دنیای ما.»
- صفحهٔ ۱۰۴
بخش بیست و هفتم
[ویرایش]- «هیچ حسی نسبت به هیچچیز نداشتم. زندگی علاوه بر پوچ بودن، خرحمالی مطلق هم بود. فکر کن در عمرت چندبار شورتت را پایت کردهای. وحشتناک بود، نفرتانگیز بود، حماقت محض بود.»
- صفحهٔ ۱۰۷
بخش بیست و هشتم
[ویرایش]- «آدمهایی که در عمرشان از پس حل کردن چیزی برآمده بودند معمولاً پشتکار زیاد داشتند و کمی هم خوششانسی. اگر به اندازهٔ کافی پافشاری میکردی معمولاً شانس هم بهدنبالش میآمد. خیلی از آدمها نمیتوانند منتظر شانس بمانند، پس تسلیم میشوند.»
- صفحهٔ ۱۱۲
- «همیشه یک نفر هست که روز آدم را خراب کند. البته اگر به قصد نابودی کل زندگیات نیامده باشد.»
- صفحهٔ ۱۱۳
بخش سی و پنجم
[ویرایش]- «همه هم حق داشتند و هم حق نداشتند. کلهپا بودند؛ ولی واقعاً چه فرقی میکرد که کی با کی خوابیده؟ ته همه چیز ملال بود و کسالت. اه، اه، اه. آدمها وابسته میشوند. وقتی بند نافشان را میبرند به چیزهای دیگر وابسته میشوند. نور، صدا، سکس، پول، سراب، مادر، خودارضایی، جنایت و بدحالی دوشنبه صبحها.»
- صفحهٔ ۱۳۲
- «من باید یک فیلسوف بزرگ میشدم. آنوقت به همه میگفتم که ما چقدر ابلهایم. ول میگردیم و هوا را توی ریهمان میفرستیم و بیرون میدهیم.»
- صفحهٔ ۱۳۳
بخش سی و هشتم
[ویرایش]- «بیشتر آدمهای دنیا دیوانه بودند. آن بخشی هم که دیوانه نبودند، عصبی بودند. آن بخش هم که دیوانه یا عصبی نبودند، احمق بودند.»
- صفحهٔ ۱۴۱
بخش سی و نهم
[ویرایش]- «چرا من از آن آدمها نیستم که شبها فقط مینشینند و بیسبال تماشا میکنند؟ چی میشد اگر فکر و ذکرم نتیجهٔ بازی بود؟ چرا نمیشد آشپز باشم و تخممرغ سرخ کنم و بیخیال همهچیز باشم؟ چی میشد اگر مگسی بودم روی مچ دست یک آدم؟ چرا نمیتوانستم خروسی باشم در حال دانه چیدن در یک مرغدانی؟ چرا این جوری؟»
- صفحهٔ ۱۴۴
بخش چهلم
[ویرایش]- «رویهمرفته در زندگیام نمایش بدی نداشتم. شبها در خیابان نخوابیده بودم. البته کلی آدم خوب بودند که در خیابانها میخوابیدند. آنها احمق نبودند فقط بهدرد نیازهای تشکیلات زمانه نمیخوردند. نیازهایی که مدام تغییر میکردند. این توطئه شومی بود. اگر قادر بودی شبها در رختخواب خودت بخوابی خودش پیروزی پرارزشی بود بر قدرتها. من خوششانس بودم، ولی بعضی از حرکتهایی که کردم، خیلی هم بدون فکر نبودند. رویهمرفته دنیای واقعاً وحشتناکی بود و بعضی وقتها دلم برای تمام آدمهایی که درش زندگی میکردند میسوخت.»
- صفحهٔ ۱۴۸
- «اغلب بهترین قسمتهای زندگی اوقاتی بودهاند که هیچکار نکردهای و نشستهای و دربارهٔ زندگی فکر کردهای.»
- صفحهٔ ۱۴۸
بخش چهل و یکم
[ویرایش]- «تعریف محلهٔ خوب: جایی که وسعت نمیرسد در آن زندگی کنی.»
