خاطرات روسپیان غمگین من

از ویکی‌گفتاورد

خاطره دلب‍رکان غم‍گی‍ن من (به اسپانیایی: Memoria de mis putas tristes) آخرین رمان منتشر شده گابریل گارسیا مارکز است. این اثر در سال ۲۰۰۴ منتشر شد.

گفتاوردها از رمان[ویرایش]

  • امکان ندارد آدمی عاقبت شبیه کسی نشود که دیگران فکر می‌کنند او هست.[۱]
  • ای‌کاش زندگی چیزی نبود که مثل رود گل‌آلوده بگذرد بلکه فرصت نادری بود تا در ماهیتابه ازاین‌رو به آن رو شویم و طرف دیگرمان هم تا نود سال دیگر سرخ شود.
  • عشق حالتی روحی نیست بلکه بخت و اقبال است.[۱]
  • سن آن چیزی نیست که آدم دارد، آن چیزی است که آدم حس می‌کند.[۱]
  • واقعیت این‌است که اولین تغییرات در پیری آن‌چنان به‌آرامی اتفاقم یافتد که به‌سختی به چشم می‌آیند. آدمی باز خودش را از درون نگاه می‌کند همان‌طور که همیشه نگاه می‌کرده‌است اما این دیگران‌اند که از بیرون به او پیری‌اش را یادآوری می‌کنند.[۱]
  • عنوان یادداشت آن روز من طبیعتاً نود سالگی من بود. هیچ‌وقت به سن و سال مثل قطراتی که از سقف می‌چکند و به آدم یادآوری می‌کنند که چه قدر از عمر باقی است فکر نکرده‌ام.[۱]
  • همان‌طور که وقایع واقعی فراموش می‌شوند بعضی وقایع که هرگز اتفاق نیفتاده‌اند می‌توانند در خاطرات طوری زنده بمانند که گویی اتفاق افتاده‌اند.[۱]
  • «برای نخستین بار، در حالی که ایامِ پس از نود سالگی را سپری می‌کردم، با سرشت طبیعی و خصلت‌های ذاتی ام مواجه شدم. پیبردم که وسواسم برای آنکه هرچیزی سرجایش باش، هرکار به موقع انحام شود، هرلفظ سازگار با سبک درجمله بنشیند، حاصل شایستهٔ ذهنی منظم نبود، بلکه برعکس شگرد پیچیدهِ ابداعی خودم بود تا آشفتگی فطری ام را پنهان سازم. کشف کردم که پایبندیم به انضباط را تباید فضلیت دانست زیرا واکنشی ست در قبال اهمال کاری ام؛ که سخاوت به خرج می‌دهم تا خستم آشکار نشود که احتیاط به خرج می‌دهم چون کج خیالم که آشتی طلبی ام برای پرهیز از غلبهٔ غیظ و غضب سرکوفتهٔ درونم ست، که فقط به این خاطر وقت شناسم که نمی‌خواهم بفهمند چقدر وقت سایرین را کم‌اهمیت می‌دانم؛ و بالاخره کشف کردم عشق حالتی روحی نیست بلکه یکی از نشانه‌های منطقه البروج ست.»[۲]
  • «واقعیت این است که اولین تغییرات در پیری آنچنان به آرامی اتفاق می‌افتد که به سختی به چشم می‌آیند. آدمی باز خودش را از درون نگاه می‌کند همان‌طور که همیشه نگاه می‌کرده‌است اما این دیگرانند که از بیرون پیری اش را به او یادآوری می‌کنند.»
  • «اولین تغییرها به قدری آهسته رخ می‌دهند که تقریباً به چشم نمی‌آیند، و آدم کماکان خودش را از درون همان‌طور که همیشه بوده می‌بیند، ولی سایرین از بیرون متوجه دگرگونی‌ها می‌شوند.»
  • «چشمانش هنوز درخشش بیرحمانهٔ سابق را داشتند و از همین‌جا پی بردم ذاتش تغییری نکرده‌است.»
  • «تصورم از جوانی چنان با انعطاف توأم بود که هرگز گمان نبردم که خیلی دیر شده‌است.»
  • «نوچوانان نسل من چنان به زندگی ولع دلشتند که با جسم و جان خیال پردازی در بارهٔ آتیه را به فراموشی سپردند. تا واقعیت خشن به آنها آموخت آینده آن طور نبود که در رؤیا می‌دیدند و در نتیجه دلتنگی و حسرت گذشته را کشف کردند.
  • «جوری کلمات را از اعماق وجودم بیرون بکشم که هق هق گریه‌های درونی ام در متن آشکار نشود.»
  • «روحیهٔ حاکم بر شهر همواره چنین می‌پسندد که دوستی میان سربازان قلمزن خدشه دار نگردد. هر چند سرداران قشون درگیر جنگ‌های مطبوعاتی باشند.»
  • «معذب از آزارهای شیطانی که جواب‌های بجا و کوبنده‌ای را که به موقع نداده‌ایم در گوشمان نجوا می‌کند.»
  • «سن آدم ربطی به سال‌های عمرش نداره، بلکه بسته به احساسشه»
  • «اشتباه نکنید: دیوانه‌های بی خطر پیشگامان آینده‌اند.»
  • «شهرت خانم خیلی چاقی است که با آدم نمی‌خوابد، ولی موقعی که بیدار می‌شویم همیشه روبروی تخت ایستاده و خیره نگاهمان می‌کند.»
  • «رابطهٔ جنسی دلخوشی آدمیه که عشق را پیدا نکرده.»
  • «از هیچی در این دنیا به قدر جشن‌های زورکی بدم نمی‌آید، که در آنها مردم اشک شادی می‌ریزند، و چاشنی شان آتش بازی، سرودهای ابلهانهٔ کریسمس و کاغذ کشی‌های زینتی است، که اصلاً به طفلی که دو هزار سال پیش در آغلی مفلوک به دنیا آمد، ربطی ندارند.»
  • «یک هفته گذشت و من لباس خانه را که شبیه لباس مکانیک‌ها بود روز و شب درنیاوردم. حمام نمی‌گرفتم. ریشم را نمی‌تراشیدم و دندانهایم را مسواک نمی‌زدم. چون عشق خیلی دیر به من آموخت که آدم خودش را برای کسی مرتب می‌کند. برای کسی لباس می‌پوشد و برای کسی عطر می‌زند؛ و من هیچ وقت کسی را نداشتم.»
