سال بلو

از ویکی‌گفتاورد

سال بلو (به انگلیسی: Saul Bellow)، (زاده ۱۰ ژوئن ۱۹۱۵ - مرگ ۵ آوریل ۲۰۰۵) نویسنده آمریکایی کانادایی‌تبار بود.

گفتاوردها[ویرایش]

  • «هر آدمی به خوبی چیزی است که دوست می‌دارد.»
    • به نقل از «فرهنگ گفته‌های طنز آمیز»، گردآوری:رضی هیرمندی، نشر فرهنگ معاصر، چاپ۱۳۸۸، ص ۱۹۸

گفتگو با نیویورک تایمز، ۱۹۸۱[ویرایش]

  • «گهگاه از بازگوکردن این مسئله لذت می‌برم که تقریباً ده لطیفه زندگی هر انسانی را دربرمی‌گیرد. یکی از لطیفه‌های محبوب من دربارهٔ خواننده آمریکایی است که برای نخستین‌بار در ساختمان اپرای لا اسکالا به عالم هنر پای گذاشت. او اولین تک‌خوانی خود را اجرا کرد که مورد تشویق گسترده تماشاچیان قرار گرفت. جمعیت یک‌پارچه فریاد می‌زدند: دوباره، زنده‌باد، زنده‌باد! او برای بار دوم همان تک‌خوانی را اجرا کرد و باز هم صدا زدند: دوباره! و بعد تا سومین و چهارمین‌بار و… ادامه یافت. درنهایت نفس‌نفس‌زنان و با خستگی پرسید: چندبار دیگر باید این آواز را تکرار کنم؟ ناگهان شخصی از میان جمعیت پاسخ داد: تازمانی‌که دُرست‌خواندن را یاد بگیری. این حالت برای من نیز صدق می‌کند. همیشه احساس می‌کنم، آنچنان هم که باید، به‌درستی اجرای خوبی نداشته‌ام. در نتیجه به خواندنم ادامه می‌دهم.»[۱]
  • «... نویسندگی دربارهٔ مسائل عمومی به اندازه نوشتن دربارهٔ مسائل خصوصی آسان است. بی‌باکی و اعتمادبه‌نفس تمام آن چیزی است که در این میان لازم می‌شود.»
  • «با وجود اینکه تمام زندگی‌ام دانش‌آموزی آماتور در راه آموختن تاریخ و سیاست بوده‌ام، ولی تاکنون چیزی از این دست را امتحان نکرده‌ام. این مهم برایم واضح شد که هیچ نوع تخیلی در جهت مشکلات شهرهای غیراخلاقی پیاده‌سازی نشده است. تمام شیوه‌های استفاده‌شده در بررسی این موضوعات حول و حواشی مسائل فنی، اقتصادی، و اداری بوده و هیچ‌کس توانایی ارائه مفهومی از چنین زندگی‌هایی را نداشته است.»
  • «ظاهراً تعداد زیادی از هم‌دوره‌ای‌هایم اهل خطرپذیری‌های شخصی نیستند. آنها دربارهٔ نوجوانان آسیب‌دیده یا ماجراجویی‌های احساسی می‌نویسند و هیچ مشکل خاصی را به میان نمی‌آورند. اما آسیب‌های قومیتی کمتر مورد توجه قرار می‌گیرند و حتی کمتر قدرت‌های حاکمه را که در جایگاه امنی قرار دارند به چالش می‌کشند. اما من دربارهٔ زوال زندگی در شهرهای آمریکا کاملاً بی‌رودربایستی حرف می‌زنم و اصلاً برایم جای تعجب ندارد اگر مورد انتقاد قرار گیرم؛ ولی اگر کسی تمام طول عمر به خود گفته باشد که یار و دوستدار حقیقت است، زمانی فراخواهد رسید که یا باید زبان به سخن بگشاید یا سکوت اختیار کند. به‌رغم وجود تمام بی‌توجهی‌ها، آنها نمی‌توانند با بی‌اعتنایی این مسئله را نادیده بگیرند.»
  • «من به‌عنوان پسر کسی که واردکننده پیاز و مهاجری از روسیه بوده، اصلاً فکر نمی‌کنم که در دوران جوانی شخصی آگاه و فرهیخته بودم. شیکاگو شهری نیست که انسان‌های فرهیخته‌ای را پرورش دهد، اما در این شهر بود که من به عنوان پسربچه‌ای یهودی و مهاجر، انگیزه راسخ تبدیل‌شدن به نویسنده‌ای آمریکایی را به دست آوردم. اما در این میان باید راه‌حلی پیدا می‌کردم که ثابت کند من دچار توهم نشده‌ام و اینکه می‌توانستم جملات انگلیسی بنویسم و توجه خوانندگان را به خود جلب کنم. در آن روزگار، تشکیلات سفیدپوست پروتستان انگلوساکسونی گوش شنوایی نداشتند، مگر اینکه استوارنامه‌ای ارائه می‌دادم؛ ولی امروز وضع فرق کرده است.»
  • «وقتی آزادانه حرف زدم، دست خود را گرفتم و تازه متوجه جریان زندگی در نبض‌هایم شدم. هنوز اول راه بودم و چیزهای زیادی وجود داشت که باید تحت سلطه خود درمی‌آوردم.»
  • «من خودم را آمریکایی و میراث‌دار قوم یهود می‌دانستم. وقتی اکثر مردم کسی را نویسنده یهودی می‌نامند، این راهی است تا او را کنار بزنند. آنها دربارهٔ قدرت نویسنده‌های یهودی که انجیل عهد عتیق را نوشتند، حرفی به میان نمی‌آورند. آنها مقصود نوشتن رمان را در این می‌بینند که نیاز به دانستن رفتاری اجتماعی باشد. احساس می‌کنم بسیاری از نویسندگان (در طی دهه ۵۰ و اوایل دهه۶۰) با همکاران یهودی خود با پستی و بی‌شرمی غیرقابل بخششی برخورد کرده و رفتاری ضدیهود دارند.»
  • «سال‌های سال موتسارت برایم به نوعی بت شده بود. این سبک موسیقی دارای شور و شعفی بود که برایم همیشه در لبه اندوه، افسردگی، یاس و نومیدی حرکت می‌کرد. اما پیوسته انتظار شنیدن ناگهانی موسیقی دلپذیری را داشتم. با خلق‌وخوی موتسارت خود را سازگار می‌دیدم. نمی‌گویم که در حد و اندازه استعداد او قرار دارم، اما اغلب احساس می‌کنم شباهت‌هایی زیادی به او دارم.»
  • «... نسل جدیدی پدیدار شد که از دانشگاه کلمبیا بیرون آمده و از شاگردان لیونل تریلینگ بودند؛ و ناگهان سرتاسر جو نیویورک را طاعون سیاست فراگرفت. بعد از وقوع جنگ ویتنام و بسیاری از مسائل دیگر، مردم در کمپ دور هم جمع شدند، و این در حالی بود که من با جنگ مخالفت می‌کردم و حاضر نبودم تا به گروه‌های جدید ملحق شوم. آنجا بود که دلایلی کافی برای ترک نیویورک پیدا کردم. چرا که علایق ادبی‌ام من را پایبند آنجا کرده بود، اما دیگر نیویورک برای نویسنده مستقلی چون من جای مناسبی نبود. سخت می‌شد هم‌صحبتی پیدا کرد و از آن دشوارتر، آلوده‌نشدن به آن جریان‌ها کار مشکلی بود.»
  • «به عقیده من هر نویسنده زمانی در مسیر اصلی قرار می‌گیرد که درهای ذاتی و شهود ژرف او باز شده باشد. جمله‌ای می‌نویسید که از آن منبع بیرون نیامده است و بنیادی مستحکم از آب درنمی‌آید. درنتیجه جلوه مصنوعی در آن صفحه ایجاد خواهد کرد. همیشه احساس می‌کردم که نویسنده، ابزاری کارآمد به شمار می‌آید. وقتی کار خوب پیش می‌رود، نشانه این است که قدرت نهان‌بینی‌اش به خوبی عمل کرده است. هر وقت کتابی را منتشر می‌کنم که توجه زیادی دریافت می‌کند، از مردم اقصی نقاط جهان می‌شنوم که تفکری همسان من داشته‌اند.»
  • «دریافت جایزه نوبل همه‌چیز را تغییر داد. از جهتی احساس مسئولیت مضاعفی داشتم و اگر آکادمی در اعطای جایزه خطایی کرده باشد، باید از این فرصت نهایت استفاده را ببرم و تعادل و متانت خود را حفظ کنم و از هر گونه احساس نگرانی که چنین افتخاری با خود به همراه دارد اجتناب بورزم. اصلاً قصد ندارم سنگینی حلقه این افتخار مرا با خود غرق کند.»