- صفحهٔ ۱۵۰
بخش چهل و چهارم
[ویرایش]- «تلویزیون را روشن نکردم. به این نتیجه رسیدهام که وقتی حال آدم بد است این حرامزاده فقط حال آدم را بدتر میکند. یک مشت چهرهٔ خالی از روح که پشت سر هم میآیند و میروند و تمامی هم ندارند. احمق پشت احمق، احمقهایی که بعضاً مشهور هم هستند.»
- صفحهٔ ۱۶۴
- «پدرم به من گفته بود برو سراغ جایی که اول بهت پول میدهند و بعد امید این که میتوانی پول را برگردانی. این یعنی بانکداری و بیمه. آن چیزی را که واقعی است ازشان بگیر و بهجایش یک تکه کاغذ تحویلشان بده. پولشان را خرج کن. باز هم خواهد رسید. دو چیز محرک آنهاست: طمع و ترس. یک چیز محرک توست: فرصت. به نظر نصیحت خوبی میرسید. فقط مسئله این بود که پدرم وقتی مرد کاملاً ورشکسته بود.»
- صفحهٔ ۱۶۵
- «لعنتی. من حتی در مقابل زنها هم باخته بودم. سه همسر. هر دفعه هم واقعاً مشکل خاصی نبود. تمام ازدواجهایم فقط با دعوا مرافعههای جزئی نابود شدند. سر هیچ و پوچ همدیگر را سرزنش میکردیم. سر هیچ و همهچیز از هم دلخور میشدیم. روزبهروز، سال به سال ساییده میشدیم. بهجای این که همدیگر را کمک کنیم فقط به هم گیر میدادیم و متلاشی میشدیم. سیخونک زدن بیپایان تبدیل میشد به مشاجرهای بیارزش؛ و یکبار که وارد این بازی میشدی دیگر برایت عادی میشد. بهنظر نمیرسد که بتوانی بیرون بیایی. یک جورهایی دلت نمیخواست بیرون بیایی. بیرون هم که میآمدی دیگر فرقی نمیکرد.»
- صفحهٔ ۱۶۵
- «اگر همین الان میمردم در هیچجای دنیا حتی یک قطره اشک هم برایم ریخته نمیشد. نه اینکه دلم چنین بخواهد، ولی خیلی غیرعادی بود. آدمی فلکزده تا چه حد میتواند تنها شود؟ ولی دنیای بیرون پر از بیمصرفهای پیر و ابلهی مثل من بود. نشسته بودند و به صدای باران گوش میدادند و فکر میکردند که چه بر سر زندگیشان آمد. این درست زمانی است که میفهمی پیر شدی، وقتی که مینشینی و در شگفتی که همهچیز کجا رفت.»
- صفحهٔ ۱۶۵
بخش چهل و پنجم
[ویرایش]- «احساس بیهودگی میکردم و اگر بخواهم رک حرف بزنم حالم از همهچیز بههم میخورد. نه من قرار بود به جایی برسم نه کل دنیا. همهمان فقط ول میگشتیم و منتظر مرگ بودیم. در این فاصله هم کارهای کوچکی میکردیم تا فضاهای خالی را پر کنیم. بعضی از ما حتی این کارهای کوچک را هم نمیکردیم. ما جزء نباتات بودیم. من هم همینطور. فقط نمیدانم چهجور گیاهی بودم. احساس میکردم شلغمم.»
- صفحهٔ ۱۶۹
بخش چهل و هشتم
[ویرایش]- «آنقدر پول وجود نداشت که به همه برسد. هیچوقت وجود نداشته. نمیدانستم با این مسئله باید چه کرد.»
- صفحهٔ ۱۸۳
جستارهای وابسته
[ویرایش]منابع
[ویرایش]- بوکوفسکی، چارلز. عامهپسند. ترجمهٔ پیمان خاکسار. چاپ پنجم، تهران: نشر چشمه، ۱۳۹۰، ISBN 978-964-362-572-6.