  • «یک بار دیگر به تجربه در می‌یافتیم، کسانی که آواز نمی‌خوانند، حتی از تجسم شادمانی آواز خواندن عاجزند، امروز می‌دانم توهم نبود، بلکه یکی دیگر از معجزه‌های اولین عشق زندگیم در نودسالگی بود.»
  • «از آن پس دیگر عمرم را با سال حساب نکردم، بلکه به دهه شمردم، دهه ششم تعیین‌کننده بود، چون به خود آمدم و متوجه شدم تقریباً همه از من کم سن ترند. دهه هفتم پرالتهاب‌ترین بود، چون این تردید به جانم افتاد که دیگر فرصت برایم نمانده‌است و نباید اشتباه کنم، دهه هشتم دلهره آور بود، چون امکان داشت آخری باشد. لیکن وقتی در اولین روز نود سالگی‌ام زنده در بستر فرخنده دلگادینا بیدار شدم این اندیشه دلچسب از ذهنم گذشت که زندگی شبیه رود متلاطم هراکلیتوس نیست، که جاری باشد، بلکه موقعیتی است یگانه برای چرخیدن بر بادبزن، یعنی بعد از اینکه یک طرف کباب شد، می‌توان نود سال دیگر باقی بماند تا طرف دیگر هم کباب شود…»
  • «بی قراری و تلاطم روحی برنامه منظم روزانه‌ام را آشفته ساختند. ساعت پنج بیدار می‌شدم، ولی در سایه روشن اتاق لم می‌دادم و دلگادینا را در زندگی غیر واقعیش مجسم می‌کردم که خواهر و برادرهایش را از بستر بیرون می‌کشید، لباس می‌پوشاند، صبحانه می‌داد، البته اگر چیزی برای خوردن پیدا می‌شد، و به مدرسه می‌فرستاد، خودش هم سوار دوچرخه تا آن سر شهر رکاب می‌زد و تمام روز، مانند زندانیان محکوم به اعمال شاقه، دکمه می‌دوخت. با تعجب از خود پرسیدم: وقتی زنی سرگرم دکمه دوختن باشد به چی فکر می‌کند؟ در فکر من بود؟ آیا او هم دنبال روسا کابارکاس می‌گشت تا به من برسد؟ یک هفتهٔ تمام، شب و روز، شبکلاه عملگی سرم بود، نه حمام رفتم، نه ریش تراشیدم، نه دندان‌هایم را مسواک زدم، زیرا عشق خیلی دیر به من آموخت که آدم خودش را بخاطر محبوب می‌آراید، به خاطر محبوب به دک و پزش می‌رسد و عطر می‌زند و من هرگز کسی را نداشتم که به خاطرش این کارها را بکنم.»
  • «در سالن اصلی بسیار وسیع، عکس غول پیکر اعضای تحریریه کنونی، که غروب تولدم گرفته شده بود، حضوری پرابهت داشت. بی‌اختیار، در ذهن با عکسی دیگر مقایسه اش کردم که مال سی سالگی ام بود، و باز با انزجار به این نتیجه رسیدم که در پرتره‌ها بیشتر و بدتر پیر می‌شویم تا در واقعیت.»
  • «عادت کردم هر روز با دردی متفاوت بیدار شوم، که طی سال‌ها جایش و شکلش دائم عوض می‌شد. گاهی انگار پنجه مرگ گلویم را می‌فشرد و روز بعد نشانی هم از آن نبود. در آن ایام شنیدم نخستین نشانه پیری این است که آدم کم‌کم شبیه پدرش می‌شود … راستش را بخواهید، اولین تغییرها به قدری آهسته رخ می‌دهند که تقریباً به چشم نمی‌آیند، و آدم کماکان خودش را از درون همان‌طور که همیشه بوده می‌بیند، ولی سایرین از بیرون متوجه دگرگونی‌ها می‌شوند. در پنجمین دهه عمر، وقتی کم حافظی گریبانم را گرفت، توانستم اندک اندک کهولت را مجسم کنم. در جستجوی عینکم همهٔ خانه را زیر و رو می‌کردم و دست آخر پی می‌بردم که روی دماغم بوده‌است، یا عینک به چشم زیر دوش می‌رفتم. یک روز دوبار صبحانه خوردم، زیرا ناشتایی اول را از یاد برده بودم، و آموختم چطور متوجه کلافگی دوستانم بشوم، وقتی کم‌رویی مانع می‌شد به من هشدار بدهند که داشتم همان قضیه‌ای را برایشان تعریف می‌کردم که هفته قبل هم گفته بودم.»
  • «کهنسالی پیدا نمی‌شود که فراموش کند گنجینه اش را کجا پنهان کرده‌است.»
  • «آنچه باید به حساب پیروزی زندگی گذاشت ضعف حافظهٔ اشخاص سالخورده است، که چیزهای غیر اساسی را فراموش می‌کنند اما به ندرت پیش می‌آید که آنچه را واقعاً برایشان جالب است از یاد ببرند.»
  • «به خست شهرت دارم چون هیچ‌کس باورش نمی‌شود تا این حد فقیر باشم.»
  • «هرکس از من بپرسد، همیشه عین حقیقت را به او می‌گویم: فاحشه‌ها به‌ام فرصت ازدواج ندادن.»
  • «قبل از پنجاه سالگی، به طرزی غافلگیر کننده، یقین پیدا کردم که فانی هستم.»
  • «هرکاری هم بکنی، باز امسال یا صد سال دیگر، بالاخره برای باد خواهی مرد.»
  • «وقتی رفتم بهترین دوچرخه را برایش بخرم، تسلیم وسوسه‌ای کودکانه شدم و خواستم اول خودم امتحانش کنم و چند بار تفننی طارمی مغازه را دور زدم. در پاسخ به فروشنده که سنم را پرسید، با کرشمه کهنسالی، گفتم: به زودی نود و یک سالم می‌شود. مخاطبم دقیقاً همان جوابی را داد که دلم می‌خواست بشنوم: خب راستش، بیست سال کمتر نشان می‌دهید. خودم هم نمی‌دانستم چه طور مهارت دوران دبیرستان را حفظ کرده‌ام، وجودم از شور و شعفی شکوهمند لبریز شد. زدم زیر آواز. اول، آهسته، برای خودم می‌خواندم و سپس صدایم را ول دادم … مردم خندان و مبهوت نگاهم می‌کردند، با فریاد برایم هورا می‌کشیدند… برایشان دست تکان می‌دادم و سلام می‌فرستادم، بی آن که آوازم قطع شود.»

