بابا کوهی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
* * *
* * *
* * *
* * *
* * *
* * *
* * *
* * *
* * *
محمد بن عبدالله باباکوهی شیرازی (نسب: ابوعبدالله محمد بن عبدالله بن عبیدالله بن باکویه، شیرازی) شهرتیافته به بابا کوهی و ابن باکویه ( ۹۴۸ ، شیراز- ۱۰۳۱م، غار سبز) صوفی و شاعر فارسی ایرانی بود. [۱]
گفتاوردها[ویرایش]
تخم هوس مکارید در خاکدان دنیا | نتوان عمارتی ساخت بر روی موج دریا | |
عالَم همه سرابست بودی ندارد از خود | فانی شناسد او را چشمی که هست بینا | |
تا دیده برگشایی یک مشت خاک بینی | گر خانهای بسازی بر روی سنگ خارا | |
کو خسرو و سکندر کو کیقباد و جمشید | کو خاتم سلیمان کو تخت و تاخ دارا؟ | |
بگذر ز باغ و بستان بگذر ز طاق و ایوان | ای کاروان مفلس بشناس آن سرا را | |
تا همچو خر نمایی اندر خلاب دینی | چون عیسی مجرّد آهنگ کن به بالا | |
غیر از وجوب واجب معدوم مطلق آمد | کونین اعتبار است هستی اوست پیدا | |
بر خویش عاشقی تو نه بر خدای جاوید | وجهت چو یوسف آمد نفس تو شد زلیخا | |
کوهی ز خود فنا شو جویای کبریا شو | آنجا مبر تن و جان کان باد هست پیدا[۱] |
سوختم پروانهسان از شمع رخسار شما | بازگشتم زدنه از لعل شکربار شما | |
صد هزاران گل شکفت از باغ جانم هرطرف | تا بدیدم در چمن روی چو گلنار شما | |
فتاب رویت ای مه کرد از جانم طلوع | ذره ذره هر چه دیدم بود دیدار شما | |
خود انالحق گفتی و خود را بدار آویختی | فاش دیدند جملهٔ بغداد اسرار شما | |
حسن رویت جلوه میکرد و چشمت میخرید | خودفروشی بود دیدم نقد بازار شما | |
خود الست ربکم گفتی و خود گفتی بلی | واحد القهّار شد اثبات گفتار شما | |
خون چکید از دیدهٔ کوهی چو ابر نوبهار | میخورد خون جگر از لعل خونخوار شما[۱] |
ذات و صفات در نظر عارفان یکی است | گر روشن است چشم دلت جسم و جان یکی است | |
معشوق و عشق و عاشق و ذرات کائنات | پنهان و آشکار و مکین و مکان یکی است | |
گر صد هزار شاهد رعنا نمود روی | بنگر به روی جمله که آن دلستان یکی است | |
هر شئی به حمد حضرت الله ناطق است | بشنو که جمله را دل و چشم و زبان یکی است | |
ما را به طفلیت خبری پیر عشق داد | منگر سیه سفید که پیر و جوان یکی است | |
گفتند باد و آب روان عندلیب را | سرو سهی باغ و گل و بوستان یکی است | |
کوهی چو شد فنا خبری دارد از بقا | دارد نشان که حضرت او جاودان یکی است[۱] |
هر که شد کشتهٔ شهوت نشود زندهٔ عشق | نرسد هیچ به وی دولت پایندهٔ عشق | |
عاشق آن است که او شهوت خود را بکشد | تا چو خورشید شود زنده و تابندهٔ عشق | |
چشم حق بین به جز از وجه خدا هیچ ندید | هر که را داد خدا دیدهٔ بینندهٔ عشق | |
دیده بر دوز ز شهوت بگشا چشم خیال | بر حذر باش تو از غیرت پایندهٔ عشق | |
شهوت و خواب و خورش قسم بهائم آمد | روح یک جانب از اینهاست چو شو بندهٔ عشق | |
جمع چون خال به کنج لب خوبان نشود | دل که چون زلف بتان نیست پراکندهٔ عشق | |
کوهی از شمع رخ یار چو پروانه بسوز | تا نگویند تو را عاشق ترسندهٔ عشق[۱] |
تا بر لب من نهاد آن دلبر لب | تا حشر مرا بماند بر کوثر لب | |
تا طوطی نطق من درآید به سخن | لب بر لب من نهاد آن شکر لب[۱] |
حق را به یقین بدان که اندر دل ماست | در هر دو جهان وصال او حاصل ماست | |
از روز ازل تا بآبد مادونهایم | ما وصل او شدیم و او واصل ماست[۱] |
ما روز ازل عاشق و مست آمدهایم | تا دور ابد جام به دست آمدهایم | |
گر عاشق و مست و میپرستم بینی | عیبم نکنی روز الست آمدهایم[۱] |
هر جا که دلی است خونچکان میبینم | دیوانه زلف مهوشان میبینم | |
او ذات یقین که در دو عالم فرد است | در دیدهٔ پاک مهوشان میبینم[۱] |
در علم فقر و فاقه کردیم وطن | جایی که نه جان گنجد و نه زحمت تن | |
چون ما و منی بسوخت در آتش فقر | آنگاه به لطف گفت باز آی به من[۱] |
دیدیم و دویدیم به هر کوی بسی | در ملک خدا به جز خدا نیست کسی | |
آن ماهلقا چو روی نیکو بنمود | گفتا نبود لایق هر بلهوسی[۱] |