فریدریش هولدرلین
ظاهر
یوهان کریستین فریدریش هولدرلین (به آلمانی: Johann Christian Friedrich Hölderlin) (زاده ۲۰ مارس ۱۷۷۰ - درگذشته ۷ ژوئن ۱۸۴۳) شاعر آلمانی و از شخصیتهای برجسته جنبش رمانتیسیسم بود.
گفتاوردها
[ویرایش]گوشهنشین یونان یا هیپریون
[ویرایش]- «زندگی بدون امید چیست؟ جرقهای که از ذغالی میجهد و خاموش میشود. مثل این که تو در فصل دلگیر سال صدای وزش نسیمی بشنوی که یک آن جنبش میگیرد و باز از نفس میافتد. آیا حکایت کار ما هم از همین قرار نیست؟»[۱]
- «آفتابِ عمر ما رو به افول است، ما امید بسیار در دل میپروریدیم خوشتر از سنجش و اندیشه، شوق خطر داشتیم. خوش داشتیم زود به سرمنزل مقصود برسیم و به بخت امید داشتیم و بسیار از شادی و رنج میگفتیم و به هر دو عشق و نفرت میورزیدیم. با سرنوشت بازی کردیم و هم از این دست سرنوشت، هم با ما. چرا که از عصای گدایی تا به تاج پادشاهی به فراز و فرودمان میبرد و به تلاطمی دَرِمان میآورد، که آتشدان گدازان را درمیآورند و ما به گدازش درمیآمیختیم، چنانکه ذغال، خاکستر میشد.»
- «گفتوگوهامان روانیِ آبهای آسمانیرنگی را داشت که از دل آنها گهگاه سنگی زرین میدرخشید و سکوتمان هم به سکوت قلهای میمانست که در بلندیهای خلوتش، بس فرازتر از قلمرو رگبارها، تنها نسیمی در گیسوان رهنورد یکتا زمزمه میکند. در زندگی ساعات بزرگی هست، ما به بلندای آنها نگاه میکنیم، نگاهی مثال آنکه به هیاکل غولآسای آینده و عهد عتیق؛ به پیکاری شکوهمندانه با آنها در میآییم و اگر در برابرشان استوار ماندیم، ما با صمیمیتی مییابند که خواهری و دیگر ترکمان نمیکنند.»
- «هیچ ساقهای نمیروید مگر که یک جوانه سرشتین زندگی در آن باشد… زیرا هر چه که بر زمین از جان برخوردار است، بی شک در تخمهاش طبیعتی خدایی دارد…»
- «آیا چیست همه دانشهای عاریتی این جهان، چیست تمامی بلوغ خود پسندانه اندیشههای انسانی در پیش نداهای خودجوش روحی که خود نمیداند که چهها میداند و چیست؟ چه کسی خوشه را آکنده و تازه، به آن تازگی که از ریشه برجوشیده است، خوشتر از آن کشمش چیده و خشکانیده ندارد که تاجر در صندوقاش میفشرد و به گرد جهانش میفرستد؟ چیست حکمت این یا آن کتاب در پیش حکمت فرشتهای؟»
آنچه میماند
[ویرایش]- «شاعران بیش از همه در آغاز یا فرجام دورانهای جهانی تاریخ است که ظهور کردهاند. ملتها با سرود از آسمان کودکی خود به زندگی کنش گرانه شان – به سرزمین فرهنگ – پا میگذارند؛ و با سرود است که از این سرزمین به زندگی نخستین خود بازمیگردند. هنر، گذار انسان است از طبیعت به فرهنگ و از فرهنگ به طبیعت.»[۲]
- «به الهگان هنر // به من تنها یک تابستان ارزانی دارید، شما ای توانایان // و پاییزی به جهت پختگیِ سرود. // تا که قلب ام، سیراب از بازی شیرین، // پذیراتر تن به مرگ بسپارد. // که جانی که در زندگی آنی نشد که حقِ خدایی اوست، // در مغاک مردگان نیز آرامشی نمییابد؛ // امّا من به روزگاری از آن خواسته مقدس، // خواسته صمیم قلب ام -باری از سرایندگی-کامیاب شدهام.»
- «ولی ای دوست! ما دیر آمدهایم. راست است. خدایان زندهاند، اما در جهان دیگر، بر فراز سر ما.»