هرتزوگ[ویرایش]

  • «زندگی اش، آن طور که در اصطلاح می‌گویند، تباه شده بود؛ ولی چون زندگی اش از اول هم چیزی نبود، پس چندان هم جای تاسف نداشت.»[۲]
  • «هرتزوگ عاشق مادلین بود و تاب تحمل دوری دختر کوچکش را نداشت. اما مادلین نمی‌خواست زن او باشد و می‌بایست به خواسته‌های مردم احترام گذاشت. عصر بردگی مرده است.»
  • «یا زندگی کن یا بمیر؛ ولی همه چیز را آلوده نکن.»
  • «آدم نمی‌تواند این پدر سوخته را هیچ کاریش هم بکند، نمی‌شود که دورش انداخت، چیز دست و پاگیری است، این روح!»
  • «حقیقت گویی صاف و پوست کنده، بازی بچه گانه‌ای است.»
  • «شگفت‌آور است که نفرت به قدری شخصی است که تقریباً به عشق شباهت دارد.»
  • «آدم‌های بافرهنگ، بهترین چیزهایی را که در کتاب‌ها پیدا می‌شود ، انتخاب می‌کنند و خودشان را در آن می‌پوشانند، همان‌طور که بعضی از خرچنگ‌ها خودشان را با علف‌های دریایی خوشگل می‌کنند.»
  • «کی می‌داند چرا! خدا عین خیالش هم نبود که به سر من و غرورم چه می‌آید.»

دم را دریاب[ویرایش]

نوشتار اصلی: دم را دریاب (رمان)
  • «وقتی آدم به سن خاصی می رسه دیگه از نو شروع کردن همه چیز نمی تونه خوشایند باشه، هر چند که یه آدم کاردان همیشه می تونه این کار رو بکنه.»[۳]
  • «گذشته به درد ما نمی خوره. آینده پر از دلواپسیه. فقط حال واقعیه. همون این جا و اکنون. دم را دریاب.»

و این حقیقت[ویرایش]

نوشتار اصلی: و این حقیقت (رمان)
  • «اگر حقایق روشن شوند، معلوم می‌شود که مردم پشت میله خطاکارتر از مردم بیرون نیستند.»[۴]
  • «عشق می‌تواند گویاترین واژهٔ متداول باشد که نشان دهد اِمی برای من چه بود، اما آدم را به کجا می‌برد؟ بر فرض جای عشق بگویی " در ". چه نوع دری؟ دری که دستگیره دارد، قدیمی یا جدید است، سالم یا زهوار دررفته است و آیا آدم را به جایی هدایت می‌کند؟ نیم قرن خیال پردازی، حدس و گمان، شیفتگی و گفتگوهای خیالی با او، سرمایه‌گذاری من است. پس از چهل سال خیال پردازی مستمر احساس می‌کنم در هر روز و هر لحظهٔ مشخص می‌توانم او را مجسم کنم. مثلاً وقتی در کیف اش را باز می‌کند تا کلید خانه اش را پیدا کند بوی آدامس نعنایی از آن بیرون می‌زند…»

دسامبر رئیس دانشکده[ویرایش]

  • «یکی از مشکلات همیشگی انسان در زندگی و در هر سن و سالی، مشکل احمق نبودن بود.»[۵]
  • «عجبا که مردم چه قدر تحریک پذیرن و آدم چه واکنش‌های جورواجوری می بینه. واقعاً فکر و ذهن آدم را تحریک می کنن.»

مرد معلق[ویرایش]

  • «یک ریز کتاب‌های جدید را سریع تر از آنکه بتوانم بخوانم می‌خریدم. چون تا زمانی که مرا احاطه کرده بودند وسعت زندگی ام را تضمین می‌کردند و بسیار با ارزش تر و ضروری تر از زندگی روزمره‌ای بود که مجبور به ادامه ان بودم.»[۶]
  • «در هر کس نشانه‌ای خنده دار و غیرعادی وجود دارد. نمی‌توانی همه چیز را با هم تحت کنترل درآوری.»
  • «آیا خداوند واقعاً وجود دارد؟ بله خداوند وجود دارد چه او را تصدیق کنیم چه نه.»
  • «نمی‌خواهم آویزان زندگی شوم. من نه آن قدر فاسد شده‌ام و نه آن قدر سرسختم که بتوانم زمانی که زندگی ام در خطر نابودی است از آن لذت ببرم.»

هدیه هومبولت[ویرایش]

  • «ای کاش می‌دانستم چرا تا این حد نسبت به درگذشتگان وفادارم. وقتی خبر مرگشان را می‌شنیدم اغلب اوقات با خودم می‌گفتم باید پی کارشان را بگیرم، کار ناتمامشان را به فرجام برسانم؛ و البته نمی‌توانستم این کار را بکنم. در عوض متوجه شدم بعضی از خصلتهای آنها به تدریج به خصایل خودم من تبدیل می‌شوند.»[۷]

سلطان باران[ویرایش]

  • «انسان بودن بدبختی بزرگی است.»[۸]

جستارهای وابسته[ویرایش]

منابع[ویرایش]

ویکی‌پدیا مقاله‌ای دربارهٔ
سال بلو
دارد.
  1. «رمان‌نویسان درک بهتری از جامعه دارند:گفت‌وگوی میچیکو کاکوتانی با سال بلو، نیویورک‌تایمز، ۱۹۸۱»، ترجمهٔ شاهرخ شاهرخیان، نشر در روزنامه آرمان و بازنشر در سایت مد و مه، یکشنبه ۱۶ آبان ۱۳۹۵.
  2. سال بلو، هرتزوگ، ترجمهٔ فرشته داوران، انتشارات پیکان.
  3. سال بلو، دم را دریاب، ترجمهٔ بابک تبرایی، نشر چشمه، ۱۳۸۷.
  4. سال بلو، و این حقیقت، ترجمهٔ منصوره وحدتی احمدزاده، انتشارات افراز.
  5. سال بلو، دسامبر رئیس دانشکده، ترجمهٔ سهیل سمی، انتشارات ققنوس، ۱۳۹۴.
  6. سال بلو، مرد معلق، ترجمهٔ منصوره وحدتی احمدزاده، انتشارات اختران.
  7. سال بلو، هدیه هومبولت، ترجمهٔ سهیل سمی، انتشارات ققنوس، 1389.
  8. سال بلو، سلطان باران، ترجمهٔ عباس کرمی‌فر، انتشارات اردیبهشت.