بابل (شهر)
ظاهر
بابُل شهری در ۱۵ کیلومتری جنوب دریای خزر و یکی از شهرهای استان مازندران.
مثلهای بابلی
[ویرایش]نوشتار اصلی: ضربالمثلهای مازندرانی
مثلهای رایج در بابل، در بیشتر موارد با دیگر نقاط مازندران مشترک است. در مواردی که یک مثل فقط یا بیشتر در بابل رایج بوده، در انتهای آن با «ب.» مشخص شده.
- «... هَدِه، کِلاه هَدِه، دو قاز و نیم بالا هَدِه». ب.[۱] (برگردان: بده، کلاه بده، دو قاز و نیم بالای [آن هم] بده.)
- به معنای سرکیسهشدن و از دست دادن همهٔ دارای خویش در برابر هیچ است.
- «بَیِه حِلوا، نَیِه فِرنی».[۲] (برگردان: [اگر] شد حلوا، [اگر] نشد فرنی)
- معادل مثل پارسی «کاچی به از هیچی».
- «موس دِنِه، کوب گیرنِه، بِلِه مسجد».[۳] (برگردان: به عمل جنسی مقعدی تن میدهد، کوب (نوعی حصیر بابلی) میگیرد تا بگذارد [در] مسجد.)
- معادل مثل پارسی «هدف وسیله را توجیه نمیکند.
اشعار
[ویرایش]- «شهر بابل زینت مازندران» از «علیاکبر حقی»:[۴]
* اصل این سروده ۱۶ بیت است که فقط دو بیت نخست و دو بیت پایانی آورده شده.
دوست دارم جملهٔ حبالوطن | خاک میهن توتیای چشم من | |
شهر بابل، زینت مازندران | جلوهگاهی دارد از سرو و چمن | |
بارفروشی، خوش درخشیدی بگو | از محبتهای یاران کهن | |
راستی گنجینههای خاطرات | برشمردن چون توان؟ دلدار من |
- در جلسهٔ مناظرهای که در سال ۱۳۱۸ خورشیدی میان دو دانشآموز دبیرستان شاهپور بابل انجام گرفت، حسین سمیعی (ادیبالسلطنه رئیس تشریفات سلطنتی) به درخواست رئیس فرهنگ (آموزشوپرورش) بابل، داوری این مناظره را برعهده داشت. این مناظره در این باره بود که آیا گلستان سعدی برتر است یا بوستان وی؟ حسین سمیعی در این مناظره ابیاتی سروده که چند تای آن چنین است:[۵]
به شهر بابل اندر یکی مناظره بود | میانهٔ دو سه تن نوجوان دانشجوی | |
سخن همی ز گلستان و بوستان میرفت | به حجتی متیقن، به منطقی نیکوی | |
که آب را نبود فرق در میانه،اگر | ز چشمهای به درآید، روان شود به دو جوی |
- «مامطیر» از «محمدتقی مقتدری (بابلی):[۶]
جان مفرح از هوای مشکبار مامطیر | دل مصفا از صفای مرغزار مامطیر | |
مشعل مهرش درخشان در نهانگاه دلم | هوش از سر میبرد سحر دیار مامطیر | |
خامهی سحار خلقت برده در حیرت مرا | زین ظرافتهای متن شاهکار مامطیر | |
پرنیان جلگهی مازندران را زیور است | گوهر پر ارج و نغز شاهوار مامطیر | |
هر سحر خورشید مشتاقانه از ایران شرق | میفرستد بوسه بر ارگ و حصار مامطیر | |
در قفس افتاد بلبل از نشید دلپذیر | هوشیاری شد بلای جان شکار مامطیر | |
بوسه باید زد به درگاه چنان بافندهای | که ببافد فرش سبز و پرنگار مامطیر | |
بارها از دست گردون طعم سیلیها چشید | مانده زآن سیلی نشانها بر عذار مامطیر | |