گفتگوها در رمان[ویرایش]

از ماه‌ها قبل تصمیمم این بود که یادداشت سالروز تولدم فقط گلایه از گذر ایام نباشد، بلکه درست برعکس؛ خیال داشتم در تمجید سالخوردگی قلم‌فرسایی کنم. برای شروع، از خودم پرسیدم اولین‌بار کی متوجه شدم عمری از من گذشته اسا و گمان بردم کمی پیش از آن روز بود. در چهل و دو سالگی به علت درد پشت که مانع تنفسم می‌شد به پزشک مراجعه کردم. به نظرش چیز مهمی نیامد: بهم گفت در سن شما این‌جور دردها عادی است.
به‌اش گفتم – در این صورت، چیزی که عادی نیست سن من است.
دکتر لبخند تاسفباری نثارم کرد. به‌ام گفت، می‌بینم یک پا فیلسوف هستید.
اولین تغییرها به قدری آهسته رخ می‌دهند که تقریباً به چشم نمی‌آیند، و آدم کماکان خودش را از درون همان‌طور که همیشه بوده می‌بیند، ولی سایرین از بیرون متوجه دگرگونی‌ها می‌شوند.
هرگز سن را مانند آبگیر شیروانی مجسم نکرده بودم، که به آدم نشان می‌دهد چقدر از عمرش باقی مانده‌است.

جستارهای وابسته[ویرایش]

منابع[ویرایش]

ویکی‌پدیا مقاله‌ای دربارهٔ
  1. ۱٫۰ ۱٫۱ ۱٫۲ ۱٫۳ ۱٫۴ ۱٫۵ خاطرات روسپیان سودازدهٔ من، نوشته گابریل گارسیا مارکز، ترجمه امیرحسین فطانت، چاپ ۱۳۸۴، نشر ایران
  2. گابریل گارسیا مارکز، خاطرهٔ دلبرکان غمگین من، ترجمهٔ کاوه میرعباسی، انتشارات نیلوفر.