رنجهای نوبهنو در روزگاران دراز | کی بلرزانیده گام استوار مامطیر | |
از بداندیشان بدیها دیده در طول زمان | بوده نیکی شیوهی لیل و نهار مامطیر | |
بارها بر زانوان بنشست از ثقل فتن | باز قد افراشتش پروردگار مامطیر | |
جایگاه زد و دانش، پایگاه مردمی | این خصایل مضمر اندر پود و تار مامطیر | |
هیچ دانی اختران شب زچه نجوا کنند | گپ زنند از اوج عز و اعتبار مامطیر | |
سرکشد هر دم دماوند از میان ابرها | تا ببیند شوکت و فر و وقار مامطیر | |
میخروشد عاشقانه بحر مواج خزر | تا زند بوسه به پای اقتدار مامطیر | |
تندپویان سحاب هر لحظه آیند از خزر | تا زدایند از تنش شوخ غبار مامطیر | |
بار بار از مخزن دریا گهر بیرون کشند | که کنند یک باره آنها را نثار مامطیر | |
رستهی خنیاگران گردید دشت و جنگلش | زین ترانهسازها بر شاخسار مامطیر | |
میدمد جان دوباره بر درختان و گیاه | مایه از کوثر گرفته رودبار مامطیر | |
نقشهای دلربا در دشتها آرد پدید | خامهی نقاش خلقت در بهار مامطیر | |
نغمهسازان بهاری دل ز هر کس میبرند | بر سر تسکا و افرا و چنار مامطیر | |
عطردان بر دوش میپوید نسیماش در بهار | بر سر هر کوچه و کوی و گذار مامطیر | |
شهر فرزندان خود را پاک و بینا پرورد | کار عیسایی کند آموزگار مامطیر | |
کاش میآمد به پایان روزگار تیرهام | تا نبودم ناظر این روزگار مامطیر | |
دل چگونه میتپد در سینه بهر زندگی | پیش در خون خفتگان پاره پار مامطیر | |
جای پای مهرگان پیداست در هر باغ و راغ | کوچ کرد از پای گلبنها هزار مامطیر | |
سروها در بوستان او ز پا افتاده بین | که بدند (بودند) هر یک امید و افتخار مامطیر | |
اشک خون در سوگ یاران میچکد از چشم شهر | بشنو از هر گوشه بانگ زار زار مامطیر | |
رحمت بیمنتهای ایزدی بادا نثار | بر شهیدان قطار اندر قطار مامطیر | |
کاش از قلب پریشی تیر آهی پر کشد | دل شکاند از عدوی نابکار مامطیر | |
کاش بنشستی به بام شهرها شاهین فتح | فجر طالع گردد از این شام تار مامطیر | |
بشکفد بار دگر این گلشن سرمازده | هم به سر آید شبان انتظار مامطیر | |
شصتمین بار است بینم خوشههای شالیاش | همچو تار زر درون کشتزار مامطیر | |
شصتمین بار است بینم جبهی سیمین برف | زیور دوش جبال سخت سار مامطیر | |
شصت بار است از دل دریا و بیشه بشنوم | بانگ قو و کاکلی و کبک و سار مامطیر | |
شصتمین سال است کز خود میکند بیخود مرا | نغمهی تورنگ زیباروی دار مامطیر | |
هر پرنده لانهی خود را پرستد تا به جان | پس به حق باشد که باشم بیقرار مامطیر | |
ملتمس باشد مقدر از آستان اقدسش | که عنایاتش هماره باد یار مامطیر |
پانویس
[ویرایش]منابع
[ویرایش]- نیاکی، جعفر و پوراندخت حسینزاده. نسرین اقتداری. بابل (شهر زیبای مازندران). ج. ۱. چاپ دوم. تهران: نشر سالمی، ۱۳۸۳. شابک ۹۶۴-۶۹۴۷-۷۴-